صغری لُره،مظهر شجاعت و روحیه بالا بود

صغری لره زنی است که یک پسر و دو نوه اش شهید شدند، یک پسرش جانباز شد و یک پسرش را همه در جبهه ها می شناختند… حاجی بخشی صدایش می کردند.

0

 صغری لُره در بروجرد به دنیا آمده بود و اصالتا از لرهای بختیاری بود. اواسط عهد رضاشاه شوهرش داده بودند به مردی که اهل روستای «شمس آباد» از توابع شهرستان شازندِ استان مرکزی بود؛ تو همان روستا هم معروف شد به «صغری لُره». یک پسر 7-6 ساله، یک پسر چهار ساله و یک نوزاد داشت که ماجرای شهریور 1320.ش پیش آمد و اخراج رضاشاه از کشور توسط انگلیس ها و پادشاه کردن محمدرضا توسط همانها. کشور توسط متفقین اشغال شد و با غارت سیلوهای گندم شهرها به وسیله سربازان آنها، قحطی و بیماری مهمان مردم کشور شد. همان موقع ها بود که یک روز شوهرش «محمدعلی بخشی» که می خواست یک گونی گندم را برساند به خانواده برادرش در شهر، رفت زیر کامیون آمریکایی ها و مرد.

 

خودم حساب دزد را می رسم

حالا صغری لُره بیوه شده بود و خودش باید شکم سه تا بچه اش را سیر می کرد. البته پسر بزرگترش هم مجبور شد به جای مدرسه برود سرکار؛ آن هم آب فروشی و دست فروشی کنار راه آهن. یک بار خانه شان را دزد زد. البته چیز باارزشی در خانه نداشتند و اهل روستا هم می دانستند که دزد چه کسی است. یعنی هر وقت آن فرد دزدی می کرد مردم می رفتند از دستش به پاسگاه شکایت می کردند و مامور می آمد وسایل دزدی شده را از خانه او در می آورد و به صاحبش پس می داد و چند روزی هم آقادزده می رفت زندان پاسگاه آب خنک می خورد. اما صغری لره گفته بود :«برای من اُفت دارد که بروم پاسگاه شکایت! خودم حسابش را می رسم.»

برای همین شبی یک دیگ آب جوش را آماده کرد و با کمک پسر بزرگش آن را بردند لب پشت بام و آنقدر کشیک کشیدند که آقا دزده از کنار خانه شان گذشت و آن وقت صغری لره با پسرش آب جوش را ریختند روی دزدِ بدبخت. بعد هم خودش دزد را برد به پاسگاه تحویل داد. خلاصه اهالی روستا هم خیلی به صغری لره احترام می گذاشتند و هم خیلی ازش حساب می بردند.

 

پاسگاه ژاندارمری را خراب می کنم

دو سال بعد از فوت شوهرش، مجبور شد طبق سنت قومش دوباره ازدواج کند و زن یک شهربانیچی شد. آن وقت همراه همسرش به محل کار او یعنی شهر اهواز مهاجرت کرد. در اهواز هم پسر بزرگش در راه آهن دست فروشی می کرد. یک بار که یک آجان به خاطر دست فروشی، پسرش را کتک زده بود و از راه آهن انداخته بود بیرون، صغری لره چادرش را پیچیده بود دور کمرش و گفته بود که :«من پاسگاه ژاندارمری را روی سر آن آجان خراب می کنم. بچه یتیم را چرا زده؟» حتی شوهرش هم حریفش نشده بود و رفته بود پاسگاه و بعد هم رفته بود پیش رئیس راه آهن اهواز و در هردو جا کاری کرده بود که هر دو مسئول قول داده بودند دیگر نه تنها کاری به کار پسرش نداشته باشند که هوایش را هم داشته باشند.

این ماجرا البته چند سال بعد هم دوباره تکرار شد. یعنی وقتی که دو تا از پسرهایش در سن نوجوانی برای کار رفته بودند تهران، هر دو هم در راه آهن تهران دست فروشی می کردند و هم شبانه در اکابر درس می خواندند.

 

صحبت با مدیر کل راه آهن

در راه آهن تهران هم پسرها دائم از آجان ها کتک می خوردند و اذیت می شدند. خبر که به گوش صغری لره رسید با یکی از پسرهایش راه افتاد به تهران. یعنی یک زن روستایی که سواد خواندن و نوشتن نداشت با بچه نوجوانش آن هم با قطار آمده بود تهران و پرسان پرسان رفته بود پیش مدیرکل راه آهن برای حق خواهی از دو پسرش. صغری لره طوری با مدیرکل راه آهن حرف زده بود که دیگر پس از آن هیچ مامور شهربانی ای مزاحم بچه هایش نشدند.

 

پیش رئیس ساواک رفت

چند سال بعد که ماجراهای ملی شدن صنعت نفت شروع شد، پسرانش که در تهران بودند به گروه «فداییان اسلام» پیوستند و پس از فراز و فرودهای زیاد و وقوع کودتای آمریکایی 28 مرداد، صغری لره یک بار دیگر برای حمایت از فرزندانش به تهران رفت و با «تیمور بختیار»-اولین رئیس ساواک- حرف زد و جان بچه هایش را خرید…

 

جنگ که شروع شد

سالها بعد وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، صغری لره با اینکه پیر شده بود ولی با تمام وجود طرفدار امام و انقلاب بود. جنگ که شروع شد بچه هایش رفتند جبهه. یک پسر و دو نوه اش شهید شدند، یک پسرش جانباز و یک پسرش را همه جبهه رفته ها و حتی جبهه نرفته ها می شناختند. آخر «صغری لره» مادر ذبیح الله بخشی بود، مادر همان «حاجی بخشی» معروف. همان حاجی بخشی که همیشه شعار می داد «ماشاالله حزب الله»، همان حاجی بخشی که سر آزادسازی مهران یک شیشه شیر بچه دستش گرفت و رفت جلوی خبرنگاران خارجی و گفت: صدام بیا شیرت را بخور! تو خیلی بچه تر از این حرفها هستی که بتوانی از پس رزمنده های ما بر بیای! همان حاجی بخشی که وقتی پسر اولش شهید شد گفت الان وسط عملیات است و نرفت تهران. البته سر شهادت پسر دوم و بعدها دامادش هم فقط برای تشییع جنازه شان تهران ماند و دوباره برگشت به جبهه. خلاصه اگر حاجی بخشی در جبهه ها به بمب روحیه و شجاعت معروف بود، همۀ آن روحیه و شجاعت را مدیون «مادری» بود که در شجاعت و حق خواهی و دفاع از حق در زمانه خود کم نظیر بود.

 

*برگرفته از کتاب «خاطرات شفاهی حاجی بخشی» به کوشش محسن مطلق، نشر عمادفردا

/انتهای متن/

 

درج نظر