فریدون از دختران شاه یمن خواستگاری کرد

فریدون که خود با دو خواهر از شاهدخت ها ازدواج کرده بود برای پسرانش به دنبال سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان با یک شکل و قیافه بود و در طلب چنین دخترانی به سرزمین یمن و پادشاه آن رسید.

0

فاطمه قاسم آبادی/

در قسمت های قبل در مورد پادشاه بزرگ ایران زمین فریدون که ایران را به کمک مادرش فرانک و خواهران جمشید نجات داد، گفته بودیم. حال می خواهیم زندگی و ماجراهای فریدون را پس از پیروزی اش بازگو کنیم.

 

 ازدواج با شاهدخت ها

فریدون پس از پیروزی بر ضحاک با شهرناز و ارنواز خواهران جمشید ( شاه سابق )، که در آشپزخانه ی ضحاک کار می کردند و کمک بسیار بزرگی به پیروزی قیام فریدون کردند ، ازدواج کرد.

 

سه خواهر زیبارو و یک شکل بیابید

فریدون به رسم آن زمان با این وصلت مبارک، هم پایه های حکومت خود را محکم کرد و هم به نوعی سلطنت را به خاندان جمشید بر گرداند.

هنگامی که فریدون به پنجاه سالگی رسید، سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود. فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت فراخواند و از او خواست که سه دختر که شایسته فرزندان او باشند پیدا کند؛ سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هرسه یک شکل و یک قیافه و قابل شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به سرزمین  یمن رسید.

 

دختران شاه یمن

پادشاه یمن سه دختر داشت با همان نشانی ها که فریدون خواسته بود. پس جندل نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد.

پادشاه یمن از این پیشنهاد از سوی یک کشور بیگانه ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند.”

 پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و به آنها گفت: “اگر قبول کنم آن وقت دلم رضا نیست و نگرانم و اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد. پس چه باید کرد؟”

مشاوران گفتند: نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه به گوش فریدون نیستیم و از او نمی ترسیم . اگر می خواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی از او بخواه که نتواند برآورد.

 

سنجش هوش دامادها

شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین می خواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم.

جندل تخت ببوسید و به سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را با ایشان در میان گذاشت وگفت :

“باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید. پس پندهایم را بشنوید، چون شاه یمن ژرف اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد، شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی می سازد و شما را مهمان می کند و دختران را که مثل یکدیگرند، می آورد .

دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر می نشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است. بعد شاه یمن می پرسد که کدامیک از این ها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟

 شما بگویید : آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است .”

 

جادو برای نابودی خواستگاران

پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید: کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟

 پاسخ دادند.

شاه یمن متعجب شد ولی چاره ای نداشت و پذیرفت.

جشنی گرفتند و خوراکی های خوشمزه خوردند و نوشیدنی های گوارا نوشیدند و زیر درخت گل جای شان را پهن کرد .

بعد از آن شاه یمن به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزنده ای بوجود آمد تا بدین سان آنها را بکشد.

پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد. وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی آید پس در گنج ها گشود و وبزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت:

“از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوش شانس است .”

 پس نزد موبدان رفت و گفت: “ماه باید با شاه جفت شود.”

پس بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد .

 

نام گذاری پسران و عروسان

وقتی فریدون از بازگشت آنها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید. پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلوی آنها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت.

پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت وسپس گفت: از برابر ما دور شو تو، چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد. اگر نام فریدون را شنیده باشی، با ما چنین نمی کنی. چون ما فرزندان اوییم . “

پس فریدون ناپدید شد وسپس پدروار به پیشواز پسران آمد.

پسران کرنش نمودند و بوسه بر خاک دادند و پدر آنها را به کاخ برد و جایگاه ویژه داد و گفت :

آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شما را بیازمایم.

 بعد پسران را چنین نام نهاد :

” تو که بزرگتر هستی، نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر .

پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم با فکر است و میانه رو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد .”

 و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعد از آن طالع پسران را دید . طالع سلم مشتری با کمان بود و طالع تور خورشید سعد بود و طالع ایرج ماه بود . از طالع چنین فهمید که جنگی در پیش است و طالع ایرج را آشفته یافت و بسیار نگران شد …

/انتهای متن/

درج نظر