پوزخند در آینه

صدایش در هلهله زنان گم می شود. دیگر صدایی نمی شنود، همین که لبخند روی لب های پدر ومادر نشسته است، کافیست. نگاهش هنوز به قاب آینه ای است که پوزخند مردی را نشانش می دهد. مردی که با زبان بی زبانی می گوید: گفته بودم من به هرآنچه بخواهم، می رسم!

79

سرویس فرهنگی به دخت/

باور ندارد این اوست. نشسته بر پای سفره ای رنگارنگ از آینه و قرآن و شمعدان و شمع و گل و خنچۀ عقد. باور ندارد این اوست نشسته برقاب آینۀ گرد و شفاف با لباسی از تور سفید و تاجی از مرواریدهای بلورین وبراق!

باور ندارد این اوست در کسوت نوعروسان و چنین دلربا و جذاب، اما غمگین و دلشکسته همچون غنچه ای پرپر! نگاهش در قاب آینه است ومردی که با کت وشلوار وکراوات آبی خیره به او، تماشایش می کند.

در عمق نگاهش نه عشق است و نه نفرت. چیزی است فراتر از این دو. اثبات خود. اثبات غرور  و مردانگی خود. مردی که با نگاهش فریاد می زد:

ــ من به آنچه بخواهم، خواهم رسید.

و او یکی از آن خواستنی ها بود.

نگاهش را از قاب آینه می گیرد. نه رمق دارد و نه حوصله. زن ها کل می کشند و او را نشان می دهند. دختران ریز می خندند و آهسته می گویند:

ــ خوشا به حال این معشوق. عاشقی دارد سخت عاشق پیشه. برای تصاحبش با زمان و زمین جنگیده است. آن هم پنج سال.

می خواهد گریه کند. می خواهد برخیزد و فریاد بزند. با شجاعت و جسارت بگوید:

ــ تف به این عشق کذایی.

اما تازه همه چیز رنگ خوشی به خود گرفته است. سیمای پدر و مادر تازه شکفته و به لبخندی هرچند تلخ، باز شده است.

نمی توانست نه بگوید. پنج سال تمام چشمان همه، در پی شنیدن بلۀ او باز مانده بود. پنج سال نبرد بیهوده ، فرسوده و خسته اش کرده است. هم او و هم، پدر و مادر را.

درست از همان زمانی که خود را شناخته بود. دانسته بود علائقی دارد. فهمیده بود، بزرگ شده است و باید برای خود تصمیماتی بگیرد. آینده اش را بسازد. همان زمان که قرار بود دیپلمش را بگیرد و خود را برای آزمونی سرنوشت ساز آماده کند.

تمام فکرش کنکور بود و درس. اما خان عمو که آمد، همه چیز به هم ریخت. پدر ساکت ماند و مادر بق کرده در گوشه ای نشست و کاسۀ چه کنم! در دست گرفت.

زن عمو با انگشتر طلایی رنگ و قوارۀ چادری روبرویش نشست و عروس خانم، خطابش کرد. تا خواست بگوید هنوز زود است که رخت عروس برتن کند، انگشتر را بر دستش کردند و کل کشیدند و گفتند:

ــ عقد دختر عمو وپسر عمو را در آسمان ها بسته اند.

پدر گفت:

ـ دخترم باید درس بخواند.

گفتند:

ـ باشد، بخواند.

گفت:

ــ رضایت دختر شرط است. بگذارید خود تصمیم بگیرد.

گفتند:

ــ حتماً گرفته است. مگر دختر روی حرف پدر وخان عمو می تواند حرف بزند.

گفتند:

ــ خدا نکند نه بیاورد که ما هم مثل عمه خانم، که سال پیش، جواب ردّ شنید وبرای همیشه قطع رابطه کرد، با شما قطع رابطه کنیم. وشما بمانید و تنهایی.

که پدر سکوت کرد. سکوتی پر معنا.

رعنا دانست. او مسبب همه چیز است. ارتباط فامیل یا قطع رابطه با خان عمو. که یقین داشت پدر تا به حال روی حرف اوحرفی نزده است.

دلش برای پدر سوخت. به او که نگاهش ملتمسانه بود و پرتمنّا.

تنها جمله ای که گفت، همین بود:

ـ تا کنکور به من فرصت بدهید. بگذارید با خیالی آسوده درس بخوانم.

و شنیده بود:

ــ ما مشکلی نداریم. شما باید چند سال نامزد بمانید تا درس هردوی تان تمام شود. البته اگر رعنا در دانشگاه قبول شد.

اما انگار همه، در دیار فراموشان گرفتار شده بودند. به هفته نکشیده، زن عمو در رویاهای دور و دراز خود بود و عمو در آرزوهای نشکفته دوران جوانی اش. هر روز به بهانه ای و برای تدارک مراسم دور هم بودند و دریغ از فرصتی برای درس خواندن.

احساس کرد با این وضع هرگز به آرزویش نخواهد رسید. نمرات پایین سال آخرش نفرتش را از پسری که قرار بود او را شوهر خود بداند، بیشتر کرد. اما قبولی اش در  کنکور این نفرت را زدود.

روزی که قرار بود برای ثبت نام به دانشگاه برود، فرزاد هم آمده بود. تلاش کرد تا گام هایش از گام های او پیشی بگیرد. درست بود که نشان کرده اش بود اما هنوز محرمش نبود. می خواست با خیالی آسوده درس های دانشگاه را پشت سر بگذارد.

همه چیز از همان روز شروع شده بود. از روزی که او دانشجو شده بود و گرم درس و دانشگاه.

فرزاد را از همان نخستین روزها، در مقابل دانشگاه دیده بود. با نگاهی عاشق وار و مجنون. دل به دل این عاشق دل خسته داده بود. گمان کرده بود او باید تکیه گاه خوبی باشد. اما چند هفته بعد همه چیز تغییر کرد. انگار فرزاد، درس و دانشگاه خود را به فراموشی سپرده بود. تمام روز نگهبان او شده بود. هر روز به بهانه ای با یکی از دانشجوها در میفتاد. با یکی به بهانۀ این که چرا در کنار این خانم راه می روی، او همسر من است. با دیگری به این بهانه که چرا به زن من چپ نگاه می کنی. هر روز با کسی در حال مجادله و کتک کاری بود. هنوز یک ترم از دانشگاهش نگذشته بود که تمام دانشگاه او را می شناختند. از کنارش که می گذشتند با پوزخند می گفتند:

ــ بچه ها، از این خانم فاصله بگیرید، نامزدش الان مثل جت می آید و حالتان را می گیرد.

دلش خواسته بود زمین دهان باز کند و او را ببلعد. مخصوصاً همان روزی که با استادش مشغول صحبت بود، اما فرزاد از راه رسید و بدون هیچ پرسشی، استاد را به باد کتک گرفت و به خاطرش یک شب هم در بازداشتگاه خوابید و استاد به خاطر شاگردش، از شکایت صرف نظر کرد.

تا یک هفته، روی  دانشگاه رفتن را نداشت. از انگشت نما شدن بیزار بود. چند روز در خانه نشست و تمام درها را به روی خود قفل کرد. ماه ها فکر کرد به این که؛ چرا باید خود وآینده اش را فدای چنین مردی کند. مردی که به بهانه عشق آتشینش تمام لحظات شیرین زندگی اش را گرفته بود. می خواست تا دیر نشده به دانشگاه برگردد. باید تا دیر نشده مسیر زندگی اش را تغییر می داد.

تصمیمش را گرفت. انگشتری را پس فرستاد. خدا را شکر کرد که نه عقدی در کار بود و نه طلاقی. اما این، آغاز همه چیز بود.

خان عمو وگله هایش. زن عمو و متلک هایش. پدر هم با او به قهر نشسته بود. حق ادامه تحصیل را به او نداده بود. پدر گفته بود:

ـ دانشگاه تو را هوایی کرده. خیال کردی به مقامی رسیده ای.

دانشگاه رفتن شده بود جزئی از رویاهای شبانه اش. همه او را باعث آبروریزی خانواده می دانستند.

دختری که خودسر برای زندگی اش تصمیم گرفته بود.

وقتی سر وکلۀ خواستگارهای جدید پیدا شد، اوضاع بدتر شد. فرزاد، انگار تمام وقت آن ها را زیر نظر داشت. اگر بو می برد خواستگاری راه به سوی این خانه کج کرده است، دردسری جدید خلق می کرد. خواستگاران را می تاراند. هر روز تهدیدنامه ای جدید برای او می فرستاد.

در تمام نامه ها هم می نوشت.

ــ جفتتان را می کشم. شک نکن.

شک نداشت. این را از ضربه ای که به سر آخرین خواستگار زده بود و او را تا بیهوشی کشانده بود، فهمیده بود.

پنج سال از عمرش را به تباهی کشانده بود. روزگار او و خانواده اش را سیاه کرده بود. می دانست حالا دیگر بحث حرف دل نیست، بحث انتقام و تلافی است. برای همین چادرش را سر کرد، بعد از پنج سال مقابل در خانۀ خان عمو ایستاد. چشم درچشم فرزاد دوخت و گفت:

ــ باشه، تو برنده شدی. زنت می شوم. فقط دست از سر خانواده ام بردار.

صدای کِل زن ها او را از گذشته بیرون می کشد. صدای عاقد از پشت دیوار اتاق به گوشش می رسد.

ــ عروس خانم وکیلم؟

با آن که تردید دارد. با آن که می داند بدترین تصمیم زندگی اش را گرفته است اما می گوید:

ــ بله.

و صدایش در هلهله زنان گم می شود. دیگر صدایی نمی شنود، همین که لبخند روی لب های پدر و مادر نشسته است، کافیست. نگاهش هنوز به قاب آینه ای است که پوزخند مردی را نشانش می دهد. مردی که با زبان بی زبانی می گوید:

ــ گفته بودم ؛ من به هرآن چه بخواهم، می رسم. 

منیژه جانقلی/انتهای متن/

نمایش نظرات (79)