مامان زیبا

فاطمه دانشور جلیل صاحب کتاب های داستانی “مرخصی اجباری ” و ” بهترین بابای دنیا ” در حوزه دفاع مقدس و در حال حاضر مسئول بخش داستان سایت به دخت است . این داستان برگرفته از واقعیت است و به مامان زیبا قهرمان داستان تقدیم می شود و یه همه مادرهای خوب سرزمین مان.

8

فاطمه دانشور جلیل/

kh-daneshvar

– زینب جان، زینب جان، پاشو عزیزم چیزی نیس، داری خواب می¬بینی.
زینب با صدای مهربان مادر بیدار شد. مادر که برای خواندن نماز شب بیدار شده بود. پرسید: ” خوبی؟ بازم داشتی خواب می¬دیدی؟”
زینب با لبخند جواب داد: “بله داشتم خواب می¬دیدم. ای کاش بیدارم نمی¬کردین. درست همون خواب دیشبی بود که براتون تعریف کردم. عزیز جون بود و دوستش. هر دو جوون بودن و با چه لباس¬های قشنگی. تو یه باغ بزرگ که اصلاً نمی¬تونم زیباییش رو وصف کنم. دست به دست هم داده بودن و قدم می¬زدن.”
زینب با حرارت ادامه داد:
– خیلی¬ها توی باغ بودن. همه نورانی بودن. عزیز جون با دوستش پیشم اومد و اونو به من معرفی کردو گفت: “ایشون زیبا خانمه، زیبا اندیک، بهترین دوستمه.” کمی با من حرف زدند. حرف¬هاشون یادم نیس. فقط آخر سر زیبا خانم ازم خواست که به دخترهاش بگم که کجاس و حالش خیلی خوبه.
مادر چشمانش پر از اشک شد. به یاد عزیز، مادر خدا بیامرزش افتاد. پیشانی دخترش را بوسید و گفت: “شکر که جاشون خوبه. خدا روحشونو شاد کنه. هر دو آدم¬های خوب و خداترسی بودند. دوست داشتنی بودن. معلومه که باید جاشون خوب باشه. خوش به سعادتشون.”
زینب همان¬طور که دست دراز می¬کرد تا از روی میز کنار تختش دستمالی بردارد و عرق¬های صورتش را پاک کند از مادرش پرسید: ” راستی مامان جان، معمولاً می¬گن اگه یک خوابو چند بار ببینی پیامی داره که باید بهش توجه کنیم. همین طوره؟”
– خوب آره. چطور مگه؟
– خوب اگه اینطوره من فکر می¬کنم چیزی رو که زیبا خانم ازم خواسته باید انجام بدم. یعنی باید به دخترهاش بگم که کجاست و حالش خوبه. شما شماره تلفن خونه زیبا خانم رو دارین؟
– نه عزیزم، زیبا خانم دوست مادر بزرگت بود و آخرین بار ده سال پیش توی ختم عزیز جون بود که دیدمش. با ما رفت و آمد نداشت فقط خونه عزیزجون می¬رفت. منم اونجا می¬دیدمش.
– راستی چطور با هم آشنا شده بودن؟ شما می¬دونین؟
– خوب هر دوشون با هم توی بیمارستان کار می¬کردن، همکار بودن.
زینب در حالی¬که چشمانش از تعجب گرد¬ شده بود پرسید: “بیمارستان!؟”
– آره عزیزم اسمش بیمارستان میرزا کوچک خانه. تو هم اونجا به دنیا اومدی. از همون بیمارستان بود که اون دو تا خدا بیامرز با هم دوست شدن. وجه اشتراک زیادی با هم داشتن. هر دوشون خیلی نسبت به کارشون متعهد بودن و درست کارشونو انجام می¬دادن. از نظر اعتقادی و اخلاقی خیلی به هم میومدن.
بعد مادر متفکرانه به فرش خیره مانده بود، با کمی مکث ادامه داد: “راستی! می¬تونم دفتر تلفن قدیمی عزیز جونو بگردم. حتماً شماره¬ی زیبا خانم توی اون هست.”
زینب تشکر کرد و از روی تخت بلند شد و رفت تا وضو بگیرد و همراه مادرش نماز بخواند.
بعد از نماز زینب پرسید: “مامان جان چرا من؟”
– چرا چی عزیزم؟
– چرا من باید این خواب رو ببینم و چرا زیبا خانم توی خواب دخترهاش نمیره تا به خودشون بگه که جاش خوبه؟
– خوب نمی¬دونم چی بگم؟ عالم ارواح خیلی با دنیای ما متفاوته. شاید چون توفقط هفده سالته و جوونی ، گناه کمی مرتکب شدی و پاکی، یا شاید به خاطر این¬که خدا دوستت داره و شایدم روحت به قدری بزرگه که اجازه داره تا این حد توی خواب بالا بره و چیزهایی رو که هر کسی نمی¬تونه ببینه، ببینی.
بعد مادر آهی از ته دلش کشید و ادامه داد: “ده ساله که مادرم مرده¬، حتی یک بار هم به خوابم نیومده ولی تو خیلی توی این ده سال خواب عزیز جونو دیدی. نه تنها خواب عزیز، بلکه خواب خیلی از مرده¬های فامیل رو می¬بینی. اینطور نیست؟”
– درسته من خیلی خواب می¬بینم. راستش از بس که خواب دیدم اصلاً از مردن نمی¬ترسم. برعکس دوستام و همسن و سال¬هام، که بدشون میاد از مرگ و مردن حرف بزنن، یا حتی بهش فکر کنن، من اصلاً مرگ رو این¬قدر بد و ترسناک نمی¬بینم. آرزومه برم همونجا که عزیزجون بود. خیلی جاشون خوبه.
مادر، زینب را محکم در آغوشش گرفت و اشکش جاری شد و گفت: “عزیزم از مردنت حرف نزن. تو تازه یک ساله شفا گرفتی و دو سال تمام وقتی که سرطان همه بدنت رو گرفته بود، من هزار بار مُردَم و زنده شدم. منم نمی¬تونم مثل تو به مرگ نگاه کنم. جدایی از تو برام غیر ممکنه. تو رو به خدا دیگه از این حرف¬ها نزن. منم مثل خیلی از آدمها از مرگ می¬ترسم. می¬بینی که چقدر با همه متفاوتی! حتماً به خاطر همینه که روحت توی خواب اینقدر بالا میره و ارواح می-تونن به راحتی با تو ارتباط برقرار کنن.”

***
بعد از خوردن صبحانه مادر به سمت صندوق چوبی عزیز جون رفت و دفتر تلفن او را پیدا کرد. با خوشحالی به سمت زینب آمد و گفت: “خبر خوش. ببین چی تو دستمه. دفتر تلفن عزیز جونه.”
بعد صفحاتش را ورق زد و گفت: “پیداش کردم. اندیک. زیبا اندیک. خودشه.”
زینب با خوشحالی به سمت گوشی تلفن دوید و مادر عددها را یکی یکی خواند و زینب آن را گرفت. وقتی صدای بوق تمام شد و کسی گوشی را جواب داد زینب روی آیفون زد تا مادرش هم بشنود.
– الو سلام. می¬بخشید منزل اندیکه؟ زیبا اندیک.
– نخیر. از اینجا رفتن.
چهره زینب در هم رفت دستش را توی موهایش انداخت و از روی صورتش کنار زد و گفت: “چند وقته؟”
– پنج سال پیش.
– پنج ساله! شما شماره¬ای، آدرسی، چیزی ازشون ندارید؟
– نخیر.
– ممنون. می¬بخشید مزاحمتون شدم.
زینب این را گفت و آهِ بلندی کشید و گوشی را گذاشت. مادر که متوجه شد، باز هم صفحات دفتر تلفن را ورق زد تا شاید شماره دیگری پیدا کند ولی چیزی پیدا نکرد. بعد رو به زینب کرد و گفت: “راستش دیگه عقلم به جایی نمی¬رسه. نمی¬دونم چطور میشه تلفن یا نشونی از زیبا خانم پیدا کنیم.”

***
نیمه شب مادر با صدای گریه زینب از خواب پرید. سراسیمه به سمت اتاق دختر یکی یکدونه اش دوید و چراغ را روشن کرد. با نوازش و بوسه¬های پی در پی مادر، زینب بیدار شد و لبه¬ی تختش، کنار مادر نشست. مادر شانه¬ی دخترش را با یک دست گرفت و او را به خودش تکیه داد و گرم و آهسته پرسید: “حالت خوبه عزیزم؟ بازم داشتی خواب می¬دیدی؟”
زینب هنوز گریه می¬کرد. نمی¬توانست جلوی سرازیر شدن اشک¬هایش را بگیرد. مادر از اتاق خارج شد و با یک لیوان آب برگشت و آنرا به دست دخترش داد.
– بخور عزیزم. چند تا نفس عمیقم بکش تا حالت بهتر بشه.
زینب لیوان آب را سر کشید. کمی که حالش بهتر شد مادر پرسید: “بازم خواب زیبا خانم رو دیدی؟”
– بله. ولی این بار با خوابی که دو شب پیش دیدم کاملاً فرق داشت.
– می¬خوای برام تعریف کنی؟
زینب آب دهانش را فرو برد و چند نفس عمیق کشید و به فرش اتاقش خیره مانده بود، خوابش را در ذهنش مرور کرد تا همه چیز را دقیق به یاد بیاورد.
– توی یه قبرستون بودم. آفتاب درست بالای سرم بود. دورو برم را نگاه کردم قبر آماده¬ای جلوی پام بود. یکدفعه گور کن از قبر خارج شد و منتظر وایستاد. صدای جمعیتی از سمت راستم آمد. سرم را برگرداندم و به سمتشان نگاه کردم. مردی جوان بلند بلند لااله الا الله می¬گفت و بقیه همه با هم همان را تکرار می¬کردند. محمد رسول الله و باز همه تکرار کردند. علی ولی الله… کمی نزدیکتر که شدند دیدم که جنازه¬ای بر دوش نفرات جلوییست. ترمه¬ای روی جنازه بود. سه بار جنازه را روی زمین گذاشتن و “یا حسین” گفتند تا به قبر رسیدن. من همه را می¬دیدم. طوری به جمعیت احاطه داشتم که انگار فیلمی را از تمام زوایا نگاه می¬کنم ولی هیچ کس متوجه من نبود. در بین جمعیت پیر زنی دوست داشتنی بود که درست در کنار جنازه حرکت می¬کرد. مث اینکه فقط اون منو می دید. وقتی نگاهش به من افتاد چشم در چشمم دوخت و لبخند ملایمی به من زد، ولی چیزی نگفت. پیر¬زن کمی به نظرم نگران میاومد. وقتی بیشتر دقت کردم فهمیدم که جمعیت متوجه حضور او هم نیستن. همگی کنار قبر جمع شدن. جالب بود با این¬که هیچ کدام از چهره¬ها را نمی¬شناختم و تا حالا ندیده بودم ولی نسبتشان را با مرده می¬دانستم. مردی بلند قد وارد قبر شد. داماد میت بود. جنازه را با احترام گرفت و داخل قبر گذاشت و روی آن را باز کرد. با باز شدن چهره متوفی گریه خانم¬ها شدیدتر از قبل شد. “مادر، مادر” می¬گفتند و بر سر و صورتشان می-زدند. برایم مشخص بود که دخترهایش هستن. وقتی نگاهی به چهره مرده انداختم دهانم از تعجب باز ماند. سرم را بالا آوردم و به چهره پیر زن خیره ماندم. خودش بود. مرده، جسم همان پیرزن بود. صدای ناله و شیون دخترها بالاتر رفت. پیرزن هم¬چنان کنار جسمش بود. تلقین را کامل شنید. چهره¬اش درهم رفت وقتی که دید یکی از دخترانش از هوش رفته. به من نگاه کرد و گفت: “آخه اینا چرا این¬طور بی¬قراری می¬کنن؟ من درست همون¬طور که همیشه آرزو داشتم مُردَم. حتی یک روزم مریضی نکشیدم و اصلاً زمین گیر نشدم. هشتاد سال عمر با عزت داشتم و حضرت عزرائیل به راحتی جونم رو گرفت. حتی یک هفته قبل از مرگم بهم الهام شده بود که روزهای آخرو دارم می¬گذرونم. ناراحتم وقتی می¬بینم جیگر گوشه¬هام این¬قدر ناآروم و بی قرارن.” نمی-دونستم چی جواب بدم. فقط گفتم: “بالاخره هر چی باشه شما مادرشون بودین و مادر توی هر سنی برای بچه¬هاش عزیزه و رفتنتون داغ بزرگیه براشون.”
بعد از این¬که سنگ لحد چیده شد و قبر کن قبر را با خاک پُر کرد، مداح روضه خواند و همه گریه کردن. جمعیت زیادی آمده بود. در آخر روضه، مداح از جمعیت خواست تا اگر از مرحومه راضی هستن رضایت خودشون رو با یک صلوات محمدی اعلام کنن. تمام جمعیت هم رضایتشون رو با صلواتی بلند نشان دادن. چهره مامان زیبا نورانی شد و لبخندی بر لبش نشست. مراسم تدفین تمام شد و بعد از فاتحه همه رفتن. من داخل قبر را هم می¬دیدم. زیر خروارها خاک و حتی زیر سنگ¬ لحد را می¬دیدم. مامان زیبا کنار جسمش بود. با رفتن همه کمی نگران به نظر می¬رسید. دو ملک یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ بهش نزدیک شدن. مامان زیبا پرسید: “شما کی هستید؟” دو ملک جواب دادن: “نکیر و منکریم.” چهره مامان زیبا نگرانتر از قبل به نظرم می¬رسید. دو ملک شروع به پرسیدن کردن: “خدای تو کیست؟”
– خدای یگانه ای که مرا آفریده و حالا جانم را گرفته.
– دینت …؟
– اسلام…
– پیغمبرت…؟
– محمد مصطفی…
– امامت …؟
مامان زیبا جوابی نداد. نمی¬دونم چرا! انگار زبانش یک دفعه بند آمده بود. با اینکه سؤال های قبلی را خیلی سریع جواب داد ولی این یکی…
باز پرسیدن: “امامت …؟”
این بار با تحکم و صدای بلندتری پرسیدن. من از چهره غضبناک دو ملک ترسیدم. کاری با من نداشتن. من فقط شاهد بودم. حتی دوست داشتم به مامان زیبا بگویم که امامش کیست ولی زبانم بند آمده بود. هر بار که سؤال را تکرار می¬کردن و مامان زیبا جواب نمی¬داد چهره دو ملک برافروخته تر و ترسناکتر می¬شد. اشک در دیدگان مامان زیبا حلقه زده بود. یک دفعه دری در آسمان باز شد و مردی نورانی به سمت ما آمد. لباسش تماماً سفید بود و شالی سبز به گردنش داشت. چهره¬اش به قدری درخشان بود که نمی¬تونستم نگاهش کنم. دو ملک با دیدن مرد تعظیم کردن. ملائکه زیبای زیادی به همراه آقا بودن. اون آقا همین طور که آرام آرام که به سمت مامان زیبا می¬اومد رو به نکیر و منکر گفت: “امام او جد من علی ابن ابیطالب است. امام او حسن ابن علی و حسین ابن علی است. امام او من هستم.” مامان زیبا با دیدن اون آقا چهره اش از خوشحالی باز شد و بر لبش خنده نشست. کمی که آقا جلوتر آمد…
زینب به اینجا که رسید نتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد و های های شروع به گریه کرد. مادر هم دست کمی از دخترش نداشت. تمام صحنه¬هایی را که زینب دیده بود و با زیبایی هر چه تمام تعریف کرده بود باعث شده بود که اشک های مادر هم سرآزیر شود.
زینب بعد از کمی گریه در حالی¬که صدایش می¬لرزید ادامه داد: “مامان جان وقتی که آقا جلوتر اومد. شناختمش. همون آقایی بود که پارسال شب میلادش منو به پنجره فولادش با طناب بسته بودی و ازش شفامو گرفتی. امام رضا بود. مثل پارسال جلو اومد دستی بر سرم کشید و لبخندی بهم زد.”
مادر و دختر همدیگر را در آغوش گرفتند و بلند بلند گریه کردند. کمی که گذشت مادر گفت: “فدات بشم آقا که به عهد خودتون وفا کردید.”
زینب پرسید: “چه عهدی؟”
– حدیثی از امام رضا هست که آقا فرموده: هرکس به زیارت من بیاید من سه جا به دیدنش می-روم. عندالموت، عندالقبر، عندالقیامه. مامان زیبا و عزیزجون تقریباً هر سال با هم مشهد می-رفتن.
زینب گفت: “واقعاً چه امام مهربونی داریم. بعد از این¬که آقا خودشون جواب دو ملک را دادن، اونا رفتن. چهره مامان زیبا واقعاً زیبا و جوان شده بود. درست به همان زیبایی که دو شب قبل در خواب کنار عزیز جون دیده بودمش. خدمت آقا رفت و سلام کرد و بعد آقا با صف عظیمی از ملائک به سمت همان در، رو به آسمان رفتند. چند قدمی که از من دور شدن، مامان زیبا به سمت من برگشت و گفت: “زینب جان هر چی که دیدی برای هر شش دخترم تعریف کن؛ به زهرا ، حکیمه، مدینه، نرگس، راحله، مریم به نرگس، به نرگس، به نرگس …” بعد شما بیدارم کردین.”
مادر گفت: “درسته تا اونجایی که من می¬دونم مامان زیبا شش دختر داره و پسری هم نداشت. حتماً تازه از دنیا رفته و بچه¬هاش بی قراری می¬کنن.”
– مامان نمی¬دونم چرا مامان زیبا اسم نرگس رو چند بار تکرار کرد.
– شاید اونو بیشتر از بقیه دخترهاش دوست داره و شاید اون بعد از رفتن مادرش بی قرارتر از بقیه اس.
مادر کمی سکوت کرد و ادامه داد: “یادم افتاد، شوهر نرگس سه سال قبل از عزیز جون فوت کرده بود. شاید دوباره ازدواج نکرده و با مادرش زندگی می¬کرده. به هر حال دلیلی داشته که اسمشو چند بار تکرار کرده.”
– دیگه حتماً باید بگردیم دنبال دخترهای اون خدا بیامرز و پیداشون کنیم.
***
مادر سر میز صبحانه ماجرای خواب دیدن دخترش را برای همسرش که تازه از مأموریت آمده بود، تعریف کرد و بعد زینب از پدرش پرسید: “به نظر شما ما چطوری می¬تونیم آدرس جدید مامان زیبا رو پیدا کنیم؟”
پدر کمی فکر کرد و گفت: “خوب اون خدا بیامرز همونطور که مادرت می¬گه قدیما توی بیمارستان کار می¬کرده پس حتماً بازنشسته بوده و از بیمه حقوق بازنشستگی می¬گرفته و حتماً دفترچه بیمه درمانی هم داشته. خیلی راحت می¬تونید از طریق بیمه آدرسش رو پیدا کنین.”
مادر گفت: “من شعبه¬ای رو که عزیز جون می¬رفت، می¬شناسم. زود باش زینب جون آماده شو با هم بریم بیمه، البته با اجازه آقامون.”
این جمله آخر را مادر با لبخند رو به پدر گفت.
ساعت یازده صبح، مادر و دختر به دفتر بایگانی بیمه رسیدند. ولی از بد شانسی مسئول بایگانی چند روزی بود که به مرخصی رفته و آن روز هم نبود. زینب دلش گرفت. رو به مادرش کرد و گفت: “چرا؟ چرا باید اینطوری بشه؟”
مادر آهی کشید و گفت: “چی بگم عزیزم؟”
هردو پیاده به راه افتادند تا به سر خیابان برسند. زینب باز رو به مادرش کرد و گفت: “مادر جون می¬آیید بریم بهشت زهرا؟ می¬خوام برم از عزیز جون کمک بخوام. دوست اون بوده. بهترین دوستش. حتماً کمکم می¬کنه.”
– موافقم. امروز پنج شنبه است. چیزی برای خیرات بخریم و بریم سر خاک عزیز.

***
سنگ قبر عزیزجون خیلی کثیف بود. مادر بطری خالی¬ای را لا به لای بوته¬ها پیدا کرد و به سمت شیر آب رفت، کمی دور بود. در این فاصله زینب فاتحه¬ای بر سر مزار مادر بزرگش خواند و بعد در حالی¬که سنگ را نگاه می¬کرد گفت: “عزیز جون کمکم کن. من نمی¬تونم زیبا اندیک رو پیدا کنم. خودت کمکم کن.”
صدای گریه سوز ناکی از پشت سر زینب شنیده می¬شد. خانمی که گریه می¬کرد چند قبر آن طرف تر درست پشت به زینب روی زمین نشسته بود.
– مادر؛ مادرم؛ دیدی بازم تنها شدم. چرا رفتی؟ مگه نمی دونستی تنها دلخوشیم تو بودی؟
ناله¬های زن دل هر شنونده¬ای را بی¬اختیار می¬لرزاند. اشک در چشمان زینب حلقه بست. یکباره زن ناله¬ی شدیدی کرد و روی قبر افتاد. زینب که سرش را چرخانده بود و زن را نگاه می-کرد تا دید که زن از حال رفته با عجله به سمتش دوید. مادر از دور زینب را دید و با صدای بلند از دخترش پرسید: “زینب جان چی شده؟”
– مامان زود بیا این خانمه غش کرده.
مادر با بطری پر از آب که در دستش بود سراسیمه به سمت آنها دوید. زن را از روی قبر بلند کرد و سرش را در آغوش گرفت و با کمک زینب کمی آب به صورت زن پاشید و بعد کمی شانه-هایش را مالید و با زن صحبت کرد تا ببیند به هوش آمده یا نه.
مادر به زینب گفت: “می¬دونی قبر کیشه؟”
زینب نگاهی به قبر انداخت و در جواب مادرش گفت: “فکر کنم مادرشه چون دائم مادر مادر می¬گفت.”
سنگ قبر با گلبرگ¬های پر پر شده گلایل سفید پر شده بود. زینب چشمش را به سنگ قبر دوخت ولی چیزی از زیر گلبرگ¬ها دیده نمی¬شد. بادی وزید و گلبرگ¬ها را کمی جا به جا کرد. نام زیبا مشخص شد. زینب با کنجکاوی دستش را به سمت سنگ برد و گلبرگ¬های روی نام فامیل را کنار زد.
– مامان پیداش کردم. زیباست. زیبا اندیک. مامان زیبا اینجاست چند قدمیه عزیزجون. حتماً با هم قبر خریده بودن!
چشمان زن با شنیدن نام مادرش باز شد و رو به زینب گفت: “شما کی هستین؟ مادر منو از کجا می¬شناسین؟”
زینب نگاهی به چهره مهربان زن انداخت و گفت: “شما، شما حتماً نرگس خانمید؟”

به مناسبت چهارمین سال درگذشت مادری مهربان (زیبا اندیک).

/انتهای متن/

نمایش نظرات (8)