کاروان پرده نشینان در راه شام

سواران یزید دستور آوردند که باید اسرا را به شام ببرند، کاروانِ فرزندان پیامبر(ص)، آماده شدند برای سفر به سرزمین شام.

0

فریبا انیسی/

به يکباره سربازان مسلح هجوم آوردند، همهمه ی سواران رعبی عجيب در دل کودکان نورس انداخت، صدای گريه آن ها قطع نمی شد، دوباره آن ها را روی شتران بی جهاز و اسبان بی روپوش گذاشتند. شتران کجا بودند؟ بار و بنه چه شد؟ هيچ کس جوابی نمی داد. فرمان حرکت داده شد، به کجا؟ به سوی شام…

 

آتش جایگاه ابدیتان باد

اولين منزل قادسيه بود. کودکان بي حال و پژمرده که از مرکب ها پياده شدند، غم غربت دوباره در دل جا گرفت. زینب (س) فرمود:

 “مردانم کشته شدند و دنيا آقايانم را نابود کرد و پس از حسرت قلبـم، حسرتـم را افزود. لئيمان بر ما تاختند. پس از آن که دانستند ما دختران پيامبريم، برای از بين بردن آيات. همانند گذشتگانشان شبانه به سوی ما می آيند، مثل آن که ما ميان آن ها غنيمت (جنگی) هستيم. تسليت باد بر تو ای پيامبر خدا (ص) به آنچه انجام دادند، به اهل بيت تو ای نور مخلوقـات”

و چه راهی بود راه شام، زینب(س) زمزمه کرد:

 ” آيا ما را در بين مردم به ذليل شدگان به قهر و غلبه مشهور کرديد در حالی که پروردگار بزرگ بر پدرمان وحی نازل کرده است. شما بر پروردگار عرش و بر پيامبرش کافر شديد، مثل آن که در عصر شما پيـامبری نيامـده بود. حاکم خدای عرش است ای بی حياها صدای گريه تان در روز جزا ميان آتش بلند خواهد بود.”

 

به ملاقات سر حسین(ع) می روی

در کنار نهر آب، کاروان ايستاد و دستور پياده شدن دادند. زینب (س) دخترکی را در آغوش داشت که بسيار بهانه می گرفت و گريه می کرد. کنار نهر آب آمد تا صورت کودک را بشويد، کفی از آب در دست گرفت و فرمود:

 “من چگونه آب بنوشم در حاليکه برادرم عطشان بود” و بسيار گريه کرد. آب و اشک در هم آميخت. زنان اسير گرد او حلقه زدند و نوحه سرايی کردند.

قبل از کاروان آن ها، کاروانی در آن جا خيمه زده بود، عبدالله بن قيس هر سال به حج می آمد و بعد از مراسم حج به مدينه می آمد تا دوستش را ملاقات کند. آن سال می خواست به کوفه برود و هدايای زيادی نيز همراه داشت. او مات اين صحنه شده بود. زینب(س) متوجه او شد و گفت:

 “به نامحرم نگاه نکن.”

او گفت: “نظرم از روی حيرت است؛ برای ديدار برادرم عازم هستم و قصد دارم به کوفه بروم.”

پرسيدند: “نام تو چيست و برادر تو کيست؟”

گفت: عبدالله ابن قيس انصاری هستم و برادر خوانده ام، مولايم و آقايم حسين پسر علی بن ابيطالب است.

زینب فریاد کشید:

” وا محمداه، واعلياه، واحسيناه… اين سر برادرت حسين است که برای ديدار او می روی.”

 

جنگ جوانان سیبور

خبر گذشتن کاروان زودتر از کاروان می رسید. در منزل سیبور همه آماده ی رزم بودند. می خواستند با شمشير جلوی کاروان را بگيرند. راه را بر سربازان ببندند و جنگ آغاز کنند…

وقتی همه به استراحت مشغول می شدند و در سايه آرام می گرفتند، زینب سراغ علی می رفت. نگهبانان او را در گرمای تفتيده رها می کردند و زینب در سايه شتری به پرستاری می نشست. او را باد می زد و می گفت:

 ” ای برادر زاده، برای من خيلی سخت است که شما را در اين حال ببينم.”

در منزل سيبور مردان و زنان گرد هم آمدند و شور کردند که چگونه به استقبال اهل بيت بروند.

می گويند مردی سالخورده از ميان آنان بلند شد. همان که زمان عثمان در مدينه پيش او بود و گفت: “فتنه زياد نکنيد، اين سر را در تمام سرزمين ها و شهرها گردانده اند کسی مانع نشده است، بگذاريد از سرزمين شما هم بگذرد”

اما جوانان مخالفت کردند. جوانان سيبور قلبی به روشنی آفتاب داشتند و دستی به قوت کوه. آب چشمه را از سر چشمه بستند ( همان گونه که آن سپاه بر اهل بيت (ع) آب را بست ) و آماده رزم شدند. لشکر ابن زياد به قوت تيغ و زور و بازو مقهور جوانان می شد و چه خوش وقتی بود آن دم که ياران حسين (ع) را می ديديد در کارزار.

خانم ام کلثوم گفت: خداوند، نوشيدنی شان را گوارا سازد. به کشت و طعم آن ها برکت دهد و دست ظالمين را از ايشان برطرف سازد.

اما همه ی راه امن نبود. حراميان و کوفی منشان در جای جای راه شام لانه داشتند و مصيبت بر مصيبت های اهل بيت (ع) و همراهان اضافه می کردند. چه سفری بود سفر شام…

 

رنج بانوی پرده نشین

در چهار فرسخی دمشق، در منزلی توقف کردند تا خبر ورود به يزيد برسد. کودکان بی حال و زخمی بودند. پاهای زنان از شدت تورم سياه شده بود. کودکان با پريشان حالی و افسردگی شب را به روز می رساندند. هيچ کس را رمقی در تن نبود.

اما سازندگان و نوازندگان با ساز و دهل و رقاصان مرد پای کوبان و شادی کنان به استقبال آمدند. يادش به خير وقتی به بقيع می رفتيد، پدرتان از جلو و برادرانتان حسن و حسين از دو سوی شما روان می شدند تا هيچ چشم هرزه ای به شما نيفتد. حيا و متانت شما زبانزد خاص و عام بود.

اما آن روز زنان پرده نشين که عفت و عصمت از رخسار آن ها معلوم بود. در کجاوه های بی پرده و شتران بی روپوش از ميدان گذر داده می شدند.

آن روز يکصد و بيست پرچم برای پيروزی يزيد برافراشته بودند. مردم شام بر اسيران خارجی که بر ضد خليفه قيام کرده بودند سنگ و کلوخ می انداختند…

/انتهای متن/

درج نظر