آواز زندگی

مراسم ختم خاله بود… خیلی از دوستاش اومده بودن… حتی از فامیل ها هم بیشتر بودن…

0

سرویس فرهنگی به دخت ؛سهرابی/

دنبال قوطی چای می­گشتیم. که یک قوطی توت خشک پیدا کردیم.

فهمیدم بعد از خاک کردن خاله زری، حسابی سوراخ سنبه­های خانه را گشته­اند. صحبتی از ده میلیون نشد. مامان از یکی از دخترهای شمسی، سراغ پولش را گرفت. او هم جوابش را داد:

ــ  پول تو خلعتی­اش گذاشته بود. قبلاً هم، به مادرم سپرده بود که برای کفن و دفن و مراسمش خرج شود.

مامان دیگر، هیچ نگفت.

خاله زری از فامیل دور شده بود، ولی در عوض دوستان زیادی به دست آورده بود. سرخاکش هم تعداد آن­ها زیاد بود. عکس خاله زری را از روی قبر برمی­داشتند و می­بوسیدند. یکی دو روز اول خانه ماندم. وقتی خواستم بیرون بروم. منیردنبالم راه افتاد. معلوم بود از دست آقا منصور فرار کرده است. دوست نداشت. توی خیابان­های رشت و آن همه آشنا با آقا منصور دیده بشود.

توی کوچه پس کوچه­ها راه افتادیم. به باغ و محله­هایی که در کودکی از آن­ها خاطره داشتیم، سر زدیم. منیر سرحال شده بود و مدام می­گفت:

ــ  مثل خاله زری زندگی می­کنم! اگر مامان و دایی­ها قبول کنند خانه خاله زندگی کنم، از منصور جدا می­شوم. بعد از مامان حقوق بابا را می­گیرم و دستم تو جیب خودم می­رود. این طوری سربار کسی هم نمی­شوم. در این جا خاطرات خوشی دارم.

با تعجب نگاهش کردم!

–  جدی نمی­گویی! زندگی ات را برای هیچی، می­خواهی خراب کنی!؟ به خدا ارزشش را ندارد.

حرف را عوض کرد. خواست که به بازار برویم.

منیر رشته خوش کار، رب آلوچه و کلوچه خرید. نه نگران عوض شدنش بود. نه دلش می­خواست موسیقی یاد بگیرد و با دوستانش به سفر برود! انگار تمام رویاهایش را فراموش کرده بود.

خانه که رسیدیم کلی از جاهایی که رفته بودیم و تو این چند سال تغییر کرده بود، حرف زدیم و خندیدیم. یکی گفت:

ــ  هیس! عیب دارد به جای گریه خنده می­کنید!

خاله شمسی لبخند کم رنگی زد:

–  عیب ندارد. زری اهل بگو بخند بود. خوشحال می­شد کسی غمگین نباشه.

 در مسجد که جمع شدیم، کسی گریه نمی­کرد. به ردیف روی صندلی نشستیم. زن­ها روبه­روی ما روی زمین نشستند. حسابی براندازمان کردند. به نوبت نگاهمان می­کردند. از بالا تا پائین. سعی می­کردند، هیچ چیز را جا نیندازند. احساس خوبی نداشتم. گاهی هم از این که مثل آدمک­های یخی مجبور بودم شق و رق بشینم و جیک نزنم، خنده­ام می­گرفت!

سعی می­کردم به منیر نگاه نکنم. چون بیشتر باعث خنده­ام می­شد. با آن ژستی که گرفته بود. بیشتر من را می­خنداند. سقلمه سخت مادر بود که من را به خود آورد که پای آبرو در میان است. خدا را شکر خانم مجلس، به کمکمان آمد و تا آماده شدنش برای مرحوم صلوات و فاتحه می­گرفت. دستمال کاغذی بین جمعیت پخش شد. انگار همه موظف بودند گریه کنند. صدایش غمگین و گرفته بود. غصه خاله زری و تنهایی و مرگش را در آن شب، چون تراژدی به تصویر کشید. و با آواز زندگی اش همه را تکان داد. هق هق گریه زن­ها مسجد را می­لرزاند. خاله شمسی و مامان غش کردند. خودم را فراموش کردم و بلند شدم تا به داد مامان و خاله برسم. دلم برای مادر سوخت هیچ وقت این طور ندیده بودمش، شایدهم برای خودش گریه می­کرد. برای تنهایی­هایش یا ترس از مرگ!

صدای نوحه خوان رفت تو مغزم. فرزندی نداشت تا دستش را بگیرد. و مدام تکرار می­شد. خواهری نبود تا به آخرین حرفش گوش دهد!

حقیقت داشت، آن طور که شنیده بودم، خاله زری خیلی ترسیده بود. حس کرده بود که  داره می­میرد! تنهایی چه کارمی­توانست بکند؟ دلش می­خواست در آن لحظه چه کسی کنارش باشد؟!

آواز زندگی(7)

/انتهای متن/
درج نظر