من كيستم؟

امروزخيلی سعی كردم،كه حسادت نكنم(يا لااقل نشونش ندم). مثل هميشه، داشتيم با جنی و بانی، نهار می خورديم كه آنا پاركر اومد.

0
سرویس فرهنگی به دخت؛ ترجمه: ریحانه بی آزاران/ 
جمعه، ١فوريه (يه فرصت)
 فهميدم كه دنبال جا مي گرده. يه كم خودمو سمت باني كشيدم و براش دست تكون دادم. دعوتش كردم كه بياد پيش ما. اين روزها ديگه همه با هم مي شينيم. تاآنا نشست، يه فكري به ذهنم اومد، راستش، فكر مي كنم خدا بهم الهام كرد، كه ازش بپرسم، مي خواد واسه امشب بياد بازي بسكتبال. اونم گفت:البته.
منم گفتم:بعد از كار ميرم دنبالش. البته يادآوري كردم، قبلش ميرم خونه و لباسامو عوض مي كنم. بعد ازم پرسيد، كجا كار مي كنم؟منم براش توضيح دادم كه چطوري يه كار منشي گري تو دفتر كار بابام پيدا كردم. اونم گفت كه خيلي جالبه و اين كه چند وقته، دنبال يه كار اداري براي بعداز مدرسه است. گفت كه تقريبا همه ي كلاس هاي امور بازرگاني رو گذرونده. يهو يادم افتاد كه تو اتاق استراحت دفتر يه آگهي ديدم، براي منشي پاره وقت. خودم مي خواستم، براش درخواست بدم، چون پست مديريتي بود، يه جورايي وسوسه انگيز بود!ولي من كار كردن با ريتا را خيلي دوست دارم، از اين ترسيدم كه اگر بخوام شغلم را عوض كنم،-ريتا- ناراحت بشه. در ضمن اصلا شايد اين پست را به من ندن! در نتيجه تصميم گرفتم، كاري نكنم.
به آنا گفتم:”مي دوني يه آگهي در خواست كار تو اداره بود. فكر كنم، هنوزم كسي را نپذيرفته باشن. پاره وقته، دقيقا ساعت هايي كه منم كار مي كنم. منشي اون بخش مي خواد، زودتر از اداره بره تا وقت بيشتري را با بچه هاش بگذرونه.” آنا جوري به من خيره شده بود، انگار بهش پيشنهاد يه ميليون دلار داده بودم.
-واقعا؟!شوخي كه نمي كني؟! اگه باشه، به نظر عالي مي رسه!
 باني با آرنجش زد بهم و گفت:”چرا هيچ وقت تا حالا به من راجع به اين شغل چيزي نگفتي؟”
– تو كه شغل داري باني.
– آره، ولي نه به خوبي اين كاري كه مي گي.
بهش نگاه كردم و گفتم:”خوب، تو هيچ وقت نگفتي كه مي خواي كار تو عوض كني.”
با خونسردي نگاهش كردم و گفتم:”من فكر مي كردم، از اين كه با جني يه جا كار مي كني، خوشحالي. تازه…”برگشتم، دوباره به آنا نگاه كردم:”آنا، كلاس هاي مورد نياز شو قبول شده.”
آنا داشت از خوشحالي بال در مي آورد. بايد، اضافه كنم كه يه كوچولو دلم خنك شد، وقتي اشاره كردم كه باني و جني، يه جا كار مي كنن. (خيلي خوب ، خدايا منو ببخش!)
آنا گفت:” كتلين، واقعا فكر مي كني شانسي دارم؟”
– نمي دونم، چراكه نه؟
بعد هم ازش پرسيدم، آخرين كلاسش ساعت چنده و معلوم شد، اونم مثل من ساعت پنجم كلاسش ساعت آخرشه. براي همين بهش پيشنهاد كردم كه با من بياداداره و يه نگاهي به آگهي بندازه. خوشبختانه، آنا هميشه لباساي خوبي تو مدرسه مي پوشه. خوب يه جورايي زيادي مرتب بود و نسبت به سليقه من يه كم قديمي و جدا از مد روز بود. فكر كنم بعضي از بچه ها شايد فكر كنن كه آنا يه كم فناتيكه، ولي من نظرم اينه كه لباساش بهش ميان و خيلي هم براي رفتن به سر كار لباساي مناسبي بود.
وقتي به دفتر رسيديم، آنا رو به ريتا معرفي كردم. بعد همه دور و بر را بهش نشون دادم. آخر هم بردمش طبقه بالا تو قسمت كاركنان. اونجا بود كه فهميديم،نه تنها مي تونه فرم پذيرش را پر كنه بلكه زمان مصاحبه هم مي تونه داشته باشه. چه جالب!بعد هم تصميم گرفت، يه كم، تو لابي وقت بگذرونه. (تكليف ها شو انجام بده) تا من كارم تموم بشه و برسونمش خونه.
وقتي نزديكاي محله شون شديم، ازم خواست كه پايين آپارتمان پياده ش كنم. گفت كه فقط مي ره بالا و براي بازي بسكتبال لباسش را عوض مي كنه. اگر اشكالي نداره، همين پايين منتظرش بمونم. منم بهش گفتم كه اشكالي نداره. شك هم  نكردم.  شايد نمي خواد من جايي را كه زندگي مي كنه ببينم. لحظه كوتاهي، فكرم، مشغول شد. يادم اومد، بعد از دوستي با باني، او هم اجازه داد خونه اش راببينم. نمي دونستم چطور به آنا بگم كه من به اين مسائل عادت دارم. در نتيجه سري تكان دادم ودهنم را بسته نگاه داشتم.او رفت تا لباسش را عوض كنه.
ادامه دارد…
برگرفته از رمان who I am نوشته:M elody Cartson
/انتهای متن/
درج نظر