حارزنج[1]

داستان کوتاه “حارزنج” نوشته سیپده شراهی موفق به اخذ مقام سوم در جشنواده ملی داستان رضوی در سال 1393 شده است.

1

سپیده شراهی/

مهدی به دیوار کاه گلی پشتش تکیه داده و سرش را پایین گرفته، دست چپش را زیر چانه اش گذاشته و با دست دیگر با گلهای قالی دست بافت رنگ و رورفته ای که روی آن نشسته ایم، بازی می کند. از بین بچه ها تنها کسی است که ساکت و غرق در افکار خودش است، مثل همیشه و من مثل همیشه که او را این طور می بینم وسوسه ای ته ذهنم را قلقلک می دهد:

-کاش می توانستم فکرش را بخوانم، یعنی الان دارد به چی فکر می کند؟”

چیز زیادی در باره ی او نمی دانم جز این که کلاس سوم ابتدایی است وبا مادربزرگش- بی بی- زندگی می کند. عاشق حرم امام رضا است . چند بار هم گفته در آینده می خواهد خادم حرم شود. دو سال پیش،  بیست وهشتم صفر همراه بی بیش و عده ای از اهالی و با پای پیاده به مشهد رفته و به قول خودش بهترین سفر عمرش بوده است. کم تر از بقیه حرف می زندو بیشتر با نگاهش که نمی دانم چرا همش احساس می کنم در حال حرف زدن است آدم را نگاه می کند.

نگاهم را از او می کیرم ور وی صورت تک تک بچه ها پخش می کنم. باز هم که الهه…

-!! الهه !

آرام صدایش  می کنم. متوجه ام که می شود، با علامت سر و حالت چشم و ابرو به او می فهمانم ، انگشتش را از تو بینیش دربیاورد. لبخندی می زند، پایین را نگاه می کند و چیزی رکه بین ادو انگشتش سعی در  قایم کردنش دارد، را سر زانویش می مالد. هنوز هم نتوانسته ام بعد از ده روز این عادت را از سرش بیندازم. سری تکان می دهم و آخرین تکه کاغذ رنگی را از روی زمین برمی دارم و در امتداد خطوط موازی قییچیش می کنم. لرزش دستهایم کمی مسیرم را کج می کند، نفس عمیقی می شکم و دهانه قیچی را در راهی که باید ببرد، منحرف می کنم.

صدای نفس های گرمشان را می شنوم، حتی صدای پچ پچ های ریزشان را:

-خَله فیرفیره ها رو چقد قیشنگ دُرست مِنَه، مگه نه؟[2]

– او رنگ صورتی مال مُوست ها.[3]

– مو او بزرگتره رو مخوم! او خیلی از همه بزرگترِست.[4]

– مو که از خَله رنگ سبزشو مِگیرم.[5]

– آ ره فیرفیره بزرگا مال خاد پسراست، کوچیکا مالِ دختراست.[6]

– نه خیرم، خود خَله مَدَنه کهدومو به کی بیته.[7]

زیر چشمی نگاهشان می کنم، همان طور که دست به سینه مقابلم نشسته اند، هراز چند گاهی با صدای بلندو گاه کوتاهشان ، سربه سر هم می گذارند و خودشان را مالک فرفره ها ی انتخابی شان می دانند. لبخندی می زنم و گوشه های مربع را یک درمیا ن، با سوزن به سر حصیر می چسبانم.

احساس می کنم، صدای فلب های کوچکشان راکه این دقیقه های آخر تندتر می زند، در گوشهایم پیچیده و برق نگاه های ذوق زده شا ن روی دست هایم افتاده است. انگار از عمق وجودشان بی تابند، تا دقایق دیگر، یک مربع رنگی ده در ده سانتی متر را صاحب خواهند شد. تجسم اینکه فردا این موقع کجا خواهیم بود، دلم را می لرزاند. شاید توی اتوبوس نزدیک تهران باشیم، شاید هم رسیده باشیم. آنطور که صبح، ستاره می گفت، از بچه ها شنیده که برای نخوردن به گرمای ظهر فردا، غروب حرکت خواهیم کرد. امروز آخرین روز –اردوی به اصطلاح جهادیمان[8]– است. چقدر زود ده روز تمام شد. نمی دانم چه مرگم شده و چرا اینقدر دلتنگ شده ام، از صبح اینطور شدم … نه از دیشب. آره از دیشب که فهمیدم شاید آخرین شب اقامتمان باشد درکلاته[9] بادش، حالم گرفته شد. مگر اینجا چه چیزی داشته که دل کندن از آن برایم سخت است؟ از صبح هم چند بار مثل الان بغضم گرفته، ولی هر بار دندان هایم را محکم روی لبهایم فشار می دهم و تا آنجا که می توام سرم را پایین می گیرم، تا بچه ها ریزش اشک های احتمالی ام را نبینند.

تمام شد. فرفره را رو به رویم می گیرم و آهی بلند به طرفش بیرون می دهم، می چرخد. همراه با چرخش فرفره سوالی هم در ذهن من می چرخد و می پیچد:

“بچه های شهر را هم به همین سادگی می شود خوشحال کرد؟ با یک تکه کاغذ مربع شکل که روی حصیری بجا خوش کرده.”

آهی دیگر بلندتر از قبلی، فرفره تندتر می چرخد، بچه ها هم از چرخش آن ، نفس راحتی می کشند.

-!!بیچه ها تموم رفت!

-… هه هه هه چقد قیشنگن.

– آره، خیلی.

– نگاه، این یکی از همه قیشنگترِقیشنگتر رفت.[10]

– هه هه …

-…

دوباره پچ پچ هایشان بالا می گیرد، به هم مژده تمام شدن کار فرفره ها را می دهند.

بلند می شوم. با نگاه مشتاق قدم های من را دنبال می کنند که به طرف طاقچه می روم و آخرین فرفره را کنار بقیه می گذارم ومی شمارمشان:

-…، نوزده، بیست، بیست ویک، بیست و دو.

بیست و دو تا هستند، به تعداد تک تک بچه ها.

سرم را برمی گردانم، تمام حواسشان به فرفره های کنج طاقچه است.  چقدر احساس نیاز در چشمهایشان موج می زند. آماده باش روی زنوهایشان نشسته اند، سرک می کشندتا فرفره هایی که من مقابلشان ایستاده ام را بهتر ببینند. روی لبهایشان لبخندی از امید است.با دیدن این همه بی تابی شان آن هم برای داشتن یک تکه کاغذ، دوباره این بغض لعنتی می خزد توی گلویم و بالا و بالاتر می آید و سنگینی اش چشمهایم را پر از اشک می کند. فوری رویم را به طرف فرفره ها برمی گردانم و لب پایینی را با دندانهای بالاییم آنقدر فشار می دهم تا بغض را با همه سختیش ببلعم. 

“الان نه! تو را به خدا به خاطر بچه ها الان نیا، برو پایین.”

انگار پایین تر رفت. برای اینکه بچه ها لرزش صدایم را نفهمند، لبخندی ساختگی می زنم و صدایم را کلفت می کنم و برمی گردم.

-خب بچه ها! حالا باید هر کی، هر چی که تو این یه هفته یاد گرفته برام بخوانه، تا یه فرفره جایزه بگیره.

این را می گیوم و کنارشان می نشینم.

  • خب… کی اول داوطلب می شه؟

زمزمه هایشان بالا می گیرد.

  • خَله مُو.
  • خانم مُو.
  • مُو.
  • خنم مو مییم؟!
  • مُو…مُو…مُو…

روی زانوهایشان ایستاه اند و تا آنجا که توانسته اند، خودشان و دست هایشان را بالا آورده اند.

-هیسسسسس!

انگشت اشاره ام را روی نوک بینی ام می گذارم و هیسی دیگر می گویم. آرام نمی شوند.

  • اصلا هر کی از بقیه آروم تر وساکت تر باشه اول از همه میاد.
  • این را می گویم به ثانیه نمی کشد دست به سینه و ساکت می شوند ، آنقدر سرشان را پایین گرفته اند که چانه شان روی سینه شان قرار گرفته. یعنی داشتن یکی از این فرفره ها اینقدر برایشان مهم است که خودشان را برای داشتنش اینقدر به زحمت می اندازند؟ دلت می لرزد.
  • “خدایا کمکم کن فقط تا غروب ، آره فقط تا غروب تحمل کنم و جلوی اشکهایم را بگیرم. بعدش در اتوبوس را دیگر خودم می دانم و خودت.
  • دستم را مشت می کنم و فشار می دهم و نگاهم را بینشان می چرخانم به هرکدامشان که می افتد، در جایش جابجا می شود، زیرچشمی و ملتمس با لبخندی معنادار نگاهم می کند تا اسم او را بگویم.
  • امممم! محبوبه تو بیا!

نگاهی /با چشمهای سبزش می اندازد، جستی می زند و کنارم می ایستد. شعر یار مهربان کتاب را می خواند، فرفره آبی را به انتخاب خود برمی دارد، جواب نگاه حریصانه بقیه را با لبخندی می دهد و در جایش می نشیند.

محمد علی سوره فلق را می خواند و بزرگترین  فرفره را برمی دارد.

مهدی رو به رویم می ایستد، چشمهایش برق می زند از ذئوق، اهمی می کند.

  • اهم… خَله اجازه هست؟

لبخندی می زنم و می گویم بفرمائید. از جایش کمی جابه جا می شود و دستهایش را بهم می مالد وبه عادت همیشگیش قبل از حرف زدن لبهایشرا با زبانش تر می کند.

  • راستش بچه ها مو چند روزه دِرُم فکر مونوم دِ آینده چطور متنوم به دیگران کمک کُنُم. مث خَله و دوستاش که امیین به ما کمک کنن[11]

دوباره لبهایش را تر می کند و ادام می دهد:

  • راستش مو خیلی چیزا از خَله و دوستاش یاد گرفتم. اینکه دیگران برام مهم باشن و خودخواه نبِشُم . مُوم مُخوم مثل خَله برای خوشحال کردن بقیه هر کاری از دستُ برمیه انجام بتوم.[12]

روی هر کار و خوشحال کردن بقیه با مکث، تاکید می کند.

خنده ام می گیرد از این همه شعار، خنده ای تلخ.

حرفهای مهدی این بار هم مثل این چند روز، بزرگتر از دهانش است. به حساب شعار دادنش می گذارم. دلم برایش می سوزد، با این همه فقر چگونه می خواهد شعارش را عملی کند؟

نمی دانم چرا ترکهای دیوار دارند به طرفم دهن کجی می کنند، صدای دندانهای موریانه هایی که چوب های سقف را یک ریز می جوند، درگوش هایم پیچیده که ریز ریز به حرفهای مهدی می خندند. پنکه سقفی زوزه می کشد وصدایش از همیشه که برای خنک کردن هوای دم کرده اتاق می نالد، بیشتر شده . حتی بیدهای میان شانه های فرش رنگ رو رفته ای که روی آن نشسته ایم، هم دارند توی گوش هایم پچ پچ می کنند ویک چیز را تکرار می کنند:

خوشحال کردن با فقر؟ خوشحال کرن با فقر؟ خوشحال کرن با  فقر؟…وصله ها و پارگی های لباسهای بچه ها هم جلوی چشمهایم دهان باز کرده اند و بیشتر تو  ذوق می زند.

همه شان یک چیز را می گویند:

“آخه مهدی با این همه فقر چگونه می خواهی ؟به کلاته نگاه کردی؟ به خودت، به بچه ها؟ به این همه محرومیت ونداری تک تک اهالی دهتان توجه کردی؟”

به خودم می آیم. مهدی هنوز ایستاده است و نگاهم می کند. سری تکان می دهم به نشانه ی این که “چی شده؟”

آب دهانش را قورت می دهد و لبهایش را تر می کندو می گوید:

  • خَله مُخوم خادت یه فیرفیره بهم بتی، هرکدومو که خادت دوست دِری موهمون مُخوم.[13]

از همان روزاول کارها وحرفهای این پسر مرا مجذوب خود کرد. لبخندی می زنم، بلند می شوم و تنها فرفره ی قرمز را به ا و می دهم. ذوق زده می نشیند.

الهه سوره کوثر را با غلط می خواند، تکرار می کنم، تکرار می کند. چهار سال بیشتر ندارد. فرفره ی بنفش را با ذوق نشانم می دهد تا برایش بیاورم، آخه قدش به طاقچه نمی رسد.

بچه های کی یک می آیند، می خوانند، می خندند، فرفره های نظر کرده ی خود را برمی دارند و می نشینند. آخرین نفر که می نشیند، بچه ها نشسته و ایستاده فرفره به دست دورم حلقه می زنند، همگی صلوات می فرستندو ناهماهنگ و با فریاد، وبعد با تمام قوا دسته جمعی و نامرتب سرود ای نام بتو بهترین سرآغاز را می خوانند و صدایشان در اتاق دوازده متری کاه گلی چنان می پیچد که شقیقه هایم تیر می کشد و احساس می کنم پرده گوشم از ارتعاش صدایشان می لرزد. در میان سروصدای درهمشان بلند می گویم:

  • خب بچه ها، می دونستید برای اینکه فرفره هاتون بچرخن باید چی کار کنید؟

هم همه ها بالا می گیرد.

  • یکی می گوید: باید فوتش کنی.
  • دیگری می گوید: با دست هل بودا.[14]

به حرفش می خندم، به حرفش می خندند.

بیشتر نظرشان دویدن است.

پشت حیاط مسجد، فضای باز است همراه با ستاره، بچه ها را به صف می کنیم و با ترتیب راه می افتیم.

ادامه دارد

 

[1]  حارزنج : نام رودخانه ای در شهرستان سبزوار
[2]  چقدر خاله فرفره ها رو قشنگ درست می کنه، مگه نه؟!
[3]  اون صورتیه مال منه ها.
[4]  من اون بزرگ بزرگه رو می خوام! او که از همشون بزرگتره.
[5]  نمن که از خاله سبزه رو می گیرم .
[6]  آره فرفره بزرگا ملا ما پسراست، کوچیکا مال دخترا.
[7]  نه خبرم، خود خاله می دونه کدوم رو به کی بده.
[8]  اروی جهادی : اردوهایی اغلب ده روزه که دانشجوها به صورت گروه هایی تشکل یافته به مناطق محروم ایران اعزام می شوند و خدماتی فرهنگی ، سازندگی، بهداشتی و … به اهالی روستاها ارائه می دهند.
[9]  کلاته: نام روستایی محرم در شهرستان سبزوار استان خراسان رضوی
[10]  نگاه، این یکی از همه شون قشنگ تر قشنگ تر شد.
[11]  راستش بچه ها من چند روزه دارم فکر می کنم در آینده چطور می تونم به دیگران کمک کنم، مث خاله و دوستاش که برا کمک به ما اومدن اینجا.
[12]   راستش تو اتین مدت من ازخاله و دوستاش خیلی چیزا یاد گرفتم اینکه دیگران برام مهم باشن و خودخواه نباشم . منم می خواهم مث خاله برا خوشحال کردن بقیه هرکاری از دستم برمی آمد، انجام بدم، هر کار!
[13]  خاله می خوام خودتون یه فرفره بهم بدبد، هر کدوم که شما دوست دارید، ما همونومی خوایم.
[14]   با دست هلش بدیم.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)