داستان/شـــروع صبح صــادق

مریم ابراهیمی شهرآباد در ر شته ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده است و همکار رادیو معارف و شبکه کودک و نوجوان “هد هد” است و نیزمجله “خانه خوبان” است.

7

مریم ابراهیمی شهرآباد/

 ابراهیمی

لحظۀ صبح صادق است. آبی آسمان از پشت پنجره، پیداست. از سر سجاده بلند می¬شوم و پنجره پذیرایی را باز می¬کنم، هوا بوی بهار را می¬دهد، بوی گل، بوی خانه تکانی، بوی لباس نو و اسکناس-های تا نخورده ی لای قرآن، بوی دید و بازدیدها و دیدن فامیل.
سرم را از پنجره بیرون می¬برم، چشمانم را می¬بندم و نسیم صبح را با تمام وجود به ته شش هایم می¬فرستم… .
صدای ایمان در فضای خانه می¬پیچد، “ولاالضالین” را می¬کشد. وارد اتاق مطالعه می¬شوم. پشت میز می¬نشینم. چادر نمازم را روی شانه¬ام می¬اندازم. لب تاب را روشن می¬کنم. برگه¬های دست نویس پایان نامه¬ی ایمان را جلویم می¬گذارم. صفحه¬ی وُرد را باز می¬کنم. به استادش قول داده که امروز پرینت پایان نامه¬اش را تحویلش می¬دهد. من هم به او قول دادم که همه را خودم تایپ می¬کنم.
مُهر را روی میز می¬گذارد و با چشم¬های عسلی¬اش به من خیره می¬شود. لبخند ملیحی گوشه لبش نقش بسته، می¬گوید: «ریحان! یعنی تا ساعت 7 همه رو تایپ می¬کنی دیگه؟»
جواب لبخندش را با لبخند می¬دهم و می¬گویم: «خیالت راحت، منو که دیدی دستم تنده، تا موقع رفتن، تمومش می¬کنم.»
چشمانم کمی می¬سوزد، مقاومت می¬کنم که نخوابم. دیشب تا دیر وقت بیرون بودیم و برنامه خوابمان بهم خورد. با این حال خسته نیستم. از بعد از نماز نشاطی دارم که دوست ندارم با کم تر از یک ساعت خواب از بین برود. اگر آپارتمان نشین نبودیم، حتما به حیاط می¬رفتم و نرمش می¬کردم. در برابر سوزش چشمانم نمی¬توانم مقاومت کنم. سرم را روی میز می¬گذارم تا یک چُرت کوچک بزنم.
امروز قرار است که به مشهد برویم، خانه ی عمه و دایی و عمو و از همه مهم تر خانه ی مادرم. دنبال بلیط قطار بودیم، اما همه پیش فروش شده بود. ایمان غافلگیرم کرد و بلیط هواپیما گرفت. کلاس دانشگاه را تعطیل کردم، به مدیر مدرسه ی مهیا هم پیام دادم و ضمن تبریک پیشاپیش سال جدید، نوشتم مهیا این چند روز باقی مانده از سال را مدرسه نمی¬آید.
قبل از ساعت 9 باید فرودگاه باشیم. زودتر باید آماده بشویم که به ترافیک نخوریم. ایمان در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه است. صدایش می¬زنم: «ایمان جون! چمدون رو از بالای کمد دیواری بیار پایین. تا من بیام لباسا رو بچینم.»
نیم ساعتی هست که مشغول تایپ پایان نامه¬اش هستم. باورم نمی¬شود بیست صفحه تایپ کرده¬ام، گردنم درد می¬گیرد. مهیا به اتاق می¬آید و می¬گوید: «مامانی بیا صبحونه آمادس.»
از روی صندلی بلند می¬شوم. کش و قوسی به دستان و کمرم می¬دهم و به آشپزخانه می¬روم. میز صبحانه را آماده کرده¬اند. می¬نشینم. ایمان برایم چای می¬ریزد. می¬پرسد: «چقدر تایپ کردی؟»
برایش چشم و ابرویی می¬آیم و می¬گویم: «یعنی من رو دست کم گرفتیا. ده صفحه بیشتر نمونده. دیدی گفتم غصه نخور خودم برات تایپ می¬کنم.»
چشمانش گرد می¬شود. سرش را به سمتم خم می¬کند و پیشانی¬ام را می¬بوسد. با لبخند شیطنت آمیزی می¬گوید: «تو یه دونت کمه.»
اخم¬هایم را در هم می¬کنم و برایش چشم غره می¬روم.
چمدان را وسط پذیرایی گذاشته¬ام. به اتاق خواب می¬روم و از کمد، لباس¬هایی را که برای عید خریده-ایم برمی دارم. به مهیا می¬گویم که لباس¬های نواَش را از اتاقش بیاورد. کنار چمدان پُر از وسیله است: لباس، شارژر موبایل، مسواک، شانه، خمیردندان، صابون صورت، ماشین ریش تراشی، کتاب و… . همه را در چمدان می¬چینم. مهیا اصرار می¬کند دومینویی که دیشب برایش خریده ایم را بیاورد. دیگر در چمدان جا نیست. نگاهش ملتمسانه است. دلم نمی¬آید ناامیدش کنم. جعبۀ دومینو را از دستش می¬گیرم و با زور در چمدان فرو می¬کنم. زیپش به سختی بسته می¬شود.
ایمان می¬گوید: «ریحان! بیا این ده صفحه باقیمونده رو هم تایپ کن، من بقیه کارا رو می¬کنم. دیر میشه¬ ها.»
از جایم بلند می¬شوم. همه چیز آماده است. مانتوام را می¬پوشم. به اتاق مطالعه می¬روم. پشت لب تاب می¬نشینم. مشغول تایپ ده صفحه باقی مانده می¬شوم. ایمان به آژانس زنگ می¬زند. فلکۀ آب و گاز را بسته¬ام. دسته چمدان را می¬گیرم و از زمین بلند می¬کنم. ایمان جلوی آینه جاکفشی مشغول شانه کردن موهایش است. لب تاب را خاموش نکرده¬ام. هنوز دو صفحه مانده، به ایمان می¬گویم :« لب تاب رو همین¬طوری روشن بیار پایین، این یکی دو صفحه رو توی ماشین تایپ می¬کنم.»
آیت الکرسی می¬خوانم و به در و دیوار خانه فوت می¬کنم. دستم را روی کلید برق گذاشته¬ام، چراغ جلوی در را خاموش می¬کنم و کلید را در قفل می¬چرخانم. دگمه ی آسانسور را می¬زنم. در را نگه می-دارم تا ایمان با چمدان و لب تاب وارد شود. آینه ی آسانسور لبخندهای ما را به هم هدیه می¬دهد. من به مهیا، مهیا به من و ایمان به هر دوی ما.
هنوز آژانس نیامده، هوا سرد می¬شود. آسمان را ابر سیاه می¬پوشاند. کمتر از یک دقیقه باران شدیدی می¬گیرد. قطرات باران مثل شلاق به صورتم می¬خورد. به ایمان می¬گویم: «برگردیم بالا تا ماشین بیاد.»
کلید را می¬چرخانم. ایمان چمدان را داخل نمی¬آورد. موهای خیسش را با آستین پالتواش خشک می-کند. لب تاب را روی اُپن می¬گذارم و انگشتم را روی صفحه لمسی¬اش می¬کشم. روشن می¬شود. شروع به تایپ کردن می¬کنم.
صدای موبایل ایمان رشته افکارم را پاره می¬کند. از نگهبانی مجتمع زنگ زده¬اند که: «چرا نمیاید پایین؟ آژانس منتظره.»
مشغول تایپ کردن هستم. صدای تلفن خانه و آیفون در فضا می¬پیچد. گردنم به شدت درد گرفته، کمرم ذوق ذوق می کند. صدای موبایل من و ایمان، صدای تلفن، صدای آیفون، سکوت خانه را بهم ریخته است، اما انگشتانم همچنان مشغول فشار دادن دکمه¬های صفحه کیبورد است. آخرین صدای زنگ تلفن را که می¬شنوم، از جا می¬پرم. تمام مدت در خواب بودم. مثلاً می¬خواستم چرتی بزنم.
صحفه وُرد پر شده از کلمات نامفهوم،ممممممممممممممممممممممم ثثثثثثثثثثثثثثث ذدالتبسطوسسنبیهب زس یبنمسیکبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا …! با عجله از روی صندلی بلند می¬شوم. چادر نمازم به دست و پایم می¬پیچد. جلوی در اتاق زمین می¬خورم. ایمان روی مبل خوابش برده است. کتری روی گاز جوش¬های آخرش را می¬زند. عقربه¬های ساعت، خانه را روی سرم خراب می¬کند. نمی¬دانم به کدام طرف بروم. صدایم را بلند می¬کنم: «مهیا مامان! پاشو از سرویس مدرسه جاموندی حسابی دیرمون شد.»
مثل دیوانه¬ها دور خودم می¬چرخم و با خودم حرف می¬زنم: «وای! پایان نامه ایمان رو هم که تایپ نکردم، خدایا! پس کو اون نشاط صبح صادق؟ ما که موندیم تو صبح کاذب!»

[1]    مریم ابراهیمی شهرآباد در فروردین ماه سال 1364 در شهر قم چشم به جهان گشود. وی در ر شته ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده است. همکار نویسنده ی رادیو معارف و شبکه کودک و نوجوان “هد هد” است و برای  مجله “خانه خوبان” داستان­های کوتاه می نویسد.  مریم ابراهیمی  یک ویراستار حرفه­ای هم هست.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (7)