شوک مادرانه

طاهره بعد از راه انداختن دخترها مثل هر روز صبح به سمت میز صبحانه بر می گردد و مشغول جمع آوری وسایل روی میز می شود. ظرفها را می شوید ، خورش لوبیا پلو را بار می گذارد ، آن روز دخترها هوس لوبیا پلو کرده بودند.

2

سرویس فرهنگی به دخت؛ فاطمه دانشور جلیل/

بعد مشغول مرتب کردن خانه می شود . اول از اتاق دخترها شروع می کند. دستگیره در اتاق مریم را فشار می دهد ولی در قفل است ، تعجب می کند اما اهمیتی برایش ندارد . به سمت اتاق مینا دختر کوچکش می رود ، در اتاقش نیمه باز است. با دیدن اتاق، زیر لب کمی غر می زند و مشغول جمع کردن کتاب و دفترهای پهن شده در سطح اتاق می شود. روتختی را مرتب می کند و بعد یک راست به سمت اتاق کارش می رود و مشغول دوخت و دوز می شود. سالهاست که خیاطی می کند. درست از وقتی که شوهرش شهید شد.

در اتاقش یک چرخ خیاطی قدیمی است که در گوشه ای روی یک میز چوبی بلند قرار دارد. دور تا دور اتاق لباسهای نیمه دوخته مشتریان از طنابی آویزان است. در گوشه دیگر ، کمد چوبی دو دری قرار دارد که  در آن تمام پارچه های ندوخته روی هم چیده شده . فرش اتاق نخ نماست و البته کلی نخ های ریز ریز هم به آن چسبیده . خانه بزرگ است و قدیمی و به تعداد افراد خانواده اتاق دارد. یادش می افتد که وقتی همسرش را از دست داد؛ مریم، ده سال بیش تر نداشت ولی حالا دانشجوی مهندسی عمران است. مینا هم، پنج ساله بود و الان  سال دوم دبیرستان است.

همه چیز تا ساعت ده صبح روی روال عادی هر روزه است. او با روحیه شاد و لب خندان در حالی که رادیوی کوچکش را گوش می دهد، مشغول کارش است. تا اینکه زنگ در خانه به صدا در می آید و کبری خانم ، همان که معروف است به کلانتر محل با نایلونی که در دستش است، وارد اتاق می شود.

ــ سلام خواهر جون.

با روی باز جواب می دهد:

ــ علیک سلام ، آفتاب از کدوم طرف در اومده که ما چشممون به جمال شما روشن شده؟

– راستش عروسی دختر خواهرمه، سه تا پارچه آوردم تا برام بدوزی.

– مبارک باشه به سلامتی ، همیشه به شادی باشین.

کبری خانم هنوز ننشسته، شروع می کند به غیبت کردن پشت سر این  همسایه و آن همسایه.

– آره خواهر، نازنین دختر خواهرم خیلی منتظر شوهر نشست، وقتی دید خبری نمیشه خودش دست به کار شد .

طاهره با تعجب نگاهش می کند: خودش؟ چطور؟

کبری خانم در حالیکه دستی به موهایش می کشد تا مرتبشان کند لب و لوچه اش را برمی گرداند و می گوید:

ــ چه میدونم والله!  من که سر در نمیارم. با کامپیوتر چَل کرده! چَت کرده! یه همچین  چیزی . خلاصه پسره رو از اون طرف دنیا تورش کرده ، قراره آخر همین ماه عروسی کنن.

طاهره که چشمانش از تعجب بازتر از معمول شده می پرسد:

ــ مگه با کامپیوترم میشه کسی رو تور کرد؟

کبری لبانش را با زبانش تر می کند و می گوید:

ــ ای خواهر ، این دوره ، با دوره ما خیلی فرق میکنه ، با کامپیوتر همه کار می کنن. زن می گیرن ، شوهر می کنن، خرید می کنن، می فروشن، دزدی می کنن، من که سر  در نمیارم، فقط شنیدم. دوره آخرالزمونه دیگه. من و شما پنجاه سالمونه و از امروزیها توی این چیزها خیلی عقبیم. فکر می کنی پسر ناهید خانم، دوست دختراشوکه هر هفته عوض می کنه  چطوری پیدا می کنه؟ اونم دخترای خوشگل و ثروتمند ، با همین چل کردن دیگه. راستی دخترای شما هم کامپیوتر دارن؟

 طاهره به فکر فرو می رود: بله . مریم برای درسهای دانشگاهش لازم داشت یک ساله براش کامپیوتر خریدم.

کبری خانم گوشه چشمش را نازک می کند :

ــ مواظب باش دیگه خواهر. البته بدبختی اینه که ماها سر در نمیاریم از کامپیوتر، ناهید خانم برای همین که سر از کار بچه هاش در آره، توی این سن و سال کلاس کامپیوتر میره.

کبری خانم در حالی که لباس های نیمه دوخته رو نگاه می کند تا  مدلی انتخاب کند، ادامه می دهد:

 ــ راستی جریان دختر اقدس خانم رو شنیدی؟

طاهره با تعجب می گوید:

ــ من که زیاد از خونه بیرون نمیرم ، مگه چی شده ؟

– چطور نشنیدی خواهر! یک هفته است که ناپدید شده، پلیسها دنبالش میگردن میگن دوستش از راه به درش کرده و باهم فرار کردن ، جوونن دیگه، یه نخود تجربه دارن ولی یه دنیا احساس، تا یکی دم گوششون دو بار میگه دوست دارم باورشون میشه. وقتی این چیزارو می شنوم خدا رو شکر می کنم که بچه دار نشدم. واقعاً که نداشتنش یه درده ، ولی داشتنش هزار تا درد.  مادر خدا بیامرزم می گفت” بچه تا توی شکمته خونتو می خوره وقتی میاد بیرون جونتو بعد از مردنتم مالتو” حالا می فهمم که خدا بیامرز راست می گفت.

یک  ساعتی که کبری خانم پیش طاهره است همین طور یک ریز حرف می زند. وقتی هم می رود، طاهره دوباره مشغول کارش می شود. کلانتر اسمی است که اهالی محل روی کبری خانم گذاشته اند.

طاهره حرفهای کبری خانم را  توی ذهنش مرور می کند  و هر لحظه پریشان تر و بی قرارتر می شود. دیگر نمی تواند خیاطی کند. به سمت هال می رود و در حالی که روی کاناپه می نشیند با کنترل، تلویزیون را روشن می کند و کانالها را می چرخاند. شبکه سه تکرار برنامه شوک است. تصویر دختری را که صورتش شطرنجی شده است، نشان می دهد. گزارشگر در حال مصاحبه با دختر است.

دختر در جواب گزارشگر می گوید:

ــ هر بلایی که سر من اومد به خاطر دوست بدم بود.

طاهره که به تلویزیون پناه برده بود تا افکارش را تغییر بدهد و نگرانی اش را کم کند، مشوش تر می شود. با خودش تکرار می کند:

ــ دوست مینا کیه؟ دوست مریم کیه ؟ اسمهاشون رو میدونم ولی تا حالا ندیدمشون و فقط صداشون رو پای تلفن شنیدم.

گزارشگر می پرسد:

ــ چطور شد فریب خوردی؟

دختر جواب می دهد:

ــ همه چی از یه مهمانی شروع شد . تولد دوستم بود.

طاهره طاقت شنیدن ندارد. باز کانالها را عوض می کند. کانال یک، روانشناس خانواده صحبت می کند.

– راه های پیش گیری از اعتیاد اینه که …

باز کانال را عوض می کند. شبکه دو تصویر زندگی پخش می کند و مجری و مهمان برنامه در مورد مشکلات روحی نوجوانان صحبت می کنند.

کانال سه، هنوز برنامه شوک تمام نشده است.  تصاویری از جوانها را نشان می دهد همراه با یک موسیقی دلهره آور و نوشته هایی مانند  افیون، مواد مخدر، سرنگهای آلوده،  هپاتیت، ……

تلویزیون را خاموش می کند و با عجله به سمت اتاق دخترها می رود . دستگیره اتاق مریم را فشار می دهد . در قفل است. با عصبانیت در را هل می دهد و دستگیره را چند بار فشار می دهد. با خودش می گوید:

ــ دختره بی شعور! معلوم نیست چه ریگی به کفشش داره که یک هفته است در اتاقش رو قفل می کنه! وقتی هم که علتش رو پرسیدم الکی میگه؛ اتاقم کثیفه، وقت نکردم مرتبش کنم. اگه شما ببینی حرص می خوری. توی این یک هفته دائم پای کامپیوتر نشسته  بود. اگه درس میخوند چرا مینا رو هم صدا می کرد و با هم پچ پچ می کردن؟!

هجوم این افکار نگرانی اش را، هر لحظه بیشتر می کند. به سمت اتاق مینا می رود. روی تختش می نشیند. دور تا دور اتاق را نگاه می کند. پشت تخت روی زمین کاغذی تا شده می بیند. خم می شود و کاغذ را برمی دارد. تای آن را باز می کند و چشمش به نوشته های آن می افتد.

” ای عزیزترین موجودی که میشناسمش. ای پاکترین عشق در عالم…”

نامه را تمام نکرده با عصبانیت پرتش می کند به سویی. دیگر طاقت ندارد. شروع می کند به هق هق زدن و با ناله، خدا را صدا می کند.

ــ خداجون ، خدای من ، چه کار کنم ، چه کار میتونم بکنم ، دخترامو به تو می سپرم کمکم کن. جواب پدر شهیدشون رو چی بدم؟

یادش می افتد ؛ چند روز پیش ، مینا گوشی تلفن را بدون اطلاع او به اتاقش برده بود و آرام با کسی، حرف می زد. وقتی که فهمیده وعلتش را جویا شده بود. مینا فقط گفته بود که با سحر امینی دوست صمیمی اش صحبت می کرده و چون سوال درسی داشته مجبور شده گوشی را به اتاقش ببرد.

مرور این اتفاق ، این بار معنای بدی برایش پیدا می کند.

قفل بودن در اتاق مریم ، تلفن مشکوک مینا، پای کامپیوتر نشستن هایشان و نامه عاشقانه!

صدای زنگ در، او را به خودش می آورد. از اتاق مینا  خارج می شود. صدای دخترها را که از پشت اف اف می شنود در را می زند وبعد می رود تا صورتش را بشوید .

 مریم تا از در وارد می شود، بعد از دادن سلام بلند، یک راست به آشپزخانه می رود. درِ قابلمه را برمی دارد و می گوید:

ــ پس بوی غذای ماست که تا سر کوچه میاد!

 طاهره تازه متوجه بوی سوختگی شدید می شود. مریم ادامه می دهد:

ــ حیف! چه لوبیا پلویی می شد ها.

*

فردای آن روز، روز جمعه است وهمه در خانه اند. بعد از ناهار مینا از مادر خواهش می کند تا برای خرید دوتایی با هم  بیرون بروند. طاهره با اینکه بی حوصله است اما می پذیرد.

 سه  ساعتی طول می کشد تا بروند و برگردند. وقتی برمی گردند کلی کفش جلوی پادری جمع شده است. طاهره با تعجب نگاهی به مینا می اندازد:

ــ مثل اینکه کلی مهمون داریم!

  مینا لبخند می زند. از چهره اش مشخص است که برعکس مادرش اصلاً تعجب نکرده. همین که در باز می شود، فریاد هورا و کف زدن سکوت خانه را می شکند. مادر بزرگ، خاله احترام، خاله عشرت، دایی مجید و بچه هایشان جلو می آیند و همه با هم تولد، تولد، تولدت مبارک را برای مادر می خوانند. طاهره از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه می بندد. روز تولدش را به کلی فراموش کرده بود . امسال پنجاه ساله می شد. رو به مینا می کند:

ــ پس برای همین منو سه ساعت بیرون بردی و هیچ چیز هم نخریدی؟  ای شیطون!

اتاق پذیرایی با کلی کاغذ کشی تزئین شده است.طاهره رو به دخترها می کند:

ــ این ها رو کِی درست کردین؟

مریم می گوید:

ــ توی همین یک هفته.

طاهره لبخند می زند:

ــ پس برای همین در اتاقتو قفل می کردی؟

مریم لبخند می زند و با تکان سرش تائید می کند.

مادر در حالی که با مهمانها روبوسی می کند، رو به خاله احترام می پرسد:

ــ خواهر جون شما چطور یادتون بود که امروز تولد منه؟

ــ راستش خواهر، من که حواسِ درست و حسابی ندارم که یادم بمونه. همه ما رو مینا جون دعوت کرد.

مینا رو به مادر می گوید:

ــ همون روز که تلفن رو برده بودم اتاقم همه رو دعوت کردم . می بخشی که یه دروغ کوچولو بهتون گفتم. نمی خواستم بفهمید.

طاهره از اینکه معماهای ذهنش یکی یکی  حل می شوند، خوشحال می شود. بعد از پذیرایی و خوردن کیک نوبت به کادوها می سد. اول دخترها کادویشان را می دهند.

 با کنجکاوی کاغذ کادو را باز می کند. یک کلاسور بزرگ که داخلش پر از  طرح لباس های مد روز است. انواع کت و دامن و لباسهای مجلسی شب و غیره . خیلی خوشحال می شود و تشکر می کند:

ــ این مدلهای قشنگ رو از کجا آوردید؟

مینا می گوید:

ــ با کمک مریم جون همه مدلها رو خودمون از اینترنت انتخاب کردیم .

به یاد پای کامپیوتر نشستن هایشان می افتد.

همراه کلاسور، نامه ای از طرف میناست. نامه را باز می کند و می خواند:

ــ ای عزیزترین موجودی که می شناسمش. ای پاکترین عشق در عالم و… تا آخر که نوشته شده بود ”  دوستت دارم”.

در حالیکه اشک شوق می ریزد به سمت مینا و مریم می رود و هر دو را محکم در آغوش می گیرد:

ــ بهتون افتخار می کنم. پدرتونم اگر زنده بود بهتون افتخار می کرد. البته مطمئنم که الآن تو جمع ماست و اونم مثل من خوشحاله.

*

صبح شنبه سر میز صبحانه  رو به دخترها می کند:

ــ دوست دارم آخر این هفته یه مهمونی بدم و هر دوی شما صمیمی ترین دوستاتون رو دعوت کنین تا همه با هم آشنا بشیم. چطوره؟

دخترها با خوشحالی استقبال می کنند. او هم بارضایت بدرقه شان می کند. با خودش به فرداها فکر می کند . به این که کنار دخترها بنشیند و کار با کامپیوتر و اینترنت را یاد بگیرد. باید بیشتر از این ها جوانها را درک کند.

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (2)