شام در جشنِ غلبه بر خارجی ها

کاروان اسرا به شام رسیده بود، شهری که مردم آن با سنگ و کلوخ در انتظار استقبال از اسیران خارجی، بودند…

0

فریبا انیسی/

چه روزهايي بود آن روزهای شام. هر ساعت و هر لحظه اش بار شومی داشت. شامیان سنگ هايي را به سوی کاروانیان پرتاب می کردند، ام کلثوم اين صحنه ها را ديد، طاقت نياورد به نزد شمر رفت و گفت:

“من با تو کاری دارم… ما را ازدروازه ای کم جمعيت وارد شهر کن و به نيزه داران حامل سرهای مقدس بگو سرها را از ميان کجاوه ها دور کنند تا مردم کمتر ما را به اين حال تماشا کنند.”

 

افتخار به جنایت

شمر در پاسخ به ام کلثوم خنديد. صدای رعب آور او دل کودکان را به درد می آورد. به سربازان فرمان داد تا سرهای شهدا را در ميان کجاوه ها قرار دهند و آن ها را تا درب بزرگ مسجد جامع دمشق بکشانند.

زینب در هر قدم می گفت: «لا حول ولا قوه الا بالله» . گروه اسيران را از بزرگترين و شلوغ ترين دروازه ی شهر، یعنی “دروازه ی ساعات”، وارد کردند. ؛ دروازه ی ساعات همانجا بود که شمر برای آن که فرزند زاده ی پيامبر (ص) را کشته بود، افتخار کرد.

 

بگو سر ها را جلو ببرند

“سهل ابن سعد” قصد سفر داشت که کاروان را در دمشق ديد و تعجب کرد. پرچم های بلند و اسب سواران با بيرق هايي که در نوک آن سر شبيه ترين خلق خدا به پيامبر بود و زنانی که بر شتران بی روپوش سوار بودند، این صحنه ها به قدری تعجب آور بود که دهانش باز ماند. خود را به سکينه رسانيد و گفت: “شما که هستيد؟”

سکينه گفت: “من سکينه دختر حسين ابن علی هستم”

سعد گفت: “چه فرمايشی داريد تا انجام دهم؟ من سهل از اصحاب پدربزرگت رسول خدايم”

سکينه گفت: “به حامل سرهای مقدس بگو سرها را جلو تر از ما ببرند تا مردم به آن ها توجه نموده و به حرم رسول ا.. نگاه نکنند.”

سهل چهارصد اشرفی به نيزه دار داد تا سرها را از کاروان دور کردند… صدای نی و تنبور دمشقيان هوش از سر می برد، يکباره حضرت زینب(س) سربلند کرد و رو به سر بريده برادرش گفت:

“ای برادر به سوی ما نگاه کن و چشم از ما مپوشان که ما در بين دشمنان هستيم”

و سر به زبان آمد: ” ای خواهرم، صبر کن بدرستی که خداوند تعالی با ماست.”

و ناگاه صدای علی (ع)  از حلقوم حق گوي زینب (س) بيرون آمد:

“ای گروه نا مبارک، بر قتل اولاد پيغمبر خود و سيد جوانان اهل بهشت و گرداندن دختران و حرم سيد انسان ها با تزيين شهر خود شادمان هستيد و مباهات می کنيد و با اين حال خود را از مسلمانان می شماريد؟ اميدوارم که خداوند جبار، هرگز با نگاه رحمت به سوی شما ننگرد و شما را نبخشد.”

 

شادی مردم شام

سواران بی حيا، حرم آل رسول را در ميان مردم می گرداندند و کنايه های مردم آنها را آزار می داد. چه حرف هايی و چه صحبت هايي… در همان زمان، زنان دف می زدند و هلهله می کردند، صدای شادمانی در فضای شام پر بود. غلامان قصر طناب بلندی آوردند و آنان را که می خواستند به قصر وارد کنند با ريسمان به هم وصل کردند. يک سر ريسمان به گردن علی بود و سر ديگر آن به زینب و ام کلثوم و افراد ديگر در ميان اين دو. هر که در رفتن کوتاهی می کرد با تازيانه وادار به حرکت می شد و با اين حالت تا تخت يزيد کشانده شدند.

 

در مجلس نامردان

يزيد مجلس خود را آراسته بود. بساط شراب و شطرنج، مغنيان آوازه خوان و زنان و دخترانی که در پس پرده تور نشانده بود و چهارصد کرسی که به طلا و نقره و جواهرات تزيين شده بود و نمايندگانی از کشورهای مختلف اسلامی، اعيان و اشراف و… از مسلمانان و يهود و مسيحی… سرهای مقدس شهدا را در سينی طلا مقابل او گذاشتند.

چوب يزيد بر صورت اباعبدالله (ع) می خورد… دست های پينه بسته، پاهای خونين، لباس های پاره، اشک های بی سرانجام، کودکان يتيم،غل و زنجير، طناب پيوسته، وای خدايا…

چه تناسبی است ميان اين جمع و اين لباس های زربفت با پاهای تاول زده، پرده های رنگارنگ با لباس های پاره، کنيزان پرده نشين با زنان با حيا در جلوی جمع نا محرم و هرزه چشم، مردان با زيور با چهره های خاک آلود.

مردان شام با دقت زنان و اسيران را برانداز می کردند، چشم يکي از مردان بر روی فاطمه خيره ماند. لبخند زد. شوم و کريه، لبخند او پيک شومی بود…

 

مگر از دین جدم خارج شوی

بی جهت نبود که می گفتند فاطمه شبيه ترين دختر آل رسول (ص) به مادر بزرگش فاطمه دختر پيامبر خدا است. نگاه مرد روی فاطمه ثابت ماند.

          “ای امير، اين کنيز را به من ببخش”

فاطمه برخاست، پيش عمه اش رفت و دست او را گرفت، طناب اتصال در هم پيچيد،

          “عمه، به فريادم برس… درد يتيمی مرا بس نبود که خدمتکار هم بشوم؟”

زينب (س) روی به مرد شامی کرد و گفت:

” به خدا قسم که نمی توانی اين کار را بکنی حتی اگر بميری اين امر برای تو و يزيد امکان نخواهد داشت مگر اینکه از دین جدم رسول خدا خارج شوید…”

مرد شامی گفت: “مگر اين کنيز کيست؟”

يزيد گفت: “اين فاطمه دختر حسين است و آن يکی زينب دختر علی است”

مرد شامی تعجب کرد و گفت: “حسين پسر فاطمه و علی بن ابيطالب”

مرد شامی برافروخته شد. چشمانش گرد شد گويی می خواهد از شرم نگاه به عصمت آل رسول بيرون بزند. رو به يزيد کرد و گفت:

“خدا ترا لعنت کند ای يزيد، فرزند پيامبر را می کشی و خاندانش را اسير می کنی. به خدا قسم من گمان می کردم اين ها اسيران رومی اند.”

عصبانيت يزيد از حد بيرون رفت: “به خدا قسم ترا هم به آن ها ملحق می کنم”

و دستور داد تا مرد شامی را گردن بزنند…

/انتهای متن/

درج نظر