آواز زندگی
با مرگ خاله زری، خواهرم منیر تصمیم می گیرد طور دیگری زندگی کند آن هم در سن سی و دو سالگی…
سرویس فرهنگی به دخت/
منیر، با وسواس و سخت، پول خرج میکرد! اگرچه آقا منصور به او خوب پول میداد.
می دانستم با بدخلقی از آقا منصور بهانه میگیرد. این را هر وقت به خانه مان می آمدند یا به خانه شان می رفتیم، دیده بودم. همیشه می گفت:
ــ ما با هم مشکل داریم. من آزادی ندارم.
اما خوب می شناختمش. هیچ چیز راضی اش نمی کرد!
مدتی قبل به توصیه من رفت پیش مشاور. از مشکلاتش برای مشاور گفت. گفت که میخواهد جدا شود تا به آزادی و آرامش برسد. مشاور هم، با دقت به حرفهایش گوش کرده بود. در آخر هم گفته بود: ” بهتر است خودت را عوض کنی. برو صمیمانه با شوهرت صحبت کن. خیلی منطقی خواستههایت را با او در میان بگذار.”
خودش برایم تعریف کرد. گفته بود؛ به خانه که میآید، تصمیم می گیرد، عوض بشود. یک منیر جدید. خانه را مرتب میکند. قیمه بادمجان خوشمزهای میپزد. شاخهای گل سرخ روی میز شام میگذارد و چند تا شمع هم روشن می کند. به خودش هم، حسابی میرسد و تا آخر شب، جلوی تلویزیون خودش را سرگرم میکند و منتظر میماند تا شوهرش بیاید!
آقا منصور وارد خانه میشود. اول به دستشویی میرود و دست و روی میشوید و لباسهایش را عوض میکند. با تعجب غذایش را گرم روی میز شام میبیند. از گرسنگی مینشیند سر میز و بیمعطلی و با ولع غذایش را میخورد. سر آخر، باد گلویی هم، خارج میکند و دستهای چربش را روی سیبیلش میکشد. سر بلند میکند تا از منیر تشکر کند.
منیر که منتظر بوده تا بعد از شام با منصور به طور منطقی صحبت کند. با دیدن این رفتارها از کوره در میرود و مثل همیشه با حرص فریاد میزند! این چه وضعی یه! دِ میخواهم صد سال عوض نشوم. مگر تو میگذاری.
بعد هم میرود تو اتاقش و در را روی هم میکوبد.
آقا منصور مثل صاعقه زدهها بیحرکت میماند. بعد از لحظاتی به دورو برش نگاه میکند. تازه گل سرخ روی میز وشمع های رقصان را میبیند و به ظرف خالی غذایش خیره میشود. با این حال سر در نمیآورد که چه شده است. ترجیح میدهد نزدیک منیر نشود. میرود و گوشهای میخوابد.
فردایش منیر چمدان می بندد و می آید پیش مامان.
مامان هم متفکرانه نگاهش می کند و می گوید:
ـ مشاور که نمیتونه آقا منصور را عوض کند!
منیر هم می گوید:
– به درک که عوض نمی شه! خودم را که میتونم عوض کنم. زندگی ام را که می تونم عوض کنم.
وبعد از تصمیمات دیگری برای زندگی اش می گیرد.
نویسنده: سهرابی/ انتهای متن/