کاروان به دشت نینوا بازگشت

کاروان اسرا آهنگ مدینه می کند اما نه با محمل های مجلل بلکه سیاهپوش و نه مستقیم به سوی مدینه که از راه کربلا… به درخواست کاروانیان.

0

فریبا انیسی/

 سرانجام يزيد علی بن الحسین را خواست و او را بين ماندن و رفتن مخيّر کرد و زینب خواست که به سوی شهر رسول ا.. بروند.

می خواستند بر اهل بيت (ع) عزّت بگذارند. محمل های زرّين، فوج مشايعت کنندگان… زینب تا چشم به آن محمل ها انداخت فرياد زد:

ما را با محمل های زرين چه کار، ما در عزای پسر زهرا (س) سياه می پوشيم.

محمل ها را سياه پوشاندند به ياد آن روز که از مدينه بيرون آمدند، ناله برکشيدند. مردم شام نالان و گريان همراه آنها تا بيرون دروازه ها آمدند.

راه سخت شام دوباره تکرار شد. نعمان همراه آنها بود. در توقف گاه ها او و سواران از کاروان دور می شدند تا زنان و کودکان راحت باشند… خوب همراهی بود…و با درخواست کاروان موافقت کرد، کاروان از راه کربلا به مدينه بازگشت…

 

کاروان به دشت نینوا رسید

سالی گذشته بود یا نه، بر کاروان که سال ها گذشت. صداي فرات از دور مي آمد. باد خنكي به صورت كاروانيان خورد، اما داغ گرم سينه ی آن ها را خنك نساخت. كاروان آزادگان به دشت نينوا رسيده بود. صداي اهل حرم اوج گرفت. هر كس به سويي مي دويد. مزار كربلائيان پر جوش و خروش شد. رباب و سكينه هم پياده شدند، مزارها آشنا بود، پدر، برادر، عمو، پسر عمو، پسر عمه، ياران،…

  • يا اباعبدا.. (ع) پس از تو چه گذشت بر ما؟
  • يا اباعبدا…(ع) پس از تو عزت ما هم رفت.
  • يا اباعبدا…(ع) کجا بودی در سفر شام؟

صداي شيون رباب در ميان ناله ی زنان گم شد. چه سفر پر مشقتي بود، سفر شام. چه مسافرت غمباري بود از كربلا تا كوفه، از كوفه تا شام. اي پسر معاويه، اي پسر زياد، خدا شما را خوشحال نسازد و زندگي بر روي شما لبخند نزند، با فرزندان رسول خدا (ص) چه ها نكرديد؟…

از چشم ها خون می چکيد به جای اشک، سينه ی سوزان آن ها را حتی آب فرات خنک نمی کرد. آتش درون را حتی اشک خاموش نکرد… به که بگوييم که چه مصيبت عظيمی بود فراق…پرنده غم در فضا بال و پر می زد. کاروان آزادگان رازها با شهيدان داشت. رباب یک سال خیمه زد و زیر سایه نرفت، زیرا که شرم داشت زیر سایه باشد در حالی که حسین را با لب تشنه، عطشان سر بریدند.

به شرق و غرب مجوييد قبر پاک حسين              به سوی قلب من آييد مزار وی اينجاست

 

کاروان به مدینه رسید

کاروان آزادگان در آستانه ی شهر پيامبر بود، محبوب ترين شهر خدا، همان شهری که وقتی پيامبر(ع) از مکه خارج شد دعا کرد: خدايا! من از شهری که محبوب­ترين شهرهای عالم نزد من بود بيرون آمدم، مرا به سوی شهری که محبوب ترين شهرها نزد توست راهنمايي کن.

… کاروان آزادگان به آستانه ی شهر پيامبر رسيده بود، شهری غرق خاطره، خاطرات پيامبر (ص)، خاطرات علی (ع)، خاطرات زهرا (س)،… خاطرات تلخ و شيرين نبرد با کفار، پيروزي های بزرگ، شب های خاطره، شب های ازدواج، تولد، تولدحسن(ع)، حسين(ع) و زينب و شهادت ها، شب­های شهادت، تدفين­های شبانه، تدفين تيرباران،…

پرده­های اشک صورت همه را پوشانده­بود. کاروان، مصيبت بر دوش در آستانه­ی مدينه توقف کرد و خيمه زد. زنان و کودکان از اسب­ها و شترها پايين آمدند. امام سجاد(ع) گفت: بشير، خدا پدرت را رحمت کند، شاعر بود. آيا تو هم شعر می گويي؟

  • بله من هم شاعرم.
  • به مدينه برو و خبر شهادت پدرم حسين را به مردم بگو…

بشير آتش گرفت. شعله ور شد…

اي اسب تيز رو، پيام خون ببر.

پيام سرهايي که بر سر نيزه شدند.

پيام بدن هايي كه زير سم اسبان پاره پاره شدند.

پيام پيكرهايي كه روستانشينان بدنش را دفن نمودند.

پيام آنان كه با خون جراحت هايشان، غسل داده شدند.

پيام كسی كه حرمتش شكسته شد.

اي اسب تيز رو پيام خون ببر.

پيام زنانی که حرمتشان را دريدند و اموالشان را به تاراج بردند.

پيام کودکانی که با پاهای تاول زده و دست های زخمی تا شام رفتند.

پيام عشق ببر، پيام نور.

ای اسب تيزرو پيام خون ببر.

 

بغض مدینه ترکید

گرما چهره ی بشير را مي سوزاند. باد گرم پوستش را سرخ كرد اما او نايستاد. اسبش را هي مي زد، اشك بر گونه هايش جاري بود. بشير همچنان مي راند و می خواند. به مدينه رسيد، به شهر پيامبر (ص). هيچ وقت اين چنين وارد شهر نشده بود. محزون و با دلي غمگين. حرم خلوت بود دستارش را باز كرد. اشك ها را پاك كرد. اما اشك ها را پاياني نبود. مأموريتی داشت. مأموريتی از مولا علی­بن­الحسين(ع)، صدايش در تمام مدينه پيچيد: اي مردم بدانيد كه علي­بن­الحسين با عمه و خواهرهاي خود به نزديكي شهر رسيده­اند، او مرا فرستاده­است تا شما را خبر كنم.

بغض مدينه تركيد و اشك از چشم شهر رسول خدا جاري شد. صداي شيون از هر كوي و برزن برخاست پرندگان نيز با آنها هم صدا شدند. نخل ها سر خم كردند. ملائك با مردم مدينه هم آواز شدند. کاروان بدون سپهسالار بار انداخته بود.

بغض مانده در گلوي يتيم شكست. مدينه هم يتيم شد. زن و مرد، كوچك و بزرگ، دختر و پسر مويه كنان، نوحه كنان، اشك ريزان به بيرون از شهر رفتند، آن جا كه علي بن الحسين (ع) و كاروان آزادگان خيمه برافراشته بودند.     

پایان

/انتهای متن/

درج نظر