سیم برق
دایی سعید در کنار کریم آقا بود و دائما با ایشان درباره زندگی و مشکلات آن صحبت می کرد و به شکر گزاری و شاکر بودن نصیحت می کرد.
سرویس فرهنگ به دخت ؛محبوبه معراجی پور/
دایی که سکوت کرده بود، زیر چشمی به چهره او نگاه انداخت. با خود فکر کرد، مرد زحمت کشی است. حیف که سختیهای زندگی درماندهاش کرده است. بلند خواند:
ـ آن کس که توانگرت نمی گرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند.
شاکر نیستی جان من! شکر کن تا خدا درهای نعمتش را به رویت باز کند.
کریم آقا سیگاری گیراند. دود آن را از بینی بیرون داد و توی هوا خطوطی کج و معوج کشید. دایی بارها از او خواسته بود، سیگار را ترک کند، کریم آقا گوش نداده بود. دایی، به سرفه افتاد. کریم آقا خم شد. لای در را باز کرد.
ـ چند بار بهت گفته باشم سیگار نکش؟ چرا گوش نمیدهی؟
کریم آقا کام دیگری از سیگار گرفت.
ـ از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است.
شروع کرد از زمین و آسمان بد گفتن و غر زدن. نور خورشید از شیشه شکسته آبدارخانه به داخل آمده بود و ذرات غبار در آن بالا و پایین میرفتند.
ـ نگاه کن! خاک! خاک! همه جا پر از گرد و خاک است. روی سرم را ببین! حسابی خاک بر سر شدم!
با دست روی سرش زد.
ـ خدا نکند دایی جان. شکر کن!
ـ شکر کنم؟ شکر چی؟ شکر این همه بدبختی که روی سر و کلهام ریخته است؟
دایی، تسبیح خود را توی مشت فشرد.
ـ فقط این را میدانم که ناشکری مصیبت میآورد. عینک بدبینی را از چشمهایت بردار! هزار تا عامل خوشبختی داری. چرا دلت را به آنها خوش نمیکنی؟
ـ مثلا؟
ـ زن سالم. پسر سالم. خودت هم که ماشاا… تندرستی.
کریم آقا همان طور که نگاهش را به زمین دوخته بود، با حرکت پاهای دایی، نگاهش را به روی کفشهای او دوخت.
ـ بلند شو… بلند شو دایی بریم کفشهایت را واکس بزن! ببین چه قدر کثیف شده؟
از اتاق بیرون رفتند و کنار دستگاه واکس زنی ایستادند. دایی خم شد و چشم دوخت به کفشها.
ـ خب خواهر زاده عزیز! زمستان است، گِل و شُل است. میخواهی آینه باشند؟ کریم آقا بلند شد. سیگارش را خاموش کرد و ته آن را تو روشویی انداخت. دست دایی را گرفت.
ـ برویم! این کفشها مثل زندگی من است. سیاه… سیاه… یک روز خوش ندارم به وا…!
دایی گفت:
ـ باز که کفر گفتی!
به قول جناب سعدی علیه الرحمه:
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
بابا زندگی گل و خارش با هم است. شربت را هم اگر هر روز و دم به ساعت بخوری، دلت را میزند. مرد و مردانه تو چشمهای زندگی نگاه کن و بگو: جرأت داری زمینم بزن!
کریم آقا گفت:
ـ که او هم نمیزند!؟
ـ نه. نمیزند… حتی اگر زیر یک خمت را هم بگیرد باز نمی تواند. تا وقتی که به خودت روحیه بدهی و عینک سیاه و بدبینی را از جلوی چشمهایت برداری.
کریم آقا گفت:
ـ میخواهم روحیه بدهم اما این درد کمر را نمیگذارد. از این طرف درد کمر، از آن طرف سوزش سر معده.
دایی با مهربانی نگاهش کرد و گفت:
ـ این قدر به بدنت فکر نکن و مریضیهات. تازه راه و چاره دارد. این همه دکتر خوب دور و برت، چرا دست دست میکنی؟
ـ بروم پولم را دور بریزم بگویم چند مَن است؟ من که میدانم نمیمیرم.
ـ نمیمیری؟ خب انشاا… ولی چه طور این همه مطمئنی؟
ـ اول این که بادمجان بم آفت ندارد. دوم این که خواب میبینم شدم روئین تن.
ـ بارکا… روئین تن! یعنی خواب دیدی باور کردی؟
کریم آقا دست او را گرفت و به داخل اتاقک آورد. اشاره به سیم لخت کرد.
ـ میخواهی دست به این سیم لخت برق بزنم تا باور کنی؟
و دست دراز کرد تا گفته اش را ثابت کند.
ادامه دارد…