عاشقانه های مادر شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان
وقتی لقمه پاک باشد و محیط خانواده هم یک محیط سالم و مذهبی باشد ، فرزندان خوب تربیت می شوند.
محمدرضا در فرودین 1374 متولد و در یک خانواده مذهبی رشد کرد، او در 21 آبان 1394 مصادف با اول صفر، در سن 20 سالگی در مقام مدافع حرم حضرت زینب(س) به مقام شهادت نائل شد. مادر با صفا و خواهر مهربان محمدرضا از جوان عزیز و قهرمان رشیدشان برای مان این گونه گفتند.
سبک زندگی خانواده شما در رابطه با تربیت فرزندانتان چگونه بوده؟
به نظر من مهمترین نکته در زندگی، رعایت مال حلال و حرام است. لقمه پاک روی فرزندان خیلی اثرگذار است. ممکن است بعضی از خانواده ها به این مسئله مهم توجه خاصی نداشته باشند. ولی وقتی لقمه پاک باشد و محیط خانواده هم یک محیط سالم و مذهبی باشد ، فرزندان خوب تربیت می شوند. من فکر می کنم با توجه به اینکه خودم و همسرم در یک خانواده مذهبی رشد کرده بودیم، فقط دستورات دین خدا را در زندگی مان پیاده کردیم و از فرزندانمان خواستیم که به انجام واجبات و ترک محرمات مقید باشند و فکر می کنم تمام گیر ما مسلمانان هم در همین دو مسئله است . اگر این دو مورد حساس و مهم در زندگی مان کمرنگ شود ، خود به خود زندگی رنگ اسلامی خودش را از دست می دهد. محمدرضا هم در انجام واجبات بسیار مقید بود و در ترک محرمات بسیار مراقبت می کرد و در اصل پایه و اساس زندگی ما بر این مبنا بود و خودم نیز به عنوان مادر خانواده سعی می کردم با عمل به این دو مهم در رفتار، کردار و اخلاق به فرزندانم آموزش بدهم و تا بتوانم مادری تاثیر گذار باشم و البته همیشه دستورات دین را در قالب قصه و گفتگو با آنها بازگو می کردم.
ایشان چگونه اخلاق و رفتارش را به شهدا نزدیک می کرد و از آنها درس می گرفت؟
یکی از دوستانش برایم تعریف کرد که محمدرضا بر سر مزار شهید رسول خلیلی نزدیک به 5 ساعت درباره شهید برایم صحبت کرد.
محمدرضا با اینکه عمر خیلی کوتاهی داشت، ولی کیفیت عمرش خیلی بالا بود. بزرگتر که شد خیلی به مطالعه زندگینامه شهدا علاقه مند شد. علاوه بر آن درباره عملیات های دفاع مقدس، رمزها و فرماندهان آنها اطلاعات گسترده ای داشت. وصیت نامه شهدا را می خواند و سعی می کرد از سبک زندگی آنها درس بگیرد، انس عجیبی با شهدا داشت. به شهید زین الدین، شهید اصغر وصالی، شهید محرم ترک و شهید رسول خلیلی عشق می ورزید. حتی در هیأتی که شهید خلیلی در آنجا رشد کرده بود، شرکت می کرد. یکی از دوستانش برایم تعریف کرد که محمدرضا بر سر مزار شهید خلیلی نزدیک به 5 ساعت درباره شهید برایم صحبت کرد. در ایام محرم هر شب مقید بود که در هیأت امامزاده علی اکبر چیذر، مسجد گیاهی تجریش و ریحانه النبی فرمانیه حتما شرکت کند.
از جمله خصوصیات اخلاقی که داشت این بود که اموال شخصی اش را به راحتی می بخشید، مثلا ؛ یک موقع از دانشگاه برمی گشت، زیپ لباسش را طوری تا بالا کشیده بود که معلوم نباشد، زیر لباسش چی پوشیده ، چرا که یک لباس کهنه تنش بود ،وقتی می شستم می دیدم یک تی شرت کهنه ناشناس است که با لباس نوی خودش معاوضه کرده بود. حتی کت و شلواری که برای عروسی خواهرش خریده بود را هم به یکی از دوستانش که به شهرستان می رفت بخشید.
انس عجیبی با شهدا داشت، زندگینامه و وصیت نامه شان را می خواند و سعی می کرد از سبک زندگی آنها درس بگیرد.بعضی شبها که نیمه های شب بیدار می شدم می دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید کوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است. او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه 3بار ختم قرآن می کرد. با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش کرده بود که برایش تنها 5 روز روزه و 20 نماز صبح قضا کنم.
پس همین مطالعات زمینه جهاد و شهادت در میدان مبارزه با متجاوزان به حریم اهل بیت(ع) را در او ایجاد کرد؟
فیلم شهدای مدافع حرم را مرتب پیگیری و درباره آنها مطالعه می کرد. بعد از قضیه سوریه و عراق خیلی ابراز ناراحتی می کرد و حالت غصه خوردن در وجودش بود. می گفت نمی توانم باور کنم یک انسان سر یک انسان دیگر را ببرد، اینها از مرتبه انسانیت به حیوانیت سقوط کردند. فیلم کشتار داعش را نگاه می کرد و من از او می خواستم که این کار را نکند چرا که قساوت قلب می آورد. تا اینکه با آموزشگاه سپاه آشنا شد و 1 سال و سه ماه آموزش دید و از فروردین امسال خودش را برای مبارزه آماده کرده بود و می گفت که باید بروم و از شیعیان و حرم ائمه(ع) دفاع کنم. تقریبا دوسالی بود که این موضوع را با خواهر و برادرش مطرح کرده بود و می گفت که باید به میدان بروم و شهید شوم.
شهید دهقان چگونه خانواده و دوستانش را برای حضور در میدان جهاد آماده کرد؟
محمدرضا ارادت خاصی به امام (ره) و مقام معظم رهبری داشت او ولایتمدار بود و می گفت حضرت آقا، علی زمانه است و ولی امر ماست و هر چه می گوید ما باید بگوییم چشم. واقعا هم همینطور بود. بیانات آقا را آنقدر قشنگ گوش می داد و دقت می کرد. یادم هست یک بار آقا گفته بودند ما به سوریه کمک می کنیم. محمدرضا در مورد این صحبت می گفت آقا نگفتند کمک نظامی یا کمک انسانی، پس وقتی حضرت آقا گفته کمک می کنیم، وظیفه ماست که به عنوان انسان برویم و کمک کنیم چون آقا مطلق بیان کرده و هیچ قیدی و بندی نیاورده است. پس من که آموزش دیده ام و خیلی چیزها را بلدم باید بروم و کمک کنم.
یک چیزی که برایم عجیب بود این بود که ایمان خودش بود، باور داشت که شهید می شود و در راه ایمانش هم از همه چیزهایی که علاقه داشت گذشت، محمدرضا به موتورش علاقه خاصی داشت، روزی که می رفت به من گفت که دو روز دیگر دوستم می آید و موتور را می برد، موتورم را به او بخشیدم. به موهایش خیلی علاقه داشت، وقتی می خواست برود موهایش را از ته زد و کچل کرد. وقتی بعد از شهادتش وسایلش را جمع کردیم بیشتر از یک ساک کوچک نبود حتی لباس و کفش نویی را که قبل از رفتنش برایش خریده بودم هم بخشیده و رفته بود. خیلی راحت از اموال شخصی اش گذشت ، فکر می کنم باید به یک درجه از ایمان و عرفان رسیده باشد که راحت از تمایلات و خواسته هایش بتواند بگذرد.
محمدرضا شهید جوان و شاخص مدافع حرم شد و توانست روی همسن و سالان خودش بسیار تاثیر گذار باشد، چرا که با خدا معامله کرد، از تمام هستی خودش، تمایلاتش، اغراضش از هر چیزی که وابستگی داشت به عنوان یک جوان 20 ساله گذشت، فقط برای شهید شدن در راه عقیده اش؛ نه در راه خاک و وطن و نه مرزو بوم، محمدرضا برای عقیده اش رفت چون بر این باور بود که ما باید برویم و به مردم شیعه سوریه کمک کنیم، حریم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه ناامن شده، ما باید برویم و از آنجا دفاع کنیم
شما چطور با این مسئله کنار آمدید و از جوان 20 ساله تان گذشتید؟
محمدرضا یکسال پیش یک روز از من سؤال کرد، که مامان من خیلی وقت هست که دارم آموزش می بینم و همه چیز بلدم . حالا در نظر بگیرید که حضرت زینب(س) از شما یک سؤال بپرسد که اگر یک جوان معتقد، رشید داشتید که آموزش های نظامی را هم می دانست، از طرف دیگر دمشق و حرم من ناامن است. شما چه کار می کنی؟ جواب چی می دهی، جوابش را به من هم بدهید.
این سؤال به ظاهر ساده اش خیلی روی من اثر گذاشت. آن شب تا صبح خیلی این سؤال ذهنم را مشغول خودش کرده بود. با خودم گفتم اگر روزی حضرت زینب(س) چنین چیزی را از من بخواهد چه جواب دارم بدهم؟ 1-2 هفته با این سؤال کلنجار می رفتم و هر روز هم محمدرضا می پرسید جواب حضرت زینب(س) را ندادی؟
احساس می کنم آن سؤال به ظاهر ساده، محمدرضا، یک سؤال درباره تمام اعتقادات من و خانواده ام بود. با خودم فکر کردم که محمدرضا واقعا به یک درجه و یک حدی رسیده که این نیاز را درک می کند. محمدرضا صدای “هل من ناصر ینصرنی” امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را الان می شنود. الان به او نیاز دارند. خیلی با خودم کلنجار می رفتم از یک طرف مهر مادرانه، عشق و علاقه ای که مادر به فرزندش دارد، چون من واقعا آدمی بودم که اگر محمدرضا نیم ساعت دیر می کرد، صد بار به او زنگ می زدم، وقتی جواب نمی داد با دوستانش تماس می گرفتم. از یک طرف پیش خودم فکر می کردم که اگر جواب منفی به او بدهم که نباید بروی، اگر در عالم ظاهر امام حسین(ع) را ببینم خجالت می کشم که نگذاشتم محمدرضا برود و فکر می کردم صبح که بیدار شوم و بخواهم به اباعبدالله سلام بدهم، رویم خواهد شد یا نه؟
آیا از نحوه شهادتش او هم با خبر شدید؟
ده روز مانده به محرم، و اوایل مهر ماه بود که محمدرضا راهی سفر شد و محرم امسال پیش ما نبود. همرزمانش نقل کردند که در حومه شهر حلب در شهر العیص از صبح در یک عملیات شرکت کرده بودند و ساعت 4- 5/3 بعداز ظهر به مقرشان برمی گردند تا استراحت کنند بلافاصله خبر می دهند که عملیات دیگری شروع شده و گروه محمدرضا که تنها نیم ساعت بود که رسیده بودند و با وجود اینکه هنوز رفع تشنگی و گرسنگی نکرده بودند، برای دفاع از اسلام در یک جنگ تن به تن با متجاوزان ساعت 7 شب به شهادت می رسند. و شب شهادتش مصادف شد با شب اول ماه صفر و 40- 45 روز در سوریه بود.
خاطراتی از شهید به یاد دارید؟
خانم یکی از دوستانش برایم تعریف می کرد، مدتی بود که چادرم را کنار گذاشته بودم، محمد به او گفته بود شما یک نشانه از حضرت زهرا(س) دارید که آن یک نشانه را هم کنار گذاشتید.
این حرف محمد خیلی روی این بنده خدا تأثیر گذاشته بود ولی باز هم سرش نکرده بود تا اینکه بعد از شهادت محمد آمده بود پیش من و می گفت دیگر به محمد آقا قول دادم چادرم را از سرم درنیاورم.
محمد عقایدش آنقدر محکم بود که آدم باورش نمی شد در قرن 21 با این تغییر و تحولات و با این شبهات، او دارد با این ایمان قوی زندگی می کند، خیلی محکم تر از هم سن و سالان خودش بود.
منبع:فرهنگ نیوز/انتهای متن/