سرویس ما و زندگی به دخت ؛ دردائیل/
قبول داری که؟ دیروز من و تو بودیم و هوس هویج بستنی تابستانی
و نگاهمان را که به شهر باز کردیم، خودمان را در خیابان هایی دیدیم سیمانی!
یک خیابان به وسعت یک محله پایین شهر پر شده است از جوان و جوانی. نه، نه، جوان و عریانی!
هویج بستنی ده دقیقه بیشتر زمان نبرد، اما سخت گذشت بر ما. سخت و طولانی!
همه جا پر شده بود از عروسک های تکراری و بازار… بازار را ببین چه شلوغ است، چقدر ارزانی!
هویج بستنی گران تمام شد، اما هنوز متعجبم از این همه ارزانی!
و تو، تو سرت پایین است و قلبت سریع می زند، سریع و طوفانی!
چادرت را جمع کردی و نگاهم کردی، نگاه زندانی!
نگاهت پر است از غم غربت از غم پریشانی!
بیا قبول کنیم من و تو از جنس این روزگار نیستیم، یا نه، روزگار جنسش از ما نیست. تمام شهر پر است از همین هوسرانی!
و من می دانم که تو چادرت را گران به دست آورده ای. به بهایی گران تر از هزاران جوان روحانی!
اما دلت قرص، من ایستاده ام هنوز تمام قد و می فهمم تمام سیاهی چادرت را، فهمی عمیق و طولانی!
و ذره ای از این سیاهی را نخواهم فروخت در ارزانی این بازار، که این شلوغی و این بزم و شور نیست به جز لحظه ای هوسرانی!
/انتهای متن/