نمایشنامه 6/ سال های فاجعه

(جلوی در خانه، علی ایستاده و مریم در را باز می کند و بیرون می آید.)

0

اعظم بروجردی/

علی : چه خوب شناختی.

مریم: همین جوری اومدم، اومدم ببینم کیه که این قدر از صدای خودش خوشش می آید.

علی : چی شده بود سنگ پاهاشون رو گم کرده بودن؟

مریم : گوش وایساده بودی؟

علی : رد می شدم گفتم بیام ببینم، بالاخره با مجمع زنانه چکار کردی؟

مریم: از تو خونه نشستن که بدتر نبود. اونم با این وضع. خودت که دیدی عین سگ می پرن به جون هم. دیگه طاقت ندارم.

علی : خیلی کلافه ای.

مریم : با این وضع هر کاری می کنم که دوباره قبولم کنن.

علی : پس هم خیلی کلافه ای و هم خیلی بیکار و هم خیلی بی عار.

مریم : اتفاقا سرم خیلی شلوغه ، می بینی که! اگه هم بی عار بودم، عین خیالم نبود که اینها تو این خونه چکار می کنن. اونجا لا اقل آدم از زنده بودن خودش به تنگ نمیاد.

sahne 6

علی : اونوقت باید…

مریم : راستش رو بخوای فقط واسه خاطر مادرمه که نمی خوام طور دیگه ای لباس بپوشم.

علی : پس اینها خیلی به دردت می خوره.( مقداری کتاب و مجله و اطلاعیه ) اینها رو بخون، سرگرمت می کنه.

مریم : من خودم کتاب می خونم!

علی : می دونم، چون می دونم که کتاب خونی اینها رو برات آوردم.

( صدای چند امنیه از بیرون به گوش می رسد، علی خود را پشت در مخفی می کند. )

مریم : (می خندد) اونا دیگه یادشون رفته ، نباید این قدر بترسی.

علی : بازم برات کتاب می آورم، هر وقت بیام سوت می زنم.

(علی می رود.)

 

نمایشنامه ۵/ سال های فاجعه

/انتهای متن/

 

درج نظر