آمدنش آخرین کادوی تولدم بود

گاهی وقت ها آنقدر به خدا نزدیک می شوی که می توانی نوع شهادتت را هم خودت سفارش بدهی. ارادتش به حضرت علی اکبر(ع) موجب عرباً عربا شدنش شد. شهید هادی جعفری را می گویم، قبل از رفتنش همه را از خودش راضی کرد، سفارش هایش را کرد و رفت برای دفاع از حرم اهل بیت (ع). با همسر ش گفت وگو کرده ایم که 11 ماهی می شود که «همسر شهید» شده است و الان بیست و چهار ساله است و البته خیلی بیشتر از سنش پخته شده و صبور.

0

زهرا رضوان/

خانم رحمانی از خودتان بگویید.
– فاطمه رحمانی هستم؛ بیست و سوم فروردین ماه 1370در شهرستان آمل به دنیا آمدم. یک برادر هم دارم. مثل همسرم که فقط یک برادر دارد. در حال حاضر دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی شیمی دانشگاه آزاد آمل هستم.

فصل آشنایی تان با شهید جعفری چطور رقم خورد؟
– پدران ما با هم همکار بودند و والدین مان یک سفرحج هم با هم داشتند که موجب آشنایی بیشتر دو خانواده شد. وقتی به خواستگاری من آمدند همان جلسه اول همدیگر را پسندیدیم. موقع خداحافظی آقا هادی به مادرش گفت:«مامان!  من مطمئنم با همین خانم ازدواج می کنم، کاش زودتر می آمدیم اینجا خواستگاری .»!

زمان نامزدی آقا هادی از لحاظ درسی در چه مرحله ای بودند؟
– کاردانی را در دانشگاه شیراز و کارشناسی را در دانشگاه کرمان خواندند. ترم آخر کارشناسی به خواستگاری من آمدند. هر دوی ما درس خواندن را  دوست داشتیم، آقا هادی برای دوره کارشناسی ارشد بورسیه استرالیا، مرحله اول قبول شد وجزو سه نفرراه یافته به مرحله دوم بود ولی بخاطرخانواده انصراف داد. موقع شهادت همسرم، هر دوی ما دانشجوی دانشگاه علوم تحقیقات در تهران بودیم. او ارشد مهندسی مواد بود.

1

موقع ازدواج توقعات مالی نداشتید؟
 – موقع خواستگاری کمی نگران بیکار بودن آقا هادی بودم ولی وقتی به من اطمینان داد که شاغل شدنش قطعی است خیالم راحت شد.


چه زمانی مشکل بیکاری ایشان حل شد؟

– بعد از عقد مدتی را در جایی کار کرد ولی می گفت با روحیاتم سازگار نیست تا اینکه برای کار به قرارگاه خاتم در تهران رفت و از کارش خیلی راضی بود و علاقه داشت.


جشن عقدتان کی بود؟

-در 6 آبان 1389 زمانی که آقا هادی دانشجوی ترم آخر بود و من هم به تازگی در دانشگاه قبول شده بودم به عقد آقا هادی در آمدم من نوزده ساله بودم و او بیست و چهارساله و اسفند ماه 1392 عروسی کردیم.

02

 

یک سال با هم زندگی کردید؟

-بله، یک سال و یک ماه با هم زندگی کردیم و آقا هادی رفت مأموریت و شهید شد.

 

ملاک ها و معیارهای آقا هادی  برای انتخاب همسر چه بود؟
– ایمان و اخلاق برایش مهم بود.اعتقادات،حجاب، تناسب فرهنگی و اعتقادی خانواده ها با همدیگر و صداقت همسر از مواردی بود که در خواستگاری مطرح کردند.


چه توقعاتی از شما داشتند؟

– می گفت برای من خیلی مهم است که شما احترام پدر و مادرم را حفظ کنید.
خیلی به پدرو مادرش احترام می گذاشت. هروقت که خسته از شهر دیگری که دانشگاهش بود برمی گشت تا پدرومادرش کاری را می گفتند همانجا روی پله کیقش را می گذاشت و می رفت دنبال کاری که خواسته بودند. بعد از ازدواج  پنجشنبه و جمعه ها از تهران می آمدیم آمل به محض رسیدن به سراغ پدر و مادرش می رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد اگر هم پدرش منزل نبود به باغ می رفت تا در کارها کمک شان کند.

خرید عروسی هم رفتید؟
– خوب ما تازه در تهران خانه خریده بودیم و دستمان تنگ بود، اطرافیان اصرار می کردند که به خرید بروید ولی ما قبول نمی کردیم تا اینکه تسلیم شدیم و رفتیم خرید، یک هفته مانده بود به عروسی و خیلی سریع هم خرید کردیم البته یک خرید مختصر.


مراسم عروسی چطور بود؟

– عروسی ما  در تالار برگزار شد و شب خیلی خوبی بود. هردوی ما راضی بودیم. آقا هادی می گفت:« نزدیک عروسی خیلی به ما فشار آمد ولی آن دو شب عروسی خیلی خوش گذشت ای کاش تمام نمی شد».
همیشه می گفت:« همه عروسی یک طرف و شام دونفره یک طرف دیگر. خیلی آن شام دونفره را دوست داشتم. »


بعد از عروسی برای زندگی به تهران آمدید؟

– بله دو روز بعد راه افتادیم به سمت تهران و از زمانی که حرکت کردیم تا برسیم، آقا هادی گریه می کرد، به او گفتم: من که من که تک دخترم گریه نمی کنم شما چرا انقدر ناراحتی؟ گفت: « من خیلی به پدر و مادرم مدیون هستم می ترسم نتوانم ذره ای جبران کنم و در خدمت آنها باشم. »

به نظر شما راز خوشبختی تان چه بود؟
– زندگی خانوادگی  به گذشت پابرجاست. در زندگی ما بیشتر آقا هادی گذشت داشت، همین هم موجب خوشبختی ما می شد.
البته موقع ازدواج من دنبال مادیات نبودم ولی خداوند خیلی چیزهای مادی را مدتی بعد از عقد به من داد.

2

از این گذشت زیادی که گفتید همسرتان داشتند نمونه ای در خاطرتان هست؟
– بله، قبل از عقد، عمه و پسر عمه من مخالف این وصلت بودند و به پدرم می گفتند که جواب رد بدهید، آقا هادی هم این قضیه را فهمیده بود و مثل من دلخور شده بود ولی زود بخشید و کینه به دل نگرفت. بعد از عقد با همین پسر عمه ام شدند دوستان صمیمی و همسرم خیلی با پسر عمه و عمه من رابطه خوبی برقرار کردند، وقتی که بچه همین پسر عمه ام در بیمارستانی در تهران بستری بود آقا هادی مثل یک برادر کنار پسر عمه من بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد.

رفتارشان با خانواده شما چطور بود؟
– عالی هم با خانواده و هم با فامیل من. بیشتر منزل فامیل من می رفت تا منزل فامیل خودش حتی مسافرت هم با فامیل من بیشتر می رفتیم. الان بعد از شهادتش همه فامیل من از خوش اخلاقی او می گویند.

 

چند بار با هم به مسافرت رفتید؟
خیلی، همسرم هم خوش سفر بود انصافاً، یک بار که با فامیل به شیراز رفتیم، آنقدر آقا هادی خوش مسافرت بود و شوخی می کرد که سفر را برای همه شیرین کرده بود، یادم هست که دختر عموی من می گفت فکر نمی کردم که همسر مذهبی تو انقدر با نشاط و خوش سفر باشد. قرار بود از این مأموریت که برمی گشت با هم به سفر حج برویم چون در دوران عقد ثبت نام کرده بودیم ولی برنگشت.

 

فکر می کردید شهید بشوند؟
– سعی می کرد مرا آماده کند. بعد از اینکه به قرارگاه خاتم الانبیا رفت و با شهدای مدافع حرم بیشتر آشنا شد، می گفت:
« رئیس آباد شهید ندارد، مطمئنم من می شوم اولین شهید رئیس آباد.»
 یک روز وقتی داشتیم وارد دانشگاه علوم تحقیقات می شدیم چشم ما افتاد به عکس سه شهیدی که سر در دانشگاه زده بودند. نگاه عمیقی کرد و به من گفت:« فاطمه جان! اینجا را نگاه کن، به زودی عکس من هم می آید همین جا.»

مسئولیت همسرتان در جبهه عراق چه بود؟
ابزار آلات جنگ را در کارگاه آماده می کردند اولین بار شهریور 93 رفت عراق، در آنجا کسانی مثل همسر مرا به نام مهندسان فاروق می شناختند. یادم هست که می گفت با یکی از دوستانش بمبی را ساخته بودند که 27 داعشی را نابود کرده بود. یک بار هم تا مرز شهادت رفتند ولی خدا نخواست و شش ماه دیگر هم آقا هادی را به من امانت داد.


چقدر روی رشد اخلاق و معنویت همسرتان تأثیر داشتید؟

– خودش که می گفت خیلی، من سعی می کردم آن طور که او قبول می کند و به جا تذکر بدهم که مؤثر باشد یک وقتایی می گفت:
 « فاطمه! من دارم مثل تو می شوم و تو مثل من.» به من وابسته بود و خیلی مرا دوست داشت.

مسئولیت پذیر بودند؟
– بله خیلی، تقریباً می توانم بگویم زمانی که در منزل بود کارهای خانه را آقا هادی انجام می داد و به جای اینکه کمک من باشد من به او کمک می کردم، هم آشپزی هم نظافت، همه کارها را خیلی خوب انجام می داد. اگر آقا هادی نبود من نمی توانستم کاری کنم، کمکم می داد تا من درس بخوانم و پیشرفت کنم.

و آخرین ملاقات؟
– دوشنبه هجدهم اسفند ساعت یازده صبح آقا هادی به من زنگ زد و گفت:
« فاطمه جان! وسایل ها را جمع کن و برو آمل، من دارم می روم مأموریت. » این را که گفت من دلم خالی شد یک حسی داشتم و از طرفی ناراحت شدم از اینکه عید می شود و هادی نیست. بامداد نوزدهم بهمن 1393به عراق رفت.


3

خبر شهادت را چطور به شما رساندند؟
– من رفته بودم راهیان نور، شلمچه که خبر را به آرامی و تلفنی به من گفتند. در راه رسیدن به آمل مدام خودم را اینطور آرام می کردم که الحمدلله شهید شده و نمرده، پس هر وقت که بخواهم هست.


نحوه شهادت شان …؟

– در تکریت عراق شب قبل از شهادت با دوستان شان فقط گفته بود و خندیده بود و خیلی خوش بودند. در روز تولدش، سوم – فروردین94 داشتند کارگاه را خالی می کردند چون آنجا توسط تکفیری ها شناسایی شده بود ، ساعت2:30الی3بعدازظهربود که پهبادآمریکایی به کارگاه شان موشک می زند درحالی که همسرم وعلی آقا یزدانی داخل کارگاه  بودند و چون شدت آتش سوزی زیاد بود همکاران شان فکر نمی کردند چیزی از پیکرشان مانده باشد ولی قسمت هایی از بدن مانده بود که با آزمایش مشخص شد.

چون آقا هادی پیکرش قطعه قطعه شده بود نیمی از پیکرش روز شنبه هشتم فروردین تشییع شد و دوباره نصف دیگر بدنش را که چند کیلومتر آن طرف تر از محل انفجار پیدا شده بود روز 16 فروردین به ایران رساندند. وقتی قرار شد بیست و سوم تشییع شود گفتم آقا هادی می خواهد به من هدیه تولد بدهد!
 پیکرش در زادگاهش رئیس آباد به خاک سپرده شد.

 

از سفارش هایش برای بعد از شهادتش بگویید.
– صحبت و سفارش زیاد می کرد. فیلم های شهدای مدافع را دانلود می کرد و به من و فامیل نشان می داد. خاطرم هست که وقتی فیلم شهید باغبانی را به من نشان داد رو کرد به من و گفت:
« نگاه کن فاطمه! می خواهم بعد از شهادتم، شما هم مثل همسر این شهید صبور باشی.»


الان چه احساسی دارید؟

– حس می کنم هست و  دلم به همین ها خوش است که تا حالا توانستم تحمل کنم. همیشه کنارم هست اگر نبود نمی توانستم دوام بیاورم. هرچی هم از او بخواهم برایم انجام می دهد.


چگونه ارتباط تان را با همسر شهیدتان حفظ کرده اید؟

– به او نامه می نویسم.این قسمتی ازیکی از دلنوشته هایم است:
شهادت هدیه ی زیبای خداوند است بربنده ی نیکوکارش
و براستی که توعزیزترینم شایسته ولایق چنین هدیه ای ازجانب خداوندبودی
واز تو می خواهم که ازخدابرای من نیزچنین هدیه ای بگیری…


و حرف نگفته آخر
؟
– از همه  زنان کشورم می خواهم قدر لحظه لحظه زندگی خانوادگی را بدانند و زندگی را سخت نکنند و بدانند چیزی که رفت دوباره بر نمی گردد و زندگی شان را باعشق و محبت به عزیزان شان بگذرانند و نگذارند هیچ چیزی باعث دوری شان از همدیگر شود.

/انتهای متن/

 

درج نظر