این بار از نسل دختران پادشاهی منتقل می شود

در قسمت قبل در مورد داستان ازدواج و به سر و سامان رسیدن پسران فریدون، شاه ایران گفتیم. این بار شرح ماجرا را با تقسیم کشورها بین پسران و دعوای بین آنها و همسران شان ادامه می دهیم.

0

فاطمه قاسم آبادی/

داستان ازدواج پسران فریدون شاه ایران، یکی از جذاب ترین داستان ها و وصلت های شاهنامه است. این شاه پیروز که پادشاهی بی مثال و یکپارچه ای در سراسر ایران به وجود آورد، تصمیم گرفت که این یکپارچگی را با تقسیم کشور بین پسرانش حفظ کند، بی خبر از اینکه آشوب خانمان سوزی در پی این تصمیم نهفته است…

 

 تقسیم پادشاهی

فریدون بعد از سر و سامان دادن به پسرانش، تصمیم گرفت کشور را هم بین آنها تقسیم کند، پس روم و خاور را به سلم و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه وران را هم به ایرج.

در ابتدا همه ی پسران از این تقسیم راضی و خشنود بودند و از پدرشان به خاطر چنین تصمیم دوراندیشانه ای تشکر کردند و بعد از تقسیم هر یک به همراه همسرانشان رهسپار کشور خود شدند و ایرج هم نزد پدر ماند.

 

طمع  پسران و عروسان

روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم بعد از سال ها حکومت با خود فکر می کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است و همسرش آرزو نیز با او موافق بود، دلیل شان هم این بود که  فریدون تخت شاهی ایران را که مهم ترین کشور زمان خودش بود، به پسر کوچکترش ایرج سپرده بود، پس دل شان پراز کینه شد. بعد از مدتی سلم به خواست آرزو نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد .

تور هم آشفته شد و با برادرش همدلی کرد و گفت:  

” پدر ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی پذیرفتیم.”

او نیز به همراه همسرش آزاده از این اتفاق ناراضی بودند. پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد. فریدون از سخنان فرزندانش رنجید .

کسی کو برادر فروشد به خاک                  سزد گر نخوانندش از آب پاک

 

مهمانی آشتی

فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد. ایرج گفت:

“من نزد برادران می روم از خشم برحذر می دارم و به راه شان می آورم.”

بدو گفت شاه ای خردمند پور                     برادر همی رزم جوید تو سور

به هر حال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آنها را به راه آورد و فریدون هم نامه ای به آنان نوشت و نصیحت شان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیشقدم شده است و چند روزی مهمان شماست، با او مهمان نواز باشید.

 

نقشه ی قتل برادر

وقتی ایرج به نزد برادران رسید، از اندیشه شوم آنان با خبر نبود. سلم و تور وقتی روی پر محبت ایرج را دیدند، چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند. پس سلم به تور گفت: اگر او را نکشیم بی شک پادشاهی به او خواهد رسید . روز بعد تور به ایرج گفت:

” تو از ما کوچکتری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ “

ایرج پاسخ داد:

“من ایران، چین و خاور و… را نمی خواهم. اگر زمانه چند صباحی ما را بالا برده، نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است، پس تمام تاج و تخت از آن شما باد. تنها یک در خواست از شما دارم و آن هم این است که با من کینه جویی نکنید.”

 تور از سخنان او سر در نیاورد و نمی خواست آشتی جوید. پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. ایرج که باور نمی کرد برادرانش اینقدر بی شرم و ناسپاس باشند، زینهار خواست و گفت:

” ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ مرا نکش که خون من دامنت را می گیرد. “

به خون برادر چه بندی کمر                   چه سوزی دل پیر گشته پدر

جهان خواستی یافتی خون مریز              مکن با جهاندار یزدان ستیز

 

ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود و سلم نیز تنها شاهد این ماجرا بود و هیچ واکنشی برای جلوگیری از آن انجام نداد.

 

تابوت پسر را می آورند

وقتی زمان بازگشت ایرج رسید، پدرش آماده ی استقبال از او شد و همه جا را آذین بسته بود. ناگاه دید سواری سیاه پوش با تابوت زرینی می آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک بر سر ریخت و نور چشمانش کم شد.

سپاهیان داغدار به همراه شاه به سوی باغ ایرج سرنهادند . فریدون شروع به راز و نیاز با خدا کرد و گفت :

“خدایا فقط آنقدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کین خواهی او کمر بسته است .”

در این مدت زمان فریدون از شدت ناراحتی و اشک بینایی چشمانش را به طور کامل از دست داد و در تاریکی فرو رفت.

 

منوچهر نوه ی ایرج به دنیا می آید

 مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و در مورد ماهرویانی که در آنجا بودند تحقیق کرد و فهمید دختری به نام ماه آفرید در آنجا وجود دارد که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقا کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید، دختری به دنیا آمد.

فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانی که هنگام شوهرکردنش شد. پس پشنگ برادرزاده اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری به دنیا آورد .

فریدون شاد شد، گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که :

” ای ایزد پاک ای کاش می توانستم فرزند ایرج پسرم را ببینم. تو که خواستت بالا تر از همه ی خواسته هاست، سخنم را بشنو و در خواستم را اجابت کن” .

خداوند درخواست فریدون را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. به همین دلیل فریدون فرزند پسر را منوچهر نامید ( به معنای از نژاد آسمانی و روحانی)  و به مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج و تخت کیانی کرد. جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد .

 

منوچهر به خونخواهی ایرج برمی خیزد

به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است، ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی، در خدمت اوییم و وقتی برومند شد، تاج و تخت را به او می سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت:

کنون چون از ایرج بپرداختید                   بخون منوچهر بر ساختید

شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یک دست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می آیند به همراهی پهلوانانی چون سام نریمان و گرشاسپ جم .

فرستاده به سوی سلم و تور رفت و ماجرا را باز گفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند . از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به سوی ایران حرکت نمودند.

به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده اند. پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسبان به تاخت پرداختند و طبل های جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کین خواهی ایرج رفتند.

منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش در قلب سپاه بود. طلایه دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.

تور به قباد گفت به منوچهر بگو:

ای شاه نونوار بی پدر، ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست…”

 قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت :

“چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون که جنگ آغاز شود، نژاد و گوهر من آشکار می شود و من کین پدر را از او می گیرم…”

ادامه دارد

/انتهای متن/

درج نظر