نمایشنامه 1/ سال های فاجعه

در سال های دور که رضا خان پهلوی بنای حکومت سلسله پهلوی را گذاشت، اتفاقات عجیب و غریبی در این کشور افتاد، که هنوز هم خیلی ها ابعاد درست آن را نمی دانند و یکی از آنها “کشف حجاب” بود. نمایشنامه ای که می خوانید ما را به آن مقطع از تاریخ می برد با تصویری از آنچه که به سر مردم آمد، مخصوصا دختران و زنان.

0

اعظم بروجردی/

بازی ها:

علی

مریم

باجی خانم

عزت

ننه نساء

میرزا تقی

اکر خان

مختار بیک

کبری

 

پرده ی اول

 

صحنه اول

صحنه خانه ای بزرگ و قدیمی است که رشته پلکانی به زیرزمین دارد . در گوشه ای، در سمت راست حیاط، توالت دیده می شود. کسی در خانه نیست اما هیاهویی بیرون از خانه غوغا می کند. عده ای با اسب می تازند وعده ای پیاده، صدای مردی به گوش می رسد که فریاد می زند:”بگیرید پدرسوخته رو”   ، صدای دیگر “آخ ، آخ سرم، سرم” و باز هم صدای اولی که می گوید:”نگدارید در بره، نگذارید، می زنی، بیشرف، صبر کن تابهت بگم.” دنبال او علی وارد می شود و در را آهسته می بندد. هر کدام خسته ودرمانده وبهت ز ده، روبه گوشه ای می افتند. صدای بیرون بازهم شنید همی شود. مریم چادر روی شانه هایش را بالا می کشد، نگاه تشکر آمیزی به پسرمی اندازد. پسر نگاه خود را برمی گرداند.

 

علی: شما که می دونستی بگیر وببنده، چرا این قدر ندونم به کاری کردی؟

مریم: نمی تونستم تا ابد خودمو تو خونه زندونی کنم.

علی: زندانی نکنین اما جون مردمم به خطر نندازین.

مریم: خیلی ببخشید آقا، کی به شما گفت یک دفه غیرتی بشین و خودتونو بندازین وسط؟! کسی از شما کمک نخواست، خودتون اومدین.

علی: ای رو تو برم هی، به سنگ پای قزوین گفته زکی.

مریم: آقا حرف دهنتونو بفهمین.

علی: آخه دختر حاجی نزدیک بود تیکه بزرگم گوشم بشه.

مریم: شما که این قدر جون عزیزی، می خواستید جلو نیاین.

علی: اون وقت تیکه بزرگ ات گوشت می شد.

مریم: اون دیگه به خودم مربوطه.

علی: آها! پس بگو دلم می خواست که چادر تو از سرت وردارن دیگه. ببینم بابات زورت کرده چادر سرت کنی، ها؟

مریم: این چه جور حرف زدنیه آقا؟

علی: آره دیگه اون وقت تو هم از لجش چادر تو سر کردی و زدی به خیابون تا امنیه ها اونو از سرت وردارن. اما کور خوندی ، چون من رسیدم.

مریم: قوه ی تخیل تون خوب کار می کنه، حقش بود قصه نویس می شدین.

علی: هه !هه پس حتما خانم روز روشن جلوی چشم امنیه ها از تو کوچه رد می شه که لابد بره یک مثقال سقز بخره و بندازه گوشه ی لپش .

مریم: نخیر، من نرفته بودم سقز بخرم.

علی: پس لابد رفته بودی با خاله خان باجیهات پرچونگی کنی؟

مریم: اصلا به شما چه که تو کار مردم دخالت می کنین.

علی: خیل خُب بابا، پاشو راه بیفت ببینم. چه قشنگم خونه ی مردم رو قُرق کرده. شانس آوردیم که تا حالا نیومدن و با تیپا پرتمون نکردن بیرون.

مریم: به من چکار دارین، خودتون برین.

علی: اون وقت گل باجی خانم می خواد چکار کنه، ها؟ نه ، تا تو رونبرم ونسپرم دست ننه ات آروم نمی گیرم.

مریم: این قدر دلواپس من نباشین آقا، من از پس خودم بر می یام.

علی: چقدم لفظ قلم اند گل باجی خانم.

مریم: اسم من گل باجی نیست.

علی: معلومه باسوادی.

مریم: اینم به شما ربطی نداره.

علی: ای بابا، منو نگاه کن که خودمو پیش مرگه چه آدم زبون درازی کردم.

مریم: می تونستی مثه خیلی های دیگر راه تو بکشی وبری.

علی:: نه گل باجی ، ما ادعامون نمی شه. اما از اون بی غیرتاش هم نیستیم ، یعنی نمی تونیم باشیم.

مریم: خُب منم که گفتم ممنونم.

علی: می گفتی و نمی گفتی فرقی به حال ما نمی کرد. هر کس دیگه ای هم جای تو بود بازم به حالمون فرقی نمی کرد.

مریم: پس چرا این قدر سربه سرم می ذاری ؟

علی: واسه این که کارت اشتباه بود همشیره.

مریم: عین گاو نُه مَن شیرده می مونی .

علی: دست شما درد نکنه.

مریم: خُب کار واجبی داشتم.

علی: چیه؟ می خواستی بری پا درس ملاباجی؟

مریم: نخیر…

علی: اوه! مگه چی گفتم که خانم این همه بهشون برخورد؟

مریم: من عضو انجمن زنانم.(علی می خندد) بله بخندید، شما جماعت کی ما رو جدی گرفتین که حالا انجمن مونو جدی بگیرین؟!

علی: این قدر تند نرو گل باجی خانم!

مریم: گفتم که اسم من گل باجی نیس. پس این قدر به من نگید گل باجی.

علی: آخه گل باجی، انجمن زنان و این پوز و قیافه؟!

مریم: خیلی هم دلشون بخواد که من…

علی: اما اونا دلشون نمی خواد گل باحی.

مریم: آقا شما اجنبی هستید، نباید این قدر سر به سر من بگذارید.

علی: خیلی خُب ، اما بهت گفته باشم گل باجی خانم با این ریخت و قیافه همین امروز و فردا می اندازنت بیرون.(باجی خانم از اتاق بیرون می آید.)ای داد بیداد از چاه در اومدیم و افتادیم تو چاه. حالاست که به جرم دزدی بگیرن و بیرنمون کمیسری.(علی لای درکوچه را باز می کند و به بیرون می نگرد. باجی خانم به درون اتاق دیگری می رود.) پرنده پر نمی زنه، باید بریم. خونه تون از این جا خیلی دوره؟

مریم: (با ناراحتی) اونا همین امروز منو بیرون کردن.

علی: حالا خیلی ناراحتی؟

مریم: معلومه ناراحتم،مثه این که از بالای یک بلندی پرتم کرده باشن پایین. (مکث) بدجوری تو ذوقم خورده.

علی: زیاد ناراحت نباش، حتما یک خیریتی توش بوده.

مریم: چه خیری؟! تنها دلخوشیم بود، همون جا فکر کردم واسه ی خودم کسی شدم.

علی: پس باید هر طوری می خواستن زندگی می کردی.

مریم: اگه با زبون خوش می گفتن آره، هر کاری می خواستن می کردم. اما اونا من رو تحقیر کردن. منم از لجشون همین طوری اومدم تو خیابون.

علی: که از لج اونا این طوری اومدی.

مریم: ببخشید حواسم نبود چکار می کنم واحتمال داره واسه ی کسی دردسر درست بشه.

علی: عیب نداره، راستشو بخوای من که خیلی خوشحال شدم.

مریم: خوشحال شدین؟ (ناراحت)

علی: آره که خوشحال شدم.

مریم: واسه چی ؟

علی: خب معلومه، برای این که بیرونت کردن.

مریم: اون وقت به شما چی رسیده ؟

علی: اونا هیچ فرقی با ملاباجی های بی سواد وبی عمل ندارن، برعکس به مراتب از اونا بیچاره ترن. چون نه معلومه چکارن ونه معلومه چکار می کنن و دنبال چی هستن، متنها به شکل تر وتمیزتری.

مریم: چه حرفها! پس نرفتی ببنی چه دبدبه و کبکبه ای دارن؛ همه شون دخترها و زنهای وزیر وزران.

علی: این روزها هر زنی که ظاهرش رو بیشتر صفا بده و بیشتر برای مردها زندگی کنه، لفظ قلم حرف بزنه ولبهاشو قرمز کنه وبیفته جلو و تو مجالس دستشو بگذاره تو دست نامحرم و حرفی رو بزنه که مردها دوست دارن بشنوند و چیزی رو گوش کنه که اونها دوست دارن، ادایی رو دربیاره که اونها می خوان و این طوری کار مردها رو پیش ببره، همون زنیه که دلخواه مردهای بی غیرتیه که از مردانگی فقط اسمش واسشون مونده.

مریم: بازم من نمی فهمم شما چی می گین.

علی: هیچی، آتیشی که مرد روشن می کنه تا زن رو توش بسوزونه اول از همه پاچه ی خودش رو می گیره. این انجمن های فریب، زنانه مردانه فرق نمی کنه، تا وقتی آلت دست این و اونند، فقط مایه ی دلتنگی و بیزاری آدم هایی هستند که نمی دونند چرا به دنیا اومدن، چرا زندگی می کنن و کجا باید برن. (مکث) پاشو از این جا بریم این دفعه دیگه راست راستی داره میاد این طرف.

مریم: کی ؟

علی: اونهاش، اون خانم.

(می خندد) آزارش به مورچه ام نمی رسه.

علی: مگه می شناسیش؟

مریم: مادرمه.

علی: مادر تو؟!

مریم: آره خُب، مگه چیه؟

علی: پس چرا از اول نگفتی ؟

مریم: خُب نپرسیدی.

(علی بلند می شود.)

مریم: کجاا؟!

علی: خوب نیست مادرتون منو اینجا ببینه.

مریم: یک شربتی ، شیرینی، چیزی.

(علی لبخند می زند.)

علی: خداحافظ. (می رود)

 

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 

 

درج نظر