داستان/ آی. وی. اف.

معصومه کنشلو در رشته ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و کارش را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز نموده است. وی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و نیز جشنواره مشکات موفق به کسب رتبه شده است.

0

معصومه کنشلو[1]

keneshlo

 سرم درد می کند. مثل تکه گوشتی روی تخت بیمارستان افتاده ام. دست مامان پری را می گیرم و می گویم: “گریه نکن!”

– چیزی نمونده بود که از دستمون بری. خدا تو رو دوباره به ما داد.

بغضم می ترکد! صدای هق هق گریه ام دراتاق می پیچد.

–  کاش جای سه تا بچه هام من می مردم!

–  بچه ی بی مادر به چه دردی می خوره؟

– زن بی بچه هم به درد نمی خوره! عرضه ندارم بچه نگه دارم. چهارمین باره که “آی. وی. اف” می کنم!

– حتماً مصلحتی تو کار خداست. نا امید نباش دخترم!

 ملحفه را چنگ می زنم. سعی می کنم آرامتر گریه کنم.

– صدای هر سه تاشونو شنیدم. گریه کردن. شیر می خواستن. سینه ام رگ کرده!

   موبایل مامان پری به صدا در می آید. ازاتاق بیرون می رود. پرستار بالای سرم می آید. جوان است و زیبا رو. فرصت زایمان دارد. اما من بخت برگشته دیگر فرصتی ندارم. سی و نه سالم شده است. دکترها می گویند بارداری برای سی و پنج سال به بالا خطر دارد! پرستار، آرام بخش داخل سرم می ریزد و می رود. مامان پری می آید داخل اتاق. “آره …آره”

به من می گوید: “باباست! می خواد احوالتو بپرسه. می تونی…” گوشی را می گیرم.

– الو. سلام بابا!

   صدایش می لرزد. صدای بغض فرو خورده اش را می شنوم. عادت دارد قبل از احوالپرسی ماجرا تعریف کند.

– دیشب خواب بدی دیدم. دیدم با لباس سفید که بیشترشبیه لباس عروس بود، تو زمین گل آلود نشسته بودی و به سر و صورتت خاک می پاشیدن. هراسون پا شدم. صدای اذان می اومد. رفتم امامزاده. پنج تا شمع روشن کردم ودست به دعا شدم. خدا رو شکر می کنم که صداتو می شنوم دخترم. غصه نخوری ها!

بغضم می ترکد. گوشی را به مامان پری می دهم و ملحفه را روی سرم می کشم. زیر لب آرام زمزمه می کنم: “لباس سفید. لباس عروس. بخت و تخت.”

امیر از میان دخترهای دانشگاه مرا انتخاب کرد. در نگاه رشک برانگیزانه ی بچه های کلاس، حس خوبی از شانس و اقبالم داشتم. جوانی که آرزوی هر دختری بود! بابا مخالفت کرد و گفت: “نمی تونم از پس توقعات خانواده ی پولدار بالا شهری بربیام! یه کارگرساده ام ودرآمدم بخور و نمیره!”

به هر شکلی بود امیر بابا را متقاعد کرد که نگران هیچ چیز نباشد. فقط خرید حلقه ی  داماد را تقبل کند. بابا نگران بود. مامان دلداری اش می داد که شانس در خانه­مان را زده. لگد به بخت دخترش نزند.

بابا ازم خواست عجله نکنم تا وام بگیرد و جلوی خانواده ی داماد کم نیاورد. سر بلند کردم وفریاد زدم :”شما که نمی دونی دخترهای کلاسمون چقدر حسودی من رو می کنن!؟ می ترسم امیرپشیمون بشه! نمی تونم چنین فرصت خوبی رواز دست بدم!”   

چهره ی چروکیده ی بابا سرخ شد. صورتش را از نگاه من برگرداند و از خانه بیرون رفت. لحظه شماری می کردم که امیر زنگ بزند و قرار و مدار خواستگاری را بگذارد. زنگ زد. مامان پری صحبت کرد و قرار مدار خواستگاری و بله برون را گذاشت.

همه چیز خوب پیش رفت. بابای امیر خانه ی بزرگی پشت قباله ام انداخت. امیر از من خواست نگران جهیزیه ی نداشته ام نباشم. گفت خودش همه چیز می­ خرد. من فقط  باید عین فیلم ها چشمانم را می بستم و منتظر می ماندم تا امیر دستور بدهد: “حالا چشماتو باز کن.”

 همراه هم اتاقیم، زن میان سال مهربانی ست. مامان پری را دلداری می دهد و با حوصله به حرفهایش گوش می دهد. گونه ام خیس شده. چشمانم می سوزند و سینه ام درد می کند. بچه هایم گرسنه اند. دو دختر مو طلایی و یک پسرکاکل زری. صدای درد دل کردن مامان پری را می شنوم. خودم را به خواب می زنم تا راحت تر با این زن مهربان حرف بزند.

– همه می گفتن پری دختر زاست. بابای بچه ها هیچ وقت خم به ابرو نیاورد! چهار تا دختر! یکی از یکی خوشگل تر. باهوش تر. درس خون تر. با حقوق کارگری هر چها ر تاییشونو دانشگاه فرستادیم و سر و سامون دادیم. بابای بچه ها هر جا کم می آورد کفاشی می کرد. خسته از سر کار که بر می گشت می نشست توی پستوی خونه و سوزن و درفش می زد به کفشهای مشتریها. شوهرم مرد زحمت کشیه. غم این دختر هر دوتامونو پیر کرد. پونزده ساله ازدواج کرده. بیچاره دامادم. چقدر پول ریخته به جیب این دکترا، خدا می دونه.

یاد شب عروسی ام می افتم. سالن مجلل. غذاها و دسرهای جورواجور. بَره ی شکم پر درسته. توی اون لباس گران قیمت عین ملکه ها شده بودم. همه مهمان های دعوت شده آمده بودند جز بابا! از مامان پری سراغشو گرفتم. با دلخوری گفت: “با اون رفتاری که تو کردی چه انتظاری داشتی؟” اخم کردم و گفتم: “کسی که پول نداره اظهار نظر نمی کنه! جهیزیه که نداد، برای دامادش خرید که نکرد، اعتراض هم داره که چرا شام عروسی چند جوره یا چرا ما ول خرجی کردیم؟ من که چیزی نگفتم. فقط خواستم تو کار امیر و پدرش دخالت نکنه. دارندگی و برازندگی ! دارن و دوست دارن خرج کنن.” مامان پری سرش را تکان داد و رفت پیش مهمانها و لبخند مصنوعی روی لبش نشاند.

برام فرقی نکرد که بابا شب عروسیم نیامد. حتی لازم ندیدم عذر خواهی کنم. روی ابرها راه می رفتم و دنیا توی دستانم بود.

در اولین آزمایش معلوم شد مشکل نازایی از امیر است. از من خواهش کرد به هیچ کس چیزی نگویم. گفت دار و ندارش را به نامم می کند. گفت علم پیشرفت کرده. گفت غصه نخورم. گفت بچه مهم نیست. مهم خودمانیم. بی انصافی بود که ازش جدا بشوم. با مدرک تحصیلی ام سر کار رفتم و مشغول شدم. از امیر خواهش کردم تا مخالفت نکند. خواستم سرم گرم شود. حالا که از بچه خبری نبود. امیر هم تسلیم شد. شاگردهای مدرسه می توانستند جای بچه ی نداشته ام باشند؟! شدنی نبود. هرسال آی. وی. اف، آزمایش، قرص، دوا، دکتر، استراحت مطلق و نذر و نیاز.

   نفس عمیقی می کشم. بدنم سِر شده. دیگر درد ندارم. مامان پری کنارم نیست. زن میان سالی که همراه هم تختی ام نشسته، کنارم می آید. “حال مامانت خوب نبود گفتم بره بیرون هوایی عوض کنه.” سرم را تکان می دهم. صدای گریه ی بچه ی هم تختی ام را می شنوم. زن از کنارم می رود. بچه را از روی تخت مخصوص نوزاد بر می دارد و می دهد بغل دخترش. “حتماً گرسنه است. پاشو شیرش بده.”

   صدای بچه قطع می شود. مادرش او را در آغوش گرفته. دستم می رود روی سینه ام. لباسم  خیس شده. همین طور از سینه ام شیر می آید. شیردوش را بر می دارم. پهنای صورتم خیس می شود. شیر دوش پر شده را توی ظرف مخصوص خالی می کنم.

   روی تخت دراز می کشم. چهره ی بابا با آن کفش های وصله خورده از نظرم می گذره. مامان پری می گفت: “شب عروسیت بابات کفش های وصله خوردشو پوشیده بود و سر به بیابون گذاشته بود. تا صبح راه رفته بود. دم صبح برگشته بود امامزاده ی نزدیک خونمون. اشک ریخته بود.”

   از کی بپرسم که دل شکسته چطورصاف می شود؟! بابا پشت تلفن می گفت برام شمع روشن کرده. بخاطر خواب بدی که دیده بود نگران بود. صدایش می لرزید. چرا بابا همان موقع سیلی محکمی توی صورتم نزد؟     

   ملحفه ی سفید را روی سرم می کشم. زیر لب می گویم: “بخت، تخت، لباس سفید، خاک وگِل، بچه، بغض فرو خورده ی بابا، کفش های وصله خورده، چشمان نگران مامان پری، … دوباره آی. وی. اف.”                                    

 

[1]
معصومه کنشلو در پاییز سال ۱۳۵۶ در شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود.
در بهمن ۱۳۷۹ تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی به پایان رساند.
کنشلو کار خود را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز کرد.
او از محضر اساتیدی همچون راضیه تجار و محمدرضا سرشار و محمدرضا گودرزی در عرصه ی داستان نویسی بهره برده است.
کسب رتبه دوم استانی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و کسب رتبه نخست استانی در جشنواره مشکات از موفقیت های کنشلو در عرصه نویسندکی محسوب می شود. 
رمان اجتماعی “سپیده بدمد” از این نویسنده در دست چاپ است.

/انتهای متن/

درج نظر