درد دلهای یک چرخخیاطی از روزهای دفاع مقدس
این هم حرف های یک چرخ خیاطی در چایخانه ی اهواز. با بقیه چرخ خیاطی ها فرق دارد، این را ازحرفهایش می شود فهمید.
سرویس اجتماعی به دخت/
دستش که به من میخورَد، با خودم میگویم: «بالاخره نوبت کار کردن من هم رسید»،اشتباه هم نکردهام، دستهام را که فروشنده رویم نصب میکند، بلافاصله مرا میگیرد زیر چادرش و به سرعت راه میافتد. چه دستهای گرمی، چشم که باز میکنم توی خانهاش هستم، روغنکاری شده و آماده.
نه، سرنوشت من چیز دیگریست، من مانند بسیاری دیگر از همقطارانم برای دوختن لباسهای خانه و اتاق خواب و عروسی و … انتخاب نشدهام، پایم که به چایخانه میرسد، این راخوب میفهمم و تو ای آدمیزاده، چایخانه.. و ما ادراک الچایخانه؟
قبل از من، همقطاران دیگرم رسیدهاند و بعدِ من نیز خواهند آمد. اینجا صدا، صدای همهمهی اورادِ چرخدندههای ماست، که با زمزمهی دعای زیر لبِ خیاطانمان درهمآمیخته و تسبیح ایشان است که با اذکار اسلحهی رزمندگان،سمفونی مقاومت را ساخته. همه میسراییم در آن هوا، هوا که میگویم، کدام اتمسفر برایت تداعی میشود؟
خیر، هوای گرم اهواز و داغ کردن ما و عرقریختن ایشان را نمی گویم. هوا، هوای اخلاص و ایثار است که بیش از استنشاق دَماغی آن، محتاج تنفسِ دِماغی است و بر همین منوال اگر گوش بستهی آدمیان باز شود، از قطار چرخدندههای ما نیز صدای تسبیح بلند است و در عالم ملکوت اذکار این بانوان با اوراد زمان و مکان و ما اشیاء در همآمیخته و غوغایی به پا کرده.
این غوغا نه آن غریو فریاد اهل ظاهر است که خود، گوشی مرعوب نامگذاریهای تاریخی بر زندگی آدمیزاد،تا عصر پست مدرن دارند. فهم این غوغا را گوش حق لازم است، چه، گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش…
اینجا همه چیز ذکر است، پارچه و من ، دست و ابزار همه و همه در حال نیایشیم و می پنداری که سرنوشت دیروز و امروز و فردای تاریخ را چه چیزی بهم خواهد دوخت؟ ایا این مهم جز از دستانِ خستهی این بانوان بر خواهد آمد؟
اینجا زندگی معنی دیگری دارد و کلمات هم در بهترین حالت خود استعمال میشوند. در اینجا اسراف به واقع جایی ندارد. دیروز کلی خندیدیم از حرف خانم که میگفت دندان پزشک شده است! خانم به تعمیر زیپها مشغول بود و یکی یکی دندانههای هر زیپ را تعمیر میکرد. دندانههای یک زیپ خراب، یکی یکی کشیده میشد تا بیست زیپ دندانه پریدهی دیگر تعمیر شوند.
توی این فرصت من هم در کارگاه برادران آچار کشی شدم و خستگی از تن به در آوردم. پارچهای امروز به من گفت که بر قامت شهیدی به عنوان لباس رزم پوشانده خواهد شد و من هم بهترین نخ دوخت روزم را برای او کنار گذاشتم. و نخها نیز، رشتهی نخ از همان لحظه که بر پارچه مینشیند سر نوشت هر کوک خودش را میداند.
دستهای خانم این روزها بسیار خسته است اما از همیشه مهربانتر، کاش دارای موتور برقی بودم تا کمتر خجالت زدهی دستهایش میشدم. اما نه، چه بهتر که بهانهای برای نوازش دائمی من وجود دارد. و نه فقط من که همهی همقطارانم در اینجا مورد نوازش این بانوان هستند.چه خوشبختم من که در بین همقطاران دیگرم، لباس رزم و ایستادگی میدوزم. هرچند دوخت لباسهای اتاق عمل، ملافههای بیمارستانها، لباس پرستاران و پزشکان، کیسه خوابهای رزمندگان نیز سهلتر از کار من نیست.
اینجا کار بسیار است ، اینجا خانمها مظهر دادن بهشت به بها هستند، نه به بهانه. این روزها من به واسطهی بیجانبودنم ساعتی استراحت ندارم. اما خانم واقعا دارد از پا در میآید. تا دیروز که خبر شهادت پسرش را دادند، فقط قطرات عرق پیشانیاش بود که گاه تن داغم را خیس میکرد. اما از دیروز قطرات اشکش مثل باران روی من و پارچهها میبارد. خانم داشت شلوارهای پاره را وصله میزد که خبر شهادت پسرش را دادند. خانم از دیروز، هم اشک میریزد و هم کار میکند و زیر لب میگوید «به ابی انت و امی یا ابا عبدالله الحسین»
وقتی خبر شهادت پسرش را دادند،خانم اشک ریخت اما خم به ابرو نیاورد. فقط زیر لب گفت انا لله و انا الیه راجعون. ما گریستیم؛ من و همهی همقطارانم زار گریستیم برای غربت او و برای تنهاییاش، خانمهای دیگر هم گریستند و به او تبریک گفتند اما او نه!. از دیروز زیارت عاشورا را زمزمه میکند و در حال کار اشک میریزد.
و فردا پارچهای خواهد آمد. پارچهای که من آن را میشناسم. همان پارچهای که قرار بود بر تن شهیدی نقش ببندد. خانمهای دیگر خونهایش را شستهاند تا برای رزمندهای دیگر بازسازی شود. یکدیگر را بعد از مدتها میبینیم و او با دیدن خانم، رنگ عوض میکند!، خانم پارگیهای ترکشخوردهاش را وصله میکند و بر ال ابوسفیان لعن میفرستد و اشک میریزد.
پارچه را که میدوزم مثل قبل با هم گفت و شنودی داریم که جز اهل راز توان شنیدنش را ندارند. پارچهمیگوید اینبار بر تن جانبازی خواهد نشست و برایم تعریف میکند دفعهی قبل بر تن فرزندِهمین خانم نشسته بوده. کاش خانم میتوانست صدای من و پارچهی زیر دستش را بشنود، آخر پارچه حالا دارد از لحظات آخر محمد میگوید. اینکه ترکش بر گلوی فرزند خانم نشسته است و او با خون گلوی محمد غسل کرده. اینکه محمد نام مادرش را در آخرین لحظات بر لب داشته. پارچه میگوید چون خانم اینجا مشغول کار بودند، تمام مادران اولیای الاهی و مادران ائمه اطهار در کنار حضرت زهرا برای بردن محمد آمده بودند.
خانم تند کار میکند و این دیدار دیگر دیدار آخر من و پارچه است،فرصتی بیش از این نیست، پارچه میگوید در نبرد بعدی بر تن جانبازی خواهد سوخت.
/انتهای متن/