سفرنامه ی عشق/ کودکان، قربانیان ظلم داعش

گروهی از آوارگان شهر” تَلِعَفر” در چادرهای یونیسف اسکان داده شده بودند، دیدن چهره های معصوم کودکان رنج کشیده ی تلعفری آدمی را به یاد رنج ها و مصائب خاندان نبوت می انداخت.

2

انوشه میر مرعشی/

دیروقت به خانه ابوزهرا رسیدیم. ولی آنها بیدار بودند و داشتند از گروه جدیدی از مهمانان شان پذیرائی می کردند. کمی که خستگی مان دررفت همسر و دو دختر ابوزهرا آمدند به اتاق مان. صحبت ها گل انداخت. دو دختر ابوزهرا هردو محصل دبیرستان بودند و نامزد داشتند. وقتی همسر ابوزهرا متوجه شد که در گروه تعدادی مجرد 30 سال به بالا هست خیلی تعجب کرد.

 

مشکلات فرهنگی کشورمان

برایشان توضیح دادیم که در ایران به دلیل فعالیت ماهواره ها و تهاجم فرهنگی غرب، متاسفانه تعداد دختران مذهبی خیلی بیشتر از پسران مذهبی است. یعنی چون تهاجم فرهنگی توانسته تا حدودی دیدگاه اعتقادی بخشی از پسران را دنیاگرایانه و شهوت طلبانه کند، بسیاری از پسران دختران مذهبی را نمی پسندند و هر دختر مومن و معتقدی این بخت را ندارد که همسری در حد و حدود خود پیدا کند!.

همسر ابوزهرا و دخترانشان با تعجب به صحبتهای ما گوش می کردند. و من در دلم دعا می کردم که هیچ دختر مسلمانی در جهان اسلام به سرنوشت جمع کثیری از دختران مومن و عفیف ایرانی که با سن بالا مجرد مانده اند، دچار نشوند.

بعد از نماز صبح  دوباره مهمان سفره ی پربرکت خانواده ابوزهرا شدیم و منتظر ماندیم تا یکی از بستگان ابوزهرا با ماشین دنبال اعضاء گروه بیاید و ما را به محل اسکان گروهی از آوارگان جنگ زده ببرد.

چون انتظارمان طولانی شد، با بانوان خانه ی ابوزهرا شروع به قرائت دسته جمعی سوره ی یاسین کردیم. کمی بعد با میزان زیادی هدیه که آقایان گروه حملش می کردند، راهی شدیم…

 

کودکان رنج کشده و آواره تلعفری

به محل اسکان آوارگان که رسیدیم اشک در چشمهایمان حلقه زد. گروهی از آوارگان شهر” تَلِعَفر” در چادرهای یونیسف اسکان داده شده بودند، در بیابانی که زیرساخت نداشت. یعنی چاه فاضلاب سرویس بهداشتی شان پر شده بود و بوی تعفن انبوه زباله های دفن نشده و آب فاضلاب چنان شدید بود که برخی از خانم ها دچار حال تهوع شدند. دیدن اینکه تعدادی کودک در کنار همان زباله ها و فاضلاب جاری بر روی زمین بازی می کردند، جگرهایمان را سوزاند.

به چند گروه تقسیم شدیم. گروهی شروع به دادن خوراکی هایی مثل بسته های آجیل به ساکنان چادرها کردند. گروهی دختران نوجوان را دور خودشان جمع کردند و بعد از قرائت یک سوره کوچک از جزء 30، شروع به آموزش گلسازی به آنها کردند. گروهی هم با دادن دفترچه نقاشی و مدادرنگی شروع به آموزش چند حدیث در کنار آموزش نقاشی به کودکان کردند…

در آن لحظات وقتی به چهره ی معصوم کودکان رنج کشیده ی تلعفری نگاه کردم، متوجه شدم که برخی از آنها اطراف چشم و دستهایشان زخم است. البته با وجود آن وضعیت و آلودگی محیط اصلا تعجب نداشت.

با یکی از بانوان تلعفری هم صحبت شدم. او با افتخار پسر جوانش را به من نشان داد و گفت که پسرش تازه از جبهه برگشته و جزء نیروهای “حشد الشعبی” (بسیج مردمی عراق) است و در جبهه تعداد زیادی داعشی را به هلاکت رسانده است. پسرش هم با لبخند و افتخار به تعریف های مادرش گوش می داد.

سه ساعتی از ظهر می گذشت و کار ادامه داشت که به من خبر دادند پروازم یک ساعت و نیم جلو افتاده و باید سریع خودم را به فرودگاه نجف برسانم. به دلیل شرایط کاری و خانوادگی از اول قرار بود تنها سه روز همراه گروه باشم. حالا این سه روز هم به دلیل جلو افتادن ساعت پرواز، کمتر شده بود. از بچه های گروه خداحافظی کردم و با همان فامیل ابوزهرا راهی فرودگاه نجف شدم…

 

نشکرکم لِحُسن ضیافتکم

در راه فرودگاه درحالی که اشک می ریختم به جمعیت انبوه زائران پیاده که با شوق راهی کربلا بودند، نگاه می کردم. و دعا می کردم که به یاری خداوند توانا به زودی زود، این جمعیت راهی فلسطین شود و پاره تن اسلام را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد. دعا می کردم که خدا روز به روز اتحاد جهان اسلام را بیشتر کند و دشمنان اسلام را نابود کند. شر آل سعود و داعش که دست پرورده آمریکا هستند را هم از سر همه مسلمانان کم کند.

مقداری طول کشید تا از گیت های متعدد فرودگاه رد بشوم. کمی تا اذان مغرب مانده بود، با خودم فکر کردم حالا که دلم شکسته وضو بگیرم و کمی نماز قضا بخوانم.

موقع وضو گرفتن متوجه شدم که یکی از خانم های عراقی که از خدمه های فرودگاه بود، از دست یک خانم ایرانی ناراحت شده. وقتی با او صحبت کردم، متوجه شدم موقعی که بنده خدا به خانم ایرانی تذکر می دهد که زباله اش را در سطل آشغال بیاندازد، خانم ایرانی با تحقیر جوابش را می دهد و حتی متاسفانه از دو واژه «عرب کثیف» استفاده می کند.

آن خانم خدمه خیلی ناراحت شده بود. او را بغل گرفتم و به جای آن خانم ایرانی بی ادب از او معذرت خواهی کردم. یکهو یادم آمد در کوله ام تعدادی نوشته دارم که می خواستم به صاحبان مواکب عراقی بدهم تا همه تشکر ایرانی ها را از عراقی های مهمان نواز ببینند. و در آن دو روز و نیم یادم رفته بود که آن نوشته ها را به مواکبی که به آن وارد شده بودیم، بدهم.

آن نوشته این جملات بود:

نحن ابناء الایران!

انتم ابناء العراق!

نشکرکم لِحُسن ضیافتکم و خدمتکم لزوار امام الحسین(ع)

آن خانم خدمتگزار عراقی نوشته را که دید خیلی خوشحال شد و گفت شما زائرین روی چشم ما جای دارید. بغض گلویم را گرفته بود. دوباره بغلش کردم و بعد رفتم به نمازخانه. صدای اذان مغرب که در فرودگاه پخش شد آن خانم خدمتگزار به همراه چند بانوی عراقی دیگر که در فرودگاه شاغل بودند، برای نماز به نمازخانه فرودگاه آمدند. بعد از نماز همان خانم جلو آمد و گفت باز هم از آن نوشته ها داری همکارانم دوست دارند یکی از اینها داشته باشند. چند کاغذ دیگر که جملات تشکر رویش نوشته شده بود را به همراه یک بسته کشک که از ایران با خودم آورده بودم به آنها دادم و با التماس دعا گفتن و لبخند از هم خداحافظی کردیم.

هواپیما که روی شهر نجف اوج گرفت؛ باور کردم که سفر سه روزه ام تمام شده است. سفری که انگار کوله باری از سه سال تجربه را برایم به همراه داشت.

خدایا این سفر را قسمت همه عاشقان خاندان نبوت(ص) بگردان…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)