شاید از دور دستها صدای لبخند بیاید  

ماه پیامبر که به نیمه می رسد، روزهای بی قراری فرا می رسد، روزهایی که با خودت فکر میکنی شاید این نیمه ماه، روز میلاد، آه اگر بیایی چه میشود؟

0

زرق و برق خیابانهای شهرم مرهمی بر غم نبودنت نیست  نه اینکه من   بگویم  که من بهترینم که آقای من از بار گناه سر به زیرم اما میدانم

اما میدانم که اگر روزی بیایی شاید انسانیت گمشده در لای دیوارهای این شهر خاکستری پیدا شود  و آن روز است که لبخند را  بر روی لبهای خشکیده  میبینم ؛لبهای خشکیده از لبخند که بار بی عدالتی این روزگار سیاه، خشک ، خشک خشکشان کرده است.

 

ای کاش بیایی شاید از دور دستها صدای لبخند بیاید…

 

بیا که آینه ی روزگار زنگاری ست

بیا که زخمِ زبان های دوستان، کاری ست

 

به انتظار نشستن در این زمانه ی یأس

برای منتظران، چاره نیست؛ ناچاری ست

 

به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما

قبول طبع شما نیست؛ کوچه بازاری ست

 

چه قاب ها و چه تندیس های زرّینی

گرفته ایم به نامت که کنج انباری ست!

 

نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود

کنون بیا که بناهایمان طلاکاری ست

 

به این خوشیم که یک شب به نام تان شادیم

تمام سال اگر کارمان عزاداری ست

 

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند

که کار منتظرانت همیشه بیداری ست

 

به قول خواجه ی ما در هوای طرّه ی تو

«چه جای دم زدن نافه های تاتاری ست؟» 

 

سعید بیابانکی /انتهای متن/

درج نظر