سرویس فرهنگی به دخت؛ سهرابی/
خاله زری وصیت نامهای داشت که به دست شمسی سپرده بود و شب آخری همه منتظر بودند. تا وصیت نامه خوانده شد!
تازه فهمیدم که خاله زری فکر همه چی را کرده بود. باغ را که ارثیهی شوهرش بود، برای وارثین گذاشت. خانه و اثاثیهاش را که با وام ساخته و خریده بود، واگذار کرده بود، به شیرخوارگاه و گفته بود برایم دعا کنید. من که فرزند صالحی ندارم شاید این بچههای بیسرپرست صالحات و باقّیات من شوند.
شوک بزرگی به همه وارد شد. هیچ کس از تصمیم خاله خبر نداشت! البته ناراضی هم نبودیم، هر چه بود حق داشت برای آخرتش کاری کند.
از آن شب منیر تو فکر رفت! مثل این که وصیت خاله ضربه کاری را زده بود و خواسته و نخواسته او عوض شده بود! اصلاً یه جوری دیگر شده بود!
به آقا منصور احترام گذاشت و دیگر تُندی نکرد. دیگر حرفی یا نشانهای از نارضایتی و شکایت در صورت منیر نبود! شایدهم به صالحات و باقیات فکر میکرد!
آقا منصور هم شاد و شنگول بود. کبکش خروس میخواند. مثل این که منیر را تو مشتش گرفته بود و دیگر قصد نداشت رهایش کند.
مامان هم با من مهربانتر شده بود و مدام به من توجه میکرد. به خواستههایم اهمیت میداد. بیشتر گوش میکرد تا مخالفت!
روز آخر دوباره شمسی همه ما را بغل کرد و گریه کرد. بعد از رفتن ما خیلی تنها میشد.
رفتم اتاق پذیرایی. دیگر حس و بوی خاله زری رفته بود. دیگر سایه ی خیالیاش موقع رد شدن از آشپزخانه به چشمم نمیآمد. یخچال خالی شده بود. رختخوابها بوی ما را گرفته بودند و نامرتب روی هم تلنبار شده بودند. انگار کسی حوصله نداشت مثل اول به صاحبش تحویل بدهد سرگردان در خانه میگشتم. دلم میخواست، آخرین خاطرهها را ببینم و برای همیشه در ذهنم بسپارم. زمان وداع بود در آخرین دیدار با یادگاریهای خاله زری. به پستوی اتاق کناری رفتم. بوی خاله زری رفته بود. در گوشهای چشمم افتاد به عروسک پارچهای که در کودکی بغلش میکردم! خاله زری برایش لباس دوخته بود. پیراهن قرمزی که لبهی دامنش تور سفید داشت. نفهمیدم چی شد، یک دفعه دیدم توی بغلم گرفتم و زار میزنم. برای اولین بار فهمیدم دیگر کسی به نام خاله زری در این خانه نیست!
خداحافظی کردیم. همه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت تهران. ساعتی گذشت و هیچکس صحبت نکرد! هر کدام فکرمان مشغول بود. شایدم، لحظه شماری میکردیم تا برگردیم! مامان به پشتی صندلی تکیه داده بود، در حالی که دستم را گرفته بود. پلکهایش روی هم افتاده بودند و آرام نفس میکشید. از تنهایی خاله زری وجدان درد گرفته بودم! تو فکر بودم که زودتر خوابگاه دانشگاه را ترک کنم و برگردم خانه پیش مامان، تا از تنهایی دربیاید. از این که مامان گفته بود برایم ماشین میخرد، تا راحتتر به دانشگاه بروم، خوشحال بودم.
وضع و حال منیر و منصور هم مشخص بود از لبخندهایی که تحویل هم میدادند!
چشمهایشان شوق زندگی داشت!
/انتهای متن/