جانم به لبم رسیده، اما نمی روم

وقتی مشکلات زندگی مثل بیماری های روحی بر سر یک آدم آوار می شود، طبیعتا خسته و دلزده می شود اما گاهی می شود که حتی با همه خستگی نمی خواهد زندگی اش را از دست بدهد. زندگی ملیحه این گونه است و خودش الان …

0

 ملیحه خسته است و شاکی و وقتی می نشیند بی معطلی از کلی مشکل می گوید که با خانواده اش دارد:

به دنیا آمدن و زندگی کردن در یک خانواده پرجمعیت و بین 10  خواهر و برادر می تواند خیلی لذت بخش باشد به شرطی که همه چیز خوب و مرتب باشد و به شرطی که پدر و مادر با هم دوست باشند و همدل و همراه.  در چنین خانه ای بچه ها با هم واقعا خوبند و از کودکی در حق هم خواهر و برادری می کنند، با هم دوستند، هوای هم را دارند و پشت هم هستند. ولی وای به روزی که پدر و مادر دائم دعوا و مرافعه داشته باشند، یا خانواده با فقر و بیماری دست به گریبان شود و وضع مالی خوبی هم در کار نباشد، اوضاع و احوال بچه ها را هم می توان حدس زد که چگونه است.

غیر از قهر و غضب و زد و خورد در بین بچه ها در این خانه خبری نیست. هرکدام برای دیگری می زند و بازار شکایت و دوبه هم زنی هم داغ است. توی این طور خانه ها پسرها درس را کنار گذاشته و به فکر کاسبی وپول درآوردن می افتند که از تنگنای بی پولی خارج شوند. دخترها هم سعی می کنند با اولین خواستگار با فاکتور گرفتن از خواسته ها و آرزوها و سلایق شان به خانه بخت بروند و در این راه بعضا نوبت هم رعایت نمی شود، اگر هم شود، آن که آخرین فرد است که در خانه پدری می ماند، در حکم آچار فرانسه است و وظیفه دارد باید به همه خواهران و برادران متاهل و ر و مادر، همه جانبه کمک رسانی کند و جرات کوتاهی کردن و عدم انجام وظیفه هم ندارد.

هرجا کار سخت و سنگینی باشد، باید برای کمک حاضر باشد. در خدمت شبانه روزی پدر و مادر باشد، بدون تعطیلی و مرخصی و دستمزد و حتی یک تشکر خالی. همه یادشان می رود که او هم باید ازدواج کند و یکی باید این وسط پادرمیانی کند و برای او هم دستی بجنباند. کسی کاری نمی کند چون ممکن است و یا قطعا بعد از ازدواج کمک رسانی این دختر کوچکتر قطع می شود.

من دختر آخری این خونه بودم که تا نزدیک 35 سالگی کسی به ازدواج من فکر نمی کرد و هر خواستگاری که می آمد به دلایلی ردش می کردند تا سنم بالا رفت و خسته و کوفته ار کارها و مسئولیت های سنگین و جور و واجور بالاخره تصمیم گرفتم به خواستگاری جواب مثبت بدهم که  همه خانواده هم مخالفش بودند. خواستگارم بهمن 10 سال از خودم بزرگتر بود و قبلا ازدواج کرده بود و همسرش فوت شده بود ویک بچه هشت ساله هم داشت.

بهمن مرد خوب و با اخلاقی بود  و من دیدم که خیلی به من احترام می گذارد و قول داد که زندگی خوب و گرم و با محبتی برایم فراهم کند. او گفت که فرزندش با ادب و آرام است و اذیت و آزار ندارد.

بهمن جریان زندگی گذشته اش را برای من این طور تعریف کرد:

 همسرم دو سال آخر زندگی شان دچار بیماری لاعلاجی شد که همه راه ها را برای درمانش پیگیری کردم ولی دکترها قطع امید کردند و بالاخره فوت کرد. حالا بعد از دو سال چون بچه اش نیاز به مراقبت مادرانه دارد، قصد ازدواج کرده ام.

من که دیدم هم خودش و هم پسرش خوب و با انصاف هستند، قبول کردم که با  او ازدواج کنم. من که در خانه پدرم آنقدر کار می کردم و باید برای 20 نفر پخت و پز و رفت و روب می کردم، کار برای سه نفر که دیگر برایم سخت نبود. از طرفی بهمن چون دارای خانه و زندگی از زندگی اولش بود از من درخواست جهیزیه نداشت و این برای خانواده من که با نداری و بی پولی دست به گریبان بود، خیلی بهتر بود. بالاخره خانواده ام هم با این ازدواج موافقت کردند و من هم نه خرید رفتم و نه مراسم عروسی  خواستم. با یک عقد مختصر و ساده به خانه بهمن رفتم؛ خانه ای کوچک ولی با محبت.

بهمن خیلی به من محبت و احترام می کرد. حالا  دیگر برادر و خواهرهایم، وقتی به خانه پدرم می رفتم، به خودشان اجازه نمی دادند که همه کارها را به عهده من بگذارند. بهمن به آنها می گفت: ملیحه زن من است و من ایشان را برده ام که خانم من باشد. دیگر اجازه نمی دهم کار کند و انصافا هم همینطور بود. من در اوج خوشبختی بودم و بهمن و پسرش نادر هم راضی  و قدردان زحمت من بودند.

من که در خانه پدری از هیچ کس احترام و محبت ندیده بودم و حتی از طرف پدر و مادرم  مورد تحقیر بودم و یکسره ایراد خواهر و برادرانم را باید تحمل می کردم، قدر این زندگی و لطف خدا را می دانستم. برای همین هم بعد از ازدواج کمتر با خانواده ام رفت و آمد داشتیم چون غیر از تحقیر و بی احترامی به من و بهمن چیزی  نداشتند وبا بی اعتنایی ها و تحقیر های شان، من را پیش شوهرم و پسرش خرد می کردند.

خانواده من حتی برای چشم روشنی و هدیه ازدواج من یک لیوان و یک کاسه نخریدند و یک کادوی کوچک به من ندادند.

شوهرم می گفت: عیب ندارد. من خودم هرچه بخواهی برایت فراهم می کنم. ولی همین رفتار آنها باعث شد شوهرم هم از آنها و هم از من کینه و بدی به دلش بگیرد. ولی من پشتم به شوهرم گرم بود و همه عشق و علاقه خودم را به پای زندگی و همسرم می ریختم و از هیچ تلاشی برای حفظ خانواده ی کوچکم دریغ نداشتم. هر روز ار خدا می خواستم که این زندگی آرام و خوب و سرشار از عشق و احترام را از من نگیرد.

اما بعد از یک سال متوجه حقیقت تلخی شدم. بهمن  با اینکه من در کنارش بودم و به او محبت می کردم، به دنبال زنان خیابانی می رفت و هرروز با یک نفربود

حالا مدتی است که بهمن  دیگر به من توجهی ندارد. همه خوشی و حرف و گفت و شنودش با فرزندش است و من را فقط یک مستخدمی می داند و اصلا آدم حسابم نمی کند. گویی مرا اصلا نمی بیند.

این دوسال آخر از چهار سال زندگی ام  تبدیل به جهنمی برای من شده. شوهرم یک کلمه با من حرف نمی زند. هیچ محبتی به من ندارد و گفته می خواهد مرا طلاق بدهد. من نمی خواهم طلاق بگیرم، چون اصلا جایی را ندارم که بروم. من پیش هیچ کسی نمی توانم بروم.

به نظرم هنوز بهمن مرد خوب و فهمیده و با محبتی است. من خیلی برای زندگی ام زحمت کشیده ام.

تا مدتی که  کار و پول نداشت، من سرکار می رفتم و همه هزینه زندگی خود و بچه اش را تامین می کردم. همه نیازهای مادی از قبیل رخت و لباس و غیره را من فراهم می کردم با حقوق کم و درآمد ناچیزم. همیشه برای خودش و بچه اش که حالا بچه من هم هست، کادو و هدیه می خریدم و می خرم. ولی دریغ از یک هدیه کوچک که او به من بدهد. تا زمانی که من به طرفش نروم اصلا به من محل نمی گذارد. دو سال است که هیچ ارتباطی نداریم، حتی کلامی.

او که مشکلی هم ندارد، با زنان دیگر خوب و راحت است. می گوید که من زشتم و دائما عیب جویی می کند. به من بخاطر یک مشکل جزئی که در دستم هست و هیچکس هم متوجه نمی شود ایراد می گیرد و می گوید دیگر تحمل مرا ندارد و به من می گوید طلاقت را بگیر. من نمی توانم این کار را بکنم.  به خاطر این حرف  او همه وسایلم را جمع کرده ام که بیرون بروم ولی کجا بروم، نمی دانم؟ نه مادرم مرا می پذیرد و نه خواهر و برادرانم. اصلا از همه آنها متنفرم. تقصیر آنها شد که شوهرم جرات کرد به من بگوید طلاقت می دهم و من را از خانه ام می راند و آزارم می دهد. او می داند که من هیچ جایی ندارم که بروم،از این موقعیت من سوء استفاده کرده.

نادر هم که به من علاقه دارد می گوید: نرو، ما را تنها نگذار، صبر کن و برای حفظ زندگی ات تلاش کن.

ولی من هم دیگر طلاقت این زندگی سرد و بی روح را ندارم. روحم خسته شده. ولی هنوز شوهرم را خیلی دوست دارم و نمی توانم با همه این کارها ترکش کنم. هر کار می کنم پیش مشاورهم نمی آید. خودم با چند مشاور صحبت کرده ام و می گویند تنهایی به نتیجه نمی رسی.

پرسیدم: مهریه داری؟

پاسخ داد: بله. 250 سکه خودش با علاقه مهرم کرد بدون هیچ صحبتی از طرف من و یا خانواده ام. پدر من هم به جای جهیزیه که نمی خواست، ده میلیون به او داد.

پرسیدم: با همه این سختی ها که کشیدی، باز هم شوهرت را دوست داری و از او تعریف می کنی؟

گفت: بله. اگر ده تا بدی دارد 20 تا هم خوبی دارد. با این که از این مشکلات دارم می میرم ولی نمی توانم ترکش کنم.

 

پاسخ دکتر فرزانه اژدری :

  1. بعد از صحبت ها و ابراز نگرانی های ملیحه که از اول تا آخر با اضطراب شدید و اشک همراه بود، کاملا مشخص شد که همسر اوبه بیماری افسردگی شدید مبتلاست و رفتار خارج از عرف زناشویی اش هم جهت فراموشی و فرار از فکر به زندگی گذشته اش است. در واقع او از شدت فشار روحی تحمل همسر خود را ندارد چون از این زن انتظارات بیشتری غیر از زنان خیابانی دارد. به خیال خود با فرار از مسئولیت زندگی مشترک و سرگرم کردن خود با دیگران، آرامش پیدا می کند که این البتهغیرممکن است. با تذکر این مسائل ملیحه خانم زا به صبر و استقامت بیشتر تا پیدا کردن راهی که بتوانیم شوهرش را به یک روانشناس بالینی ارتباط بدهیم، دعوت کردیم. برای این منظور حتی به بهانه کمک به فرزندش و مطرح کردن مشکلات درسی و ناهنجاریه ای دوران بلوغ او، می توان پدر را نزد روانشناس و مشاور فرستاد.
  2. پیشنهاد دوم به ایشان غیر از صبر، عدم انتظار از شوهرش در موقعیت فعلی در ایفای وظایف زناشویی است. دو سال با قهر و گریه و دعوا و مرافعه از شوهر محبت خواستن باعث جدایی بیشتر بین آنها شده است. پس تا اطلاع ثانوی باید  بدون هیچ انتطاری زندگی را  ادامه دهد  و فعلا تنها به انجام کارهای خانه و وظایف یک مادر برای آن بچه اکتفا کند. صحبت و بحث و جدل و بدخلقی فایده ای ندارد. صبوری و متانت او می تواند تا حدی در طول زمان به  تغییر رفتار تدریجی همسرش هم منجر شود. در این مدت با فرزندش همفکری و گفتگو داشتن و رفتار خوب پیشه کردن می تواند به نتیجه خوبی ختم شود، اگر چه قطعا این تحمل زیاد سخت است. اما چاره ای نیست جز این که زمینه ای فراهم شود برای این که خود شوهر متوجه رفتار غیر عادی و بد خود بشود و شاید همین مقدمه ای باشد که او قبول کند که برای رفع مشکل خود به مشاور مراجعه کند.
  3. راه حل حقوقی مشکل شما هم در حال حاضر اگر بخواهید همه چیز را نادیده بگیرید و از زندگی مشترک تان خارج شوید، با اینکه درخواست مهریه هیچ ربطی به ادامه زندگی ندارد، اولین راه دادخواست دریافت مهریه است و نه دادخواست طلاق. اگر شوهرتان خواستار طلاق است، خود وی باید اقدام کند. شما در صورت تمایل به طلاق باید از حقوق مالی تان بگذرید.اما با توجه به عدم تمایل شما به طلاق و رفتن از زندگی که برایش زحمت کشیده اید و حتی هزینه مالی کرده اید، تقاضای طلاق از طرف شما  منطقی نیست. البته می توانید درخواست مهریه را داشته باشید هرچند همسرتان از نظر مالی توان پرداخت مهریه را نداشته باشد.
  4. باز هم پیشنهاد می شود خانه تان را ترک نکنید. چون جایی که آرامش پیدا می کنید و می توانید مستقل و راحت زندگی کنید وفکر کنید و راه حل پیدا کنید، همین خانه خودتان است. با مشکلاتی که خانواده شما دارن،د پیش هیچکدام نمی توانید زندگی کنید و برای تنها زندگی کردن هم هیچ امکاناتی ندارید. شوهرتان همانطور که خود تعریف می کنید در صورت بهبود مشکلات روحی، همسر و پدر خوبی برای شما و پسرش است.
  5. درضمن مراقب سلامت خود باشید. زیرا رفتارهای پرخطری که شوهرتان در پیش گرفته، ممکن است برای شما هم خطرناک باشد.

/انتهای متن/

درج نظر