سفرنامه ی عشق/ از نجف اشرف تا عمود 636

در نجف انگار علی ابن ابیطالب (ع) بر کرسی پادشاهی جهان نشسته است. اینجا ابوتراب بر همه عالم امیری می کند، انگار هرچه میبینی قدرت الهی حیدرکرّار است و بس.

0

انوشه میر مرعشی/

بالاخره پس از طی مسافت زیادی حدود ساعت 11 شب به خانه ی ابوزهرا رسیدیم.

خانه ابوزهرا و البته تقریبا همه خانه ها در عراق (حتی خانه فقیرترین افراد) دارای اندرونی و بیرونی است. برای همین با ورود به منزل ابوزهرا خانم ها به بخش اندرونی و آقایان به بخش بیرونی رفتند. اینکه خانه های عراقی علاوه بر یک سرویس بهداشتی در اندرونی یک سرویس بهداشتی هم حیاط دارند؛ باعث می شود خانمها در خانه پر از مهمان احساس راحتی و امنیت بکنند.

 

بانوان سفره دار

همسر و سه دختر ابوزهرا مشغول خدمت رسانی و پذیرائی از مهمان ها بودند و مردان خانه هم مشغول پذیرائی از آقایان شدند. شام را در مسیر خورده بودیم. برای همین بانوهای خانه برایمان چای و میوه آوردند. بعد شروع کردند به گرفتن لباسهای مان برای شسته شدن در ماشین لباسشوئی. بانوهای خانه آن شب چندین دور رختهای اعضای گروه را به ماشین لباسشوئی ریختند و هرچه اصرار کردیم، نگذاشتند کمک شان کنیم.

بعد از نماز صبح به خاطر خستگی دیشب همه بچه ها خوابیدند. وقتی ساعت 9 و نیم صبح از خواب بلند شدیم، دیدیم که صاحبخانه چنان صبحانه ای برایمان آماده کرده که نمی دانستیم از خجالت چه کار کنیم. کره، پنیر، سرشیر و عسل، تخم مرغ پخته و دوجور نان که دستپخت بانوان خانه بود.

به دلیل وجود یک مترجم و اینکه چند نفر از خانم ها مقداری عربی فصیح بلد بودند، ارتباط برقرار کردن با خانم های خانه ی ابوزهرا برایمان کار سختی نبود. وقتی از آنها تشکر و عذرخواهی می کردیم به خاطر زحمت هایی که می کشیدند؛ ناراحت می شدند و می گفتند این حرف را نزنید، ما افتخار می کنیم که از زوار امام حسین(ع) پذیرائی می کنیم.

بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن، با لباسهای تمییز و با ماشین چند نفر از همسایه های ابوزهرا راهی زیارت امیرالمومنین(ع) شدیم.

 

ابوتراب امیرعالم است

جمعیت زائری که به طرف حرم می رفت زیاد بود. از یکجائی دیگر، ماشین نمی توانست جلو برود و باید پیاده می رفتیم. گنبد و گلدسته های حرم آقا را که دیدیم قدمهایمان تندتر شد. نزدیک صحن که شدیم جمعیت بیشتر و بیشتر می شد. چون نزدیک اذان ظهر شده بود، در ورودی حیاط حرم را به روی خانم ها بسته بودند.

با کمی دلشکستگی به طرف صحن حضرت زهرا(س) راهی شدیم. جائی روبروی گنبد پیدا کردیم و نشستیم. نماز ظهر و عصر و نماز زیارت را که خواندم نگاهی به گنبد و بارگاه کردم. چه عظمتی! اینجا انگار “اسدالله الغابه علی بن ابیطالب” بر کرسی پادشاهی جهان نشسته است. اینجا انگار ابوتراب بر همه عالم امیری می کند. اینجا انگار هرچه میبینی قدرت الهی حیدرکرّار است و بس.

بعد از درد و دل کردن با امام متقین(ع) راهی موکب هنرمندان ایرانی در نجف اشرف شدیم. دیدن یک نمایش نیم ساعته به دو زبان ایرانی و عربی که مصائب آل الله را روایت می کرد و وحدت امت اسلام را نشان می داد، خیلی خوب بود. بعد از آن پیاده روی اعضا گروه به سمت کربلا آغاز شد. البته قرار بود تا اذان مغرب پیاده روی کنیم و بقیه راه را با ماشین طی کنیم.

در طول راه با خانمی عراقی همراه شدیم که همراه سه دختر 9، 3 و چند ماهه اش به سمت کربلا حرکت می کرد. از سر و وضعش مشخص بود که وضع مالی خوبی ندارد. کالسکه ای نداشت. با یک دستش کودک چند ماهه و با دست دیگرش ساکی بزرگ را حمل می کرد. دختر 9 ساله اش هم دختر 3 ساله اش را بغل کرده بود. یکی از بچه های گروه ساکش را گرفت و یکی دختر چند ماهه اش را. در طول راه متوجه شدیم که همسرش مدتی است با دوستانش از خانه رفته است و این خانم 27 ساله تنهایی بار همه زندگی را بردوش می کشد.

ظاهرا برای بخشی از مردان عراقی خیلی مهم است که حتما پسر داشته باشند و این بانو به خاطر به دنیا آوردن چند دختر پشت سرهم یکجورهایی مورد غضب قرار گرفته بود. از وضعیتش شکایتی نداشت اما به خانم های ایرانی با حسرت نگاه می کرد. البته این حسرت را در نگاه و کلام خیلی از زنان و دختران عراقی مشاهده کردیم. مخصوصا وقتی آنها وضعیت شان را با وضعیت زنان ایرانی مقایسه می کردند تفاوت ها برایشان ملموس تر می شد.

 

عزتی که امام عزیز(ره) به ما داد

پیاده که می رفتیم به زائرانی از کشور جمهوری آذربایجان، کشمیر و پاکستان و افغانستان برخورد کردیم. وقتی به زائران پاکستانی گفتیم که ما در ایران خیلی برای شما دعا می کنیم که از شر تروریست ها و انفجارهای انتحاری خلاص شوید، آنها با شوق گفتند ما برای شما و جمهوری اسلامی ایران دعا می کنیم که پیروز باشید و بر دشمنان اسلام غلبه کنید. الله اکبر! خدایا این امت عاشق اسلام و پیامبر و خاندان پاکش را از شر همه بدیها حفظ کن و به آنها نصرت بده.

در طول مسیر پیاده روی تا آنجا که می توانستیم به کودکان عراقی که در موکب ها کار می کردند هدیه دادیم. بعد از نماز مغرب و عشا سوار یک ماشین شدیم برای حرکت به سوی کربلای معلا. در ماشین نشسته بودیم و مشغول صحبت با همدیگر بودیم که یک آقایی با لهجه عربی پرسید شما ایرانی؟ خانم مربی مکالمه عربی مان به عربی برایشان توضیح داد که ایرانی هستیم و قرار است که در این سفر به کودکان عراقی به ویژه کودکان آواره هدیه بدهیم و برایشان کار فرهنگی بکنیم.

آن آقا و مردی که کنار او نشسته بود، سرشان به طرف ما برگشت و با احسنت گفتن و تبارک الله گفتن از محتوای برنامه های فرهنگی مان پرسیدند و خانم مربی عزیز هم برایشان درباره محتوای تولید شده براساس احادیث اخلاقی و دینی به کودکان توضیح داد.

یکی از آن مردها برایمان توضیح داد که لبنانی هستند و به ایران و مشهد هم سفر کرده اند. او از ایرانی ها تعریف و ما را به خاطر برنامه ای که داشتیم تشویق می کرد که در یک لحظه دیدیم، دوست همراهش پولی از جیبش درآورد و به آقای راننده داد و به عربی چیزی گفت. خانم مربی شروع کرد به گفتن اینکه «لا، لا، ابداً» و تازه ما متوجه شدیم او پول مسیر همه اعضا گروه را حساب کرده است.

هرچه خواستیم به او پول را برگردانیم قبول نکرد و گفت ما به ایران اسلامی و رهبرتان افتخار می کنیم.

خدا امام عزیزمان(ره) را رحمت کند. چه عزتی به ما داده که هرجا می رویم و با هرانسان آزاده ای که صحبت می کنیم با افتخار از ایران و ایرانی، یاد می کنند. در این سفر بسیار پیش آمد که عراقی ها جمله «لعن الله صدام» را بر زبان آوردند و از شهدای خانواده شان که صدام اعدامشان کرده بود، تعریف کردند. آنها امام و آقا را دوست داشتند و با دیدن عکس شان که بعضی از دوستان در گروه روی کوله هایشان زده بودند، لبخند می زدند.

 

سلام از عمود 636

به خاطری انفجاری که صبح در کربلا شده بود و هشت زائر شهید شده بودند، تعداد سیطره ها (واحدهای گشت و بازرسی) خیلی زیاد شده بود. با اینکه ساعت ها در ترافیک بودیم، تازه رسیده بودیم به عمود 636 . یعنی تنها نصفه راه را رفته بودیم. اما چون فردا برنامه کمک کردن به گروهی از آوارگان هماهنگ شده بود؛ باید برمی گشتیم. زیرا به ما گفتند به خاطر ترافیک نزدیک اذان صبح به کربلا می رسیم و این یعنی ما فردا به قرارمان نمی رسیدیم.

دل بچه ها شکسته بود ولی از طرفی هم می دانستیم امام حسین(ع) به انجام برنامه هایمان و حمایت از یتیم ها راضی تر است. البته تا حدودی هم پیاده روی کرده بودیم و با زائران اباعبدالله همراه شده بودیم. پس از همان جا سلام دادیم و به خانه ابوزهرا برگشتیم…

/انتهای متن/

 

درج نظر