خدایا، ببخشید

زبانم به سقف دهانم چسبیده ولبم از تشنگی خشک شده بود. خیابان بازار روز، مثل همیشه شلوغ بود و پر رفت و آمد! جلوی نانوایی جمعیت زیادی برای گرفتن نان تازه ی افطار صف بسته بودند.

0

 

سرویس فرهنگی به دخت ؛ معصومه کنش لو/

با اسکناس پانصد تومانی که ته کیفم مانده بود. نان بربری خریدم. پویا کنار جدول منتظر من ایستاده بود. نان داغ کمی دستم را سوزاند. از میان جمعیت خودم را بیرون کشیدم. کیف دوشی ام بعد از خودم بیرون آمد.

من و پویا به راه افتادیم. چند قدم جلوتر مرد میان سالی دیگ حلیم را در ظرف های یک بار مصرف روی میز گذاشته بود. چند نفر پشت هم برای خرید حلیم صف کشیده بودند. پویا هیجان زده نگاهم کرد:

ــ مامان حلیم. امروز هم، روزه ی کله گنجشکی گرفتم.

برق از سرم پرید. خدایا کیفم خالی خالی بود. سعی کردم نگاهش نکنم. شرمنده ی نگاهش می شدم. اما او آویزانم شد و در جا نگهم داشت! به چشمانم خیره شد. چشمم را به سمت دیگری چرخاندم.

ــ مامان تو قول دادی! یادت رفت؟

راست می گفت. من به او قول داده بودم که اگر سه روز روزه ی کله گنجشکی بگیردT برایش هرچه دوست داشته باشد، بخرم. حالا او به جای سه روز، پنج روز روزه گرفته بود. حالا باید چه کار می کردم!

ــ مامان تو رو خدا! من حلیم خیلی دوست دارم.

دستم را به شانه اش گذاشتم. دلم نمی خواست اشک جمع شده در چشمانم را ببیند. تحمل دیدن التماس هایش را هم نداشتم.

ــ مامان تو رو خدا! مگه قول نداده بودی؟!

هنوز هوا گرم بود و دم داشت. احساس کردم خفگی گلویم بیشتر شده است. چه طور باید او را توجیه می کردم که مادر بدقولی نیستم.

از داخل کیف دوشی ام کیف پولم را درآوردم. بازش کردم و به سمت چشمان ملتمس پویا گرفتم.

ــ نگاه کن پسرم! به خدا پول ندارم. می دونی که بابا دوماهه حقوق نگرفته! کرایه خونه رو هنوز پرداخت ندادیم. امروز فرداست که صاحب خونه بیاد جلوی در، یا این که به بابات زنگ بزنه و پولش رو بخواد. بابا حقوقش رو گرفت حتماً برات می خرم.

اخم کرد و انگار ناامید شده باشد، زیرلب آهسته گفت:

ــ اون موقع ماه رمضون تموم شده! منم دیگه روزه نمی گیرم که!

دستی به موهای پرپشت مشکی اش کشیدم. لب خشکیده ام را که می لرزید به سمت پیشانی اش بردم.

ــ تو دعا کن بابا زودتر حقوقش رو بگیره! منم به قولم عمل می کنم.

به راهمان ادامه دادیم. تمام دمای بالای هوای دم کرده ی مرداد ماه روی سرم جمع شده بود و انگار داغی سرم از چشمانم بیرون زده بود. اشک سرازیر شده از چشمم را با گوشه ی روسری پاک کردم.

پویا دیگر ساکت شده بود و حرفی نمی زد. قدرت نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. دلم می خواست در آن کوچه ی خلوت فریاد بزنم!

ــ مگه این ماه، ماه مهمانی خدا نیست؟ ماه برکت! ماه انفاق! کو؟ کدام مهمانی؟ کدام برکت! چرا من باید وسط این کوچه شرمنده ی پسر ده ساله ام باشم! همه دارن خرید می کنن. دست هر کدومشون چندتا نایلون سنگین، پر از خوراکی های جورواجوره، اما دست من فقط نون بربریه! خدایا کجایی؟! من و پسرم هم هستیم!

جلوی مجتمع، بچه ها مشغول بازی فوتبال بودند. چند تای شان سمت پویا آمدند. از او خواستند تا همبازی آن ها بش،ود اما پویا شانه بالا انداخت و زودتر از من سمت آسانسور رفت.

درانتهای کوچه ی بن بست بوی نان تازه پیچید. متوجه نگاه دوستان پسرم شدم.

ــ بچه ها بفرمایید نون تازه!

انگار که منتظر تعارف من باشند بی معطلی جلوتر آمدند و نصف آن را کندند! نمی دانستم بخندم یا دوباره گریه کنم!

دگمه ی آسانسور را فشار دادم. فلش به جهت پایین قرمز شد. سه . دو . یک .زیر همکف.

در آسانسور باز شد. همین که بیرون آمدم صدای اذان به گوشم رسید. زیر لب ” الله اکبر” گفتم و انگشت سبابه ام را خم شده با لب خشکیده ام متبرک کردم. طبق معمول جلوی در ورودی خانه ام پر از کفش و دمپایی جفت شده بود. با غرولند آن ها را در جا کفشی چیدم.

مائده در را به رویم باز کرد.

ــ سلام مامان! چه قدر دیر کردی؟

ــ جلوی عابر بانک معطل شدم. یک ساعت ایستادم تا نوبتم بشه. آخرش هم هیچی!

ــ چرا!؟

ــ صاحب کار بابات گفته بود نوزدهم حقوقش رو می ریزه به حساب. اما مثل این که بازم بدقولی کرد و از پول خبری نبود.

نان بربری به دست، سمت هال رفتم. با دیدن غذاهای چیده شده داخل سفره چشمانم گرد شد. تا آنجا که خودم از یخچال خانه خبر داشتم، جز پنیر و یک بسته خرما چیز دیگری نبود.

مائده بالب خندان نگاهم کرد:

ــ تعجب کردی؟

 زبانم نمی چرخید چیزی بگویم! او با خوشحالی ادامه داد:

ــ نیم ساعت پیش همسایه ی بالایی آوردشون پایین!

ــ کدومشون رو می گی؟ طبقه ی بالا چهار خانواده زندگی می کنن.

ــ خانم حاج رحیم! می گفت امشب احیا دارن.

ــ چرا دعوت مون نکردن؟ می رفتیم دعا ومناجات رو هم گوش می دادیم!

ــ می گفت مراسم شون مردونه است. ده دقیقه پیش هم بابا رفت خونه شون. حاج رحیم به بابا گفته بود که مراسم دارن.

پویا از خوشحالی نمی دانست کدام یک را اول بخورد. خانم حاج رحیم سفره ی احیا را در سینی بزرگی با سلیقه ی مخصوص خودش چیده بود. آش رشته با کشک و نعنای تزیین شده. حلیم پردارچین. دیس زرشک پلو با مرغ. نان سنگک و پنیر و سبزی و خرما…

نان بربری در دستم مانده بود. خودم هم حیران به سفره نگاه می کردم. چشمانم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. زیرلب گفتم:

” الهی العفو! خدایا ببخشید!”

 /انتهای متن/

 

درج نظر