زیبای زیبا

هنوز ندیده بودمش فقط تعریفی که شوهرش از اون می کردم رو شنیده بودم ، برای دیدنش لحظه شماری می کردم تا اینکه…

0

سرویس فرهنگی به دخت/ 

زیر کتری را خاموش کردم. قوری کمی داغ بود. دستم سوخت. توی استکان های کمرباریک سه چای  خوش رنگ ریختم. مواظب بودم چای در سینی نریزد. مسعود با همکار جدیدش گرم صحبت بود. صدایش کردم.

ـ چشم خانم! الان می یام.

وقتی به آشپزخانه آمد، خنده بر لبهایش بود.

ـ چی شده؟ بازم این همکارت از خانومش تعریف می کنه؟

سرش را تکان داد.

ـ تو هم یاد بگیر!

رگه ای از حسادت در صدایم بود.

ـ من که غلام حلقه به گوشتم خانوم!

ایشی گفتم و سینی چای را دستش دادم.

ــ البته اول باید زنش را دید. شنیدن کی بود، مانند دیدن!

آقای رسولی یک هفته در خانه ی ما میهمان بود. از آبادان منتقل شده بود به شهر ما. آمده بود کارهای اداری اش را روبراه کند. از اداره کلید یکی از واحدهای مجتمع را تحویل گرفته بود. از خوش شانسی بود یا بدشانسی نمی دانم. کلید طبقه ی پایین ما را به او تحویل داده بودند. فکر تمیز کردن خانه بود. می گفت:

ـ نمی خوام خانومم خسته شه و به زحمت بیفته! خانومم زن نیست. فرشته ست.

برای دیدن زنش لحظه شماری می کردم. گوشهایم را تیز کردم تا بشنوم بعد از خوردن چای درباره ی چای پررنگ یا خوش رنگ زنش چه تعریفی ارائه می دهد. صدا خوب شنیده نمی شد. فضولی خفه ام می کرد. چادرم را مرتب کردم. رفتم پذیرایی روی مبل میزبان نشستم.

استکان چای دستش بود. حبه ی قند گوشه ی دهانش را قلمبه کرده بود.

ـ بله مسعودجان؛ داشتم می گفتم. تو نمی دونی چای زیبا خانم من چه عطری داره! چه طعمی داره. بوی زندگی می ده…

دیگر طاقتم طاق شده بود. خودم را آماده کردم که چیزی بگویم، مسعود با چشم اشاره کرد، ساکت باشم. تو این یک هفته یاد گرفته بود تعریف وتمجیدهای رسولی را تأیید کند و لبخند بزند. من هم انتظار می کشیدم تا خانه شان آماده بشود و زنش را زودتر ببینم.

***

 جاروبرقی خانه مان نفس های آخرش را می کشید. سر وصدایش زیاد شده بود. صدای زنگ در را از میان صدای گوش خراشش شنیدم. پدالش را فشار دادم. چادرم را برداشتم. در را باز کردم. خانمی قد بلند و استخوان درشت جلوی چشمانم ظاهر شد. خالی سبز روی چانه ی سیاه رنگش داشت. با لهجه ی غلیظ جنوبی احوال پرسی کرد. خودش را زیبا همسر آقای رسولی معرفی کرد. از دیدنش جا خوردم. چهره اش خلاف اسمش بود. بعد از چند ثانیه تعارفش کردم تو بیاید. ساک و چمدانش را زمین گذاشت. جاروبرقی را جمع کردم. فکرم بیشتر مشغول شد. به نظرم اسمش را باید می گذاشتند زشت خانم نه زیبا!

چهار بعد از ظهر مسعود و آقای رسولی خانه آمدند. چشمان رسولی از دیدن همسرش به درخشش افتاد. کم مانده بود شرم و حیا را کنار بگذارد و همسرش را بغل کند و ببوسد. عین مرغ عشق بودند. دیگر حواسشان به هیچ کس نبود. چنان با هم خوش وبش می کردند که گویی سالیان سال از هم دور بودند.

با اشاره ی مسعود هر دو به آشپزخانه رفتیم. او دستش را به پیشانی اش کوبید:

ـ رسولی هی می گفت… زنم، زنم…. اینه! فکر می کردم زنش چه لیلی ای باشه! خاک تو سر من…

اعتماد به نفسم بالا رفت. چشم وابرو چرخاندم.

ـ آدم هیچی نداشته باشه، فقط یک کم شانس داشته باشه.

دوماه از آمدن رسولی و همسرش به مجتمع« گل سیب» می گذشت. خانم های مجتمع عادت داشتند تا کله ی ظهر می خوابیدند. غذای شب مانده را ظهر می خوردند. بیشتر وقتشان در خانه ی مادر یا اقوامشان سپری می شد. ارتباط ما و همسایه ها در حد سلام و علیک در راهرو و آسانسور بود. بیشتر مواقع حصار آهنی خانه ها کشیده بود و یک قفل آهنی گنده هم روی درها آویزان! خانه هایمان با گل های مصنوعی و نخل پلاستیکی تزیین شده بود.

زیبا خانم کاشت گل های آپارتمانی را یادمان داد. سحرخیز شدن، نان تازه خریدن و پیاده روی در ساعات اولیه ی صبح. پختن غذای گرم و به موقع. نخوردن غذای تکراری و شب مانده.

طبقات راهرو را با پیچک های طبیعی و شمعدان های زیبا معطر کرده بود. مرتب به گل ها رسیدگی می کرد. هفته ای دوبار پله ها را برق می انداخت. خوشبوکننده می پاشید. مجتمع «گل سیب» با نمای سنگ گرانیت روح و جان گرفته بود. ساختمان بوی گل می داد و صدای مست پرنده هایی که به هوای بوی این گل ها به سمت مجتمع ما  پر می کشیدند. مردگی و یکنواختی از ساختمان برده بود.

در بیان و کلامش کشش و انرژی بود. بدون هیچ بخل و حسادتی تجربه هایش رادر اختیار همه می گذاشت. بچه نداشت، اما بچه داری و مراقبت درست از بچه ها را خوب می دانست. بدون هیچ چشم داشتی کمکمان می کرد. حتی در نگهداری بچه ها. به گفته ی خودش« ما بچه ی دریایُم. بچه ی نخلستان» جوش وخروش دریا را در رفتارش می دیدم. دیگر کارهایم را برای رفع تکلیف انجام نمی دادم. با لهجه ی زیبایش یادمان داد که چه طور عشق و مهر مادری را در آشپزی و غذای گرم خانه بریزیم. او واقعاً زیبا بود. حالا دیگر به این مسئله همه ی زنهای مجتمع اعتراف می کردیم. زیبای زیبا.

معصومه کنش لو/ انتهای متن/


درج نظر