نمایشنامه 4/ سال های فاجعه

(مریم در ایوان خانه نشسته ، مشغول جمع و جور کردن کاغذهای دور و بر خودش است. یک باره یکی از آنها توجه اش را جلب می کند. آن را باز می کند و می خواند.)

0

اعظم بروجردی/

مریم : در این زمان هر نشان به کلاه و قبای مشخص اما جیره خوار دولتی که در یکی از دوایر و دستگاه های امنیتی و انتظامی که دستش به ریسمانی بوده باشد، می تواند از نام شخص شاه استفاده نماید و آن را دستاویز هر خصومت و منفعت قرار داده و ر جرگه ی پایوش دوران بوده باشد. ( کاغذها را یکی یکی بر می دارد و می خواند. عزت وارد می شود ، مریم دستپاچه می شود و سعی می کند همه چیز را پنهان کند ، اما عزت در خود فرو رفته و ناراحت است.) چی شده عزت خانم ، بازم دعوات شده؟

عزت : چیه می خوای فضولی کنی ؟

مریم : نه به خدا ، اگه نمی خوای چیزی نگو.

عزت : نه ، (بغض دارد،) سر بی بخت رو زمین نباشه بیتره.

مریم : چی شده ؟

عزت : هیچی ، فقط دلم گرفته . این دل بی صاحب هم وقتی می گیره ، روزگار آدم رو تیره و تار می کنه.

مریم : از دست ننه ام ناراحتی ؟

عزت :  نه ، ننه ات هم یکی مثل من . اگه احمدی بخت داشت ، پشت عطسه اش جخت داشت.

مریم : آقاجونم فهمیده ؟

عزت : چی رو ؟

(یک باره از کوره در می رود.)

مریم : هیچی، هیچی.

عزت : برو، برو، دیدی گفتم آدم تو این دنیا به دوتا چشماشم نمی تونه اعتماد کنه ؟ دختره نیم وجبی داره یک دستی می زنه . ها! چیه ؟ چی میخوای دو دستی بگیری و تحویل ننه و بابات بدی ؟

مریم : به خدا، من نمی خواستم …

عزت : فکر می کنی خرم ؟ فکر می کنی نمی دونم که هیشکی توی این خونه خراب شده حتی تو این دنیا نیست که راس راسی پشتم باشه و دلش برام بسوزه ؟ هیچکس واقعا دوستم نداره ، هر کس دنبال نفع خودشه.

sahne4-1

(مریم به او نزدیک می شود)

عزت : برو کنار ، برو خودتو لوس نکن. زن باید عفت و حیا داشته باشه و چشمش فقط تو چشم مرد خودش باز بشه.

هه ! وقتی می خواستن شوورم بدن هر چی جز زدم که من این یارو رو نمی خوام و نمی تونم باهاش زندگی کنم تو گوش هیشکی نرفت که نرفت. شوور دومم که داری می بینی، بابای خودته. اما جای بابای منم میشه.

چیزی که از زن و شووری ازش می فهمم همینه که سلفدونیش رو خاکستر کنم و بذارم جلوش و اونم بشینه اخ و تفش رو توش بندازه. حالا بشین و ببین عاقبتم به کجا می کشه.

مریم : آقاجونم داره می یاد، خوب نیس تو رو با این حال ببینه.

میرزا تقی : ِا ِا اِ  هنوز که نشستی ؟

عزت: من نمیام.

میرزا تقی : مگه میشه ، منتظر مونند.

عزت : حوصله ی مهمونی رفتن رو ندارم .

میرزا تقی : چی شد که یک دفعه رایت برگشت ؟! تو که از سر ظهری راه افتاده بودی؟

عزت  : حالم خوش نیست.

میرزا تقی : پاشو دختر ، یک گل گاوزبون واسش بیار تا حالش جا بیاد.

عزت : دوباره محبتت قلمبه شد، خب نمی یام دیگه . دوست داری خودت برو

میرزا تقی : بده ؟ مهمونی شاهزاده است . اگه نریم بهش بر می خوره، این همه واسه ی من زحمت کشیده.

عزت : واسه من  که نکشیده ، نمی یام.

میرزا تقی : همه با زناشون میان ، خوب نیست من  تنها برم.(مکث)

چرا شکل و روزت این ریختی شده . (مکث) گریه کردی؟

عزت : ولم کن ، تو رو به پیر و پیغمبر ولم کن.

میرزا تقی : مریم ؟

(با دست به علامت این که چی شده حرف می زند.)

مریم : دلش تنگه بابا . عصر جمعه ها ، همیشه دل آدم گرفته است.

میرزا تقی : اون جا دلت باز می شه ، اگه دلت بخواد می تونی یک تکونشم بدی.

عزت : چی از جونم می خوای ؟ نمی یام ، نمیام.

میرزا تقی : چه خبرته، عین سگ هار می پری تو سینه ام ؟

مریم : آقا جون این قدر سر به جونش نکن.

میرزا تقی : تو دیگه چی می گی بچه؟

عزت : خب ولم کن دیگه ، یک دقه هم نمی ذاری راحت باشم.

میرزا تقی : به درک اسفل السافلین . به گربه گفتن شاشت برا درمون خوبه ، رفت خاک ریخت روش.

عزت : دست از سرم بر می  داری یا هوار بکشم؟

میرزا تقی : زنیکه ! می گم خوب نیست من بی زن برم اونجا ، چرا زبون حالیت نیست ؟

عزت : به درک ، تو که بلدی ، برو یکی رو پیدا کن و با خودت ببر.

میرزا تقی : می زنم تو دهنت ، ها ! زنیکه انگار سقش رو با کلفت گویی ور داشتن .

مریم : آقاجون چرا جر می کنی ؟

میرزا تقی : به درک سیاه ، تو این شهر چیزی که فراوونه زنه ؟ تو سر سگ بزنی عوض ونگ ونگ ، زن زن می کنه. چقدر ناز تو انتر خانوم رو بکشم. عزت نرفته ، صدتا کبری جاش میاد.

مریم : کبری دیگه کیه ؟

میرزا تقی : به فضول گفتن برو جهنم، گفت هیزمش تره

عزت : حتما نم کرده ی اقاست.

میرزا تقی  : دهنت رو ببند . زنیکه ی پدر سوخته.

مریم : آقاجون بازم یک زن دیگه ؟ آخه کی می خوای دست از این کارهات ور داری؟ اون وقت می پرسی عزت واسه چی ناراحته؟ خب هر کی ام جای اون بود همین حال و روز و داشت.

عزت : من کک ام هم نمی گزه . هر غلطی می خواد بکنه، بکنه.

مریم : آخ آقاجون

میرزاتقی : اصلا به تو چه مربوطه ، بی پیرهای پدر سوخته. این از زن های پدر سوختم که عارشون می شه باهام بیان بیرون.

اونم از توی خل و چل که واسه ی من ادای خاله خانباجیها رو در میاری. حیف نونهای بی حیا، بام تا شام ، با هم دیگه اره می دن تیشه می گیرن، اما تا من و می بینن سوار می شن رو سر من بد بخت، بخت بر گشته.

عزت : صبح تا شب چشات می گرده دنبال زن های مردم ، اما هیچکی نیست صداش در بیاد. اما ما بد بختهای بیچاره باید کوفت و آتیشک و خوره و هزار درد و مرضتون رو تحمل کنیم و بسوزیم و بسازیم و دم نزنیم، اما کور خوندین.

میرزا تقی : بی پیرها! من پسر می خوام، پسر. زن های عالم برن رو سنگ مرده شور خونه ، اما خدا یک پسر به من بده.

عزت : بابا والله، باالله تو دیگه بچه دار نمی شی

میرزا تقی : نمی شم، حالا نشونتونمی دم. صبر کنین قاپ کبری رو بدزدم اون وقت بهتون معلوم می کنم.

(میرزا تقی با عصابیت صحنه را ترک می کند. ننه نسا فریاد کنان از درون ساختمان بیرون می آید.)

 

نمایشنامه3/سال های فاجعه

/انتهای متن/

درج نظر