سلام پاییز
روزاول مهر، صبح زود بیدارمیشوم. دلم هوای جنگل میکند و مراتا ناژوان* میبرد. پیش ازمن دخترکی آمده؛ بازیگوش و شاد. بهاوخیرهم یشوم. برگهای زرد را یکی یکی برمیدارد و توی دستهایش جمع میکند. باد برگها را ازدست دخترک فوت میکند. دخترک به باد میخندد. میخندم. نزدیک میروم و سلام میکنم. میخواهم سربه سرش بگذارم تا ببینم خیالبافترمنم یا او. میگویم:«اسمت پریاست. من میدونم…»
سرویس اجتماعی به دخت؛اکرم ادیبی/
باچشمهایی که بین عسل ومس وقهوه مردد هستند، نگاهم میکند. چشمک میزند، روبرمیگردان و مشغول کارخودش میشود. برگها را زیرورو میکند. دورتنه درختها چرخ میخورد و زیرلب تک مصرع شعری را میخواند بر وزن سبحانالله**…