خوش به حال من

گفت و گوی من و سارا طولانی شد. از یک جلسه به چند جلسه کشید. از خانه و زندگی ساده فاطمه(س) که برایش گفتم و فرزندانش که با اینکه عزیز بودند، بسیار وقتها گرسنه ماندند. از نذر سه روز روزه و گرسنگی سه روزه و …اینکه باغ و زمین و … داشتند و این گرسنگی از فقرنبود. سارا می شنید و گاه باورش نمی شد. تا اینکه … آن روز صبح که از خواب بلند شد…

2

سرویس ما و زندگی به دخت/

–         چیه سارا…؟ خواب بدی دیدی…؟ خبر بدی از خونه رسیده…؟

–         نه، عجیب بود، خیلی عجیب بود… آنجا کجا بود؟

من در سکوت به او نگاه می کردم. فهمیدم خواب عجیب و غریبی دیده که هنوز از حال و هوای آن بیرون نیامده… مثل اینکه  داشت به یاد می آورد:

–         جایی بود که تا به حال نرفته بودم، ندیده بودم. هم خوب و قشنگ بود و هم عجیب.

–         کجا؟

–         همانجا که در خواب رفته بودم.

–         در خواب…؟

–         مثل یک جای کوهستانی که خیلی زیبا بود، کوه بلندی هم داشت. من پایین آن بودم. آن بالا را می دیدم ، خانه بزرگی  روی قله کوه . با این که خیلی از من دور بود، اما من حتی پنجره هایش را می دیدم.

–         تو اونجا چه می کردی؟

–         می خواستم از کوه بالا بروم ، ولی راه سختی داشت. بعضی ها از کنار من رد می شدند و می رفتند. من می دانستم که می خواهند بالای کوه بروند. ولی نمی دانستم چطور می خواهند بروند. مثل این که یک راهی بود که آنها پیدایش می کردند و من آن را نمی دیدم.

–         بعد چی شد؟

–         یک لحظه تو را دیدم. تو هم داشتی رد می شدی و می رفتی . تنها کسی که شناختم آنجا،  تو بودی.

–         واقعا…؟ من…؟

–         پیش از اینکه تو هم رد بشوی و بروی، طرفت دویدم و گفتم: کجا…؟ تو راه بالا رفتن از این کوه را بلدی؟

–         جوابتو دادم؟

–         نه، فقط یک اشاره به چند تا کاغذ که آن طرفتر روی زمین بود، کردی و رد شدی.

–         کاغذا چی بود؟

–         من طرف اونا رفتم. چیزهایی رویش نوشته بود که من نمی فهمیدم چه بود. فقط می دانستم که برای بالا رفتن از کوه یک راهنمایی در آن کاغذا بود.

–         -…!

–         مثل اینکه یک نفر به من گفت که باید از این کاغذها بخوانم تا بفهمم چه بکنم. گفت تنها راه بالا رفتن در همین هاست.

–          نفهمیدی چی نوشته بودن ؟

–         نه ، من هم پرسیدم: من که نمی دونم توشون چی نوشته؟ و یکی گفت: بپرس، می فهمی. بگرد، پیدا می کنی.

–         دیگه چیزی نگفتن؟

–         نه، ولی من با سماجت پرسیدم: ای کاش اقلا می فهمیدم اون خونه مال کیه اول بالا؟

–         جواب دادن؟

–         یه کلمه : فاطمه.

–         …!!

–         خونه فاطمه بود، همون که ازش حرف می زدیم.

–         و تو یادت بود همون خانومه؟

–         یادم بود. بخاطر یه عالمه سؤال که این روزها در ذهنم بوده و فکرم را خیلی مشغول کرده.

–         سؤال…؟

–         با حرفایی که تو به من گفتی در مورد فاطمه، من برام سؤال شده بود که مگه می شه یه آدم، یه زن، اینطوری باشه؟ اصلا اینطوری شدن ممکنه برای کسی ؟ مثلا ممکنه من بتونم اینطوری زندگی کنم؟ من خیلی به این سؤالها فکر می کردم.

–         و جوابی هم داشتی ؟

–         هیچی . فکر می کنم این خوابم جواب این سؤالا بود.

–         یعنی تو جوابتو گرفتی؟

–         گرفتم.

–         چی ؟

–         من می تونم مثل او بشم.

–         می تونی؟

–         می تونم. فقط راهشو باید پیدا کنم. راهش هم سخته. ولی پیدا می شه.

–         تو می خوای پیداش کنی؟

–         تنها چیزیه که دنبالشم .  حتما هم پیداش می کنم.

–         چقدر مطمئنی!

–         مطمئنم… آخر خواب یک لحظه یک دست آمد و یک پارچه سبز به من داد. نفهیمدم کی بود، اما گفت: این برای توست؟ من پرسیدم : چه کارش کنم؟ گفت : بپوش تا بتوانی راه را پیدا کنی.

–         تو چه کار کردی؟

–         گرفتم و همان موقع در خواب، خودم فکر کردم که یعنی باید مثل تو بشوم که روسری داری.

نگاه هیجان زده و چشمان اشک آلودش نشان می داد که راست می گوید.

–         یعنی واقعا می خواهی روسری سر کنی ؟

–         بله.

–         ولی می بینی که من هم اینجا به خاطر روسری اذیت می شم. برای تو که شرقی و مسلمان نیستی، ممکنه بیشتر اذیت و سختی باشه.

–         باشه.

–         می تونی تحمل کنی؟

–         باید بتونم. خودم می دونم که راه سختیه.

–         و خانواده ات…؟ آنها حتما به تو اعتراض می کنند.

–         بله که می کنند. باید صحبت کنم باهاشون. باید متقاعدشون کنم. خانواده من یک خانواده مسیحی مؤمنند. این، هم کار منو سخت می کنه و هم آسون.

–         یعنی چی؟

–         یعنی اونا می فهمن که ایمان داشتن برای خوب زندگی کردن لازمه. این کار منو راحت می کنه. اما اشکالش اینه که فکر می کنن فقط مسیحیت می تونه آدمو نجات بده.

–         و تو چطوری می خوای اونا را متقاعد کنی که راه دیگه ای هم هست؟

–         نمی دونم.

–         من هم تو این زمینه می تونم کمکت کنم؟

–         معلومه. تو شروع کردی ، خودت هم ادامه بده.

–         چی رو؟

–         تو از فاطمه تعریف کردی و منو به اینجا رسوندی. حالا باید به من بگی چی بخونم؟

–         چی بخونی؟

–         نگفتم که در آن کاغذا چیزهایی نوشته بود که به من راهو نشون می داد؟

–         درسته. من سعیمو می کنم. از چی شروع کنیم؟

–         از کتاب دینی تون قرآن. دیدم که اونو می خونی .

–         برات نسخه انگلیسیش را تهیه می کنم.

–         و کتاب در مورد فاطمه. او هنوز برای من معماست .

–         و برای ما هم که شیعه هستیم، هنوز معماست. جمله ای  از یکی از امامان ما هست که فاطمه مثل شب قدر است . هرکس شب قدر را درک کند، فاطمه را هم درک می کند. اما در قرآن آمده که شب قدر شبی است که بالاتر از هزار شب است و چه کسی می تواند آن را درک کند؟

–         پس خوش به حال من …من که خانه اش را دیدم. خوش به حال من…

فرزانه الف /انتهای متن/

نمایش نظرات (2)