از چایخانه تا تالار عروسی
فاطمه موحدي مهر, فرزند علياكبر, متولد 1322 مدیر بخش خواهران پایگاه باز سازی شهید علمالهدی یا همان چایخانه ی اهواز در زمان جنگ است و سالهای بعد از جنگ خیریهای جهت تهیهی جهیزیهی خانوادههای مستمند راهاندازی کرده و هنوز هم مشغول است.
او وقتی ایستاد که بسیاری جرأت نشستن را هم نداشتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. مبارزی انفلابی در دوران رژیم ستمشاهی بوده و زندگی خود را سراسر وقف انقلاب و پشتیبانی از نظام اسلامی کرده.
او از معدود بازماندگان نسل صبر و سکوت است و به سختی حاضر به مصاحبه شد.از چایخانه ی دیروز گفت که دریای خون بود و امروز شده تالار عروسی !
سرویس اجتماعی به دخت/
از فعاليتهاي قبل از انقلاب تان بگویید.
از قبلِ انقلاب در مساجد حضور داشتم، هرچند جوان و كمتجربه بودم اما در فعاليتهاي انقلابي مانند پخش اعلاميه بر عليه رژيم شاهنشاهي شركت ميكردم.
چطور با پايگاه شهيد علمالهدي آشنا شدید؟
از طريق دوستان همفكرم به خصوص خانم احمدي با فعاليتهاي پشتيباني جنگ آشنا شدم. اوائل در بستهبندي اقلام و مايحتاج بسيجيان جبههي غرب كمك ميكردم. در همين گير و دار مقداري از اين اقلام به همراه پانزده دستگاه آمبولانس به اهواز ارسال شد كه من و تعدادي از خانمها هم براي همكاري پانزده روزه همراه گروه حاج آقا عادليان راهي اهواز شديم كه آن پانزده روز هشت سال به طول انجاميد.
شما در زمانی مسئولیت بخش خواهران را به عهده گرفتید که جوانی کمتجربه بودید. چطور اين مسئوليت سنگین را در آن شرایط پذيرفتيد؟
قبل از بنده, حاجيه خانم علمالهدي سرپرست آنجا بودند اما بعد از حضور بنده در چايخانه (پايگاه شهيد علمالهدي) خانمها به حاج آقاي عادليان پيشنهاد دادند كه بنده را به مديريت خانمها برگزيند و من هرچند بسيار وابسته به خانوادهام بودم اما در عمل انجامشده قرار گرفتم, يعني حاج آقاي عادليان ناگهان بين نماز ظهر و عصر بلند شدند و گفتند خانم موحدي اينجا هستند و از اين پس هرچه ايشان بگويد همان است! من مانده بودم چه كنم؟ اما وقتي شرايط كار و سنگيني وظايف را ديدم احساس تكليف كردم كه بايست آنجا بمانم.
فعالیت خانمها در چایخانه
از كجايش بگويم؟ ما خانهدار بوديم, هرچند فعالیتهای انقلابی داشتیم اما کار به این وسعت که احتیاج به برنامهریزیهای کلان داشته باشد برایمان پیش نیامده بود. یعنی اصلا اينطور نبود كه تجربهي كار در این سطح را داشته باشيم. فعالیتهای آنجا هم به دو دسته تقسیم میشد, یکی مربوط به آقایان بود که شامل دوخت چادر جنگی، تعمیر و شستن پوتین، پتو شویی، و.. بود و بخشی هم بازسازی لباسهای پاره و شستشوی لباسهای خونی شهدا یا مجروحین بود. هشت سالي كه من در اهواز بودم از شدت فشار كار متوجه نميشدم چگونه بهار، تابستان يا پاييز ميآيد و ميرود. مثلا عمليات خيبر عمليات بزرگي بود و به علت حملههاي پي در پي هوايي با كمبود نيرو هم مواجه بوديم. در همان ایام يك روز جمعه خانم پازوكي صدايم زد كه خانم موحدي خودت را برسان روي پشت بام! دارند براي ما لباس ميآورند!!
من با تعجب رفتم بالاي پشتبام و ديدم پنجاه، شصت دستگاه تريلي توي جاده در حال حركت به سمت مقر ما هستند و همه آنها هم پر از لباس است!
حالا شما فكر كنيد تمام اينها تفكيك ميشد، جيبهايشان گشته ميشد، عكس، شناسنامه و دفتر خاطرات كه بايد تكليف شان مشخص ميشد تا ميرسيد به لباسهاي اتاق عمل و ملافههای بیمارستانهای صحرایی یا شهری و حتی جورابها و … نه اينجور ساده کهمی گویم ملافه و شما هم می شنوی خیر! یعنی ده هزار تا ملافه در روز …!
خانمها اوائل لباسها را توی تشت لباسشویی یا لگنهای شخصی و حتی قابلمههای بزرگ میشستند اما به سرعت حجم کار آنچنان بالا رفت که كار از تشت و قابلمه گذشت، حوضهايي ساخته بوديم به اندازهي اين اتاق كه خودمان ميرفتيم توي آن حوضها و آنجا لباس ميشستيم! از ملافهها شروع ميكرديم و بعد روي پشتبام پهنشان ميكرديم تا نوبت به بقيه لباسها ميرسيد. يعني حجم كار اينقدر زياد بود كه ما بعد از هر عمليات تا يكسال بعد همينطور كار ميكرديم ميشستيم و رفو ميكرديم و باز هم سر عمليات سال بعدی همهي لباسهاي سال قبل تمام نميشد.
تمام اين فشارها جسمي و فيزيكي نبود
آن جا درياي خون بود, يعني وقتي لباسهاي رزمندگان را ميشستيم تا ساعتها همينطور جوي خون بود كه از لباسها روان بود. خود من از بين اين لباسها دو كليه و چشم شهيدي را پيدا كردم, درون سبد گذاشتم و به مادر شهيد خليلي دادم تا ايشان هم برد آب كشيد و توي باغچهي پايگاه دفنشان كرد.
اصلا يك گروه خانم بودند (خانمها شهبازي، نمازي و مقدم) كه من به اينها ميگفتم مين خنثيكن (هركسي دل اين كار را نداشت) اينها لباسها را ميتكاندند و تكههايي از بدن جانبازان و شهدا را جدا ميكردند و تازه لباسها آماده ميشد براي شستشو.
ديدن اين صحنهها خيلي دردآور بود, خانمهاي اهوازي ملافههاي خوني را ميگذاشتند لب جوي آب, خونهايش را ميشستند, جامعهي كبيره ميخواندند و اشك ميريختند. ديدن اينها خيلي سنگين بود.
آشناشدن با نیروهای شهرستانی
از هر كجا رابطي داشتيم, مثلا از اصفهان حاج آقا عادليان بود كه پيشنهاد داد به دانشگاه اصفهان برويم و نيرو بگيريم و من و خانم حاج ابراهيمي به اتفاق رفتيم ديديم آنجا هم نيروهاي مردمي براي خودشان بسيار فعال هستند. آن جا با خانم و حاج آقاي ايوقي آشنا شديم كه طي هماهنگيهايي تا پايان جنگ مرتب براي ما نيرو ميفرستادند. همدان هم رفتيم منزل خانم نجفي و برنامهريزي كرديم تا نيروهاي آنجا اعزام شوند. خود اهوازيها هم كه هفتهاي چهار روز ميآمدند و هر گروه روزهايشان عوض ميشد. آنهايي كه گروه اهالي پل نادري بودند و گروه ديگر ساكنين كيان پارس, خانمهايي هم دورههاي پانزده روزه ميآمدند بعد از آن هم كه شدت فشار کار در طول جنگ بالاتر رفت, نيروهايي از همدان، شيراز، تهران و شاهرود به ما ملحق شدند.
يك خاطرهي شخصي هم از خانم هاي فعال در آن جا
خاطره بسيار است، از كجايش بگويم؟ هرروز آن جا خاطره است. يك روز نزديك غروب بود كه حاج آقاي عادليان بنده را خواست. وقتي نزد ايشان حاضر شدم, گفت الان خبر رسيده يكي از خانمهاي اصفهاني كه مشغول دوختن لباس براي اتاق عمل است, فرزندش شهيد شده. ديديم چارهاي جز دادن خبر دادن به ايشان نيست. تلفن زديم و تا آمد پاي گوشي تلفن قبل از اين كه ما حرفي بزنيم گفت: جانم؟ ميخواهيد بگوييد فرزندم شهيد شده؟ خودم ميدانم!! الان هم هر كاري ميخواهيد انجام بدهيد, من در حال لباسشستن هستم و لباسهايم هنوز مانده، اين جا به من نياز است, نميتوانم كارم را رها كنم. برويد خودتان تشييعش كنيد.
بعدش چه شد؟
هیچ!، این خانم رفت سر کارش و مثل کوه نشست به لباسشستن و تا چند روز بعد که لباسهایش تمام نشده بود راهی اصفهان نشد و تشییع پیکر فرزندش بدون او انجام گرفت.
امکانات مورد نیاز شما از کجا تهیه میشد؟
نیاز های ما به دست مردم رفع میشد, خواهران اهوازی خودشان وسایل مورد نیاز را تهیه میکردند و کمکهای مردمی در همه حال و همهی شرایط مهیا بود
آیا این کمکها همه جزو کمکهای نقدی و اجناس اهدایی بود؟
خیر, گاهی اوقات حجم کار بسیار بالاتر از حد تصور میشد. یک روز یادم هست که اینقدر لباس زیاد اورده بودند که رفتم پیش اقای عادلیان و گفتم این دیگر در توان نیروهای ما نیست, با امام جمعه مسئله را مطرح کنید. اقای عادلیان هم موضوع را با جناب جزایری امام جمعه محترم اهواز در میان گذاشت و ایشان در خطبههای نماز جمعه اعلام کرد. بعد از نماز بسیاری به خانههایشان هم نرفته بودند و ناگهان دیدیم سیل نیرو های مردمی سینهزنان به سمت پایگاه میآیند تا به ما کمک کنند.
خدمات این پایگاه تا چه زمانی ادامه داشت؟
تا چند سال پس از جنگ که هنوز مقدار بسیار زیادی از اقلام برای بازسازی مانده بود که بعد از اتمام آن اقلام پایگاه را تحویل دادیم و همه چیز تمام شد.
الان پایگاه در چه شرایطی است؟
به علت حجم بسیار بالای ورودی اقلام, پایگاه مدتی بعد از جنگ کار را ادامه داد اما بعد پایگاه را تحویل دادیم و انها هم آنجا را تخریب کردند. شنیدم قسمتی از آنجا را جاده کشیدند و باقی را یک رستوران و تالار عروسی ساختند. الان دیگر کسی از اتفاقات افتاده در آنجا خبر ندارد, یعنی نتوانستند آن ایثارها و فداکاریها را به نسل بعد انتقال بدهند. زدند و یک شبه تخریبش کردند. مدتی بعد که من رفتم آنجا, دیدم عکس حیوانات را زدهاند و یک اوضاعی دارد که گفتنی نیست! گلایهای کردم که یعنی اینطور باید احترام میگذاشتید به اینهمه خونهای شهدا که اینجا شسته شده و اینکار را باید میکردید با محل دفن تکهپارهی بدن شهدا؟ توجیحاتی آوردند.
اما دل من خیلی میسوزد. اشتباه نشود فکر نکنید برای کارهایی که آنجا کردیم، بخاطر خونها دلم میسوزد بخاطر ارزشهای انجا. حقش نبود چنین کنند با انجا، جوانان ما الان نمیدانند انجا چه خبر بوده, خوب اشکالی داشت میگذاشتند آنجا همانطور بماند؟ ما میگوییم میخواهیم مفاهیم و ارزشهای دفاع مقدس را به جوانانمان منتقل کنیم، خوب چطور؟ با تخریب این مکانها و ساختن رستوران؟ آنهم روی جایی که هر نقطهاش بدن شهیدی دفن است؟ شما بروید نام این پایگاه را که این همه فعالیت در آن صورت گرفته بجویید, در هرجایی که فکرش را میکنید ببینید یک صفحه مطلب پیدا میکنید؟
/انتهای متن/