نمی خوام اینطور بشه اما می شه!

چند روز پیش چقدر از دست خودم ناراحت شدم. طوری که کتاب درسی جلویم بود تا بخونم اما ذهنم به کاری که کرده بودم کشیده می شد.از خودم متعجب شدم که چی شد که این طوری شد؟

2

سرویس فرهنگی به دخت/

مامانم با چه اشتیاقی این مطلب ایمیلشو برام خوند،طوری که وقتی می خوند اشک به چشماش نشست.

” به سلامتی اون پسری که ده سالش بود؛باباش زد تو گوشش هیچی نگفت. بیست سالش شد،باباش زد تو گوشش هیچی نگفت.سی سالش شد،باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . باباش پرسید: “چرا گریه می کنی؟” گفت :” آخه آن وقتا دستت نمی لرزید.”

ازم پرسید:”قشنگ بود،مگه نه؟” شایدانتظار داشت،بگم ،آره. قشنگ بود. اما شیطنت من گل کرد و گفتم:” آخه واسه چی پدره پسرش رو زده؟!” مامانم جا خورد. نگاهش به مانیتور بودو گفت :” نمی دونم.” بعدش هم هیچی نگفت.

من می تونستم باهاش همسو نگری داشته باشم. خداییش متن کوتاه و قشنگی بود. اما گاهی اوقات ما جوونا موقعیت رودرک نمی کنیم و حس طرف مقابل را نمی فهمیم.

 چه طورمی تونیم آن طوری که شایسته طرف مقابل ست با آنها رفتار کنیم.؟ و همان اندازه که دوستشون داریم بهشون ابراز محبت کنیم.

شما هم دچار چنین دو گانگی ها یی می شید؟ من که بعضی وقا کلی خیطی بار میارم. و سه کاری می شه. اما نمی خوام این طور بشه اما می شه دیگه./انتهای متن/

 

نمایش نظرات (2)