در بهمن 57 به اندازه چند واحد درسی کارآموزی کردم

هنوزچشمان منتظر، اما راضي پدر و مادر ها را به خاطر دارم. آن روز ها همدلي حرف اول را مي زد. و من كه دانشجوي علوم اجتماعي با گرايش مددكاري بودم، بي آنكه بدانم به اندازه چندين واحد درسي در آن چند روزبهمن 57 دوره كارآموزي گذرانده بودم.

0

این خاطره های خانم حاجیه  ابراهیمی است از روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي:

آن روزها  دختري نوزده ساله ودانشجوي ترم اول رشته علوم اجتماعي بودم. من هم مثل خيلي از دانشجو هاي دانشگاه تهران جزو انقلابي ها بودم .آن روزها  براي دفاع از انقلاب هر جا لازم مي شد، با تمام وجود حاضر بوديم . كميته استقبال از امام از ما خواسته بود تا براي حفاظت به مدرسه علوي برويم . در طول روزهايي كه امام مدرسه علوي بودند،هر روز مرد م براي ديدار ايشان به آن جا مي آمدند. بعد از ظهرها نوبت خانم ها بود .ما هر روز بعد از ظهر دست هايمان را گره مي كرديم و زير پنجره اي مي ايستاديم كه امام از پشت آن به احساسات مردم پاسخ مي گفت.ما امام را نمي ديديم، چشون بالاي سرمان بود، ولي احساس همان مردمي را داشتيم كه ايشان را مي ديدند.وقتي ديدار تمام مي شد، من بلافاصله به خانه برمي گشتم، چون پدرم اجازه نمي داد تا دير وقت بيرون بما نم. وقتي امام رفتند قم،از ما خواستند تا ما هم براي محافظت به قم برويم، اما من چون پدرم نگران بود نرفتم. حتي بهشت زهرا هم بي اجازه پدر و مادرم نمي رفتم. به نظرم جوان هاي انقلابي57 مي دانستند چه مي خواهند و براي رسيدن به خواسته هاي شان حدود اخلاق را زير پا نمي گذاشتند.

بعد از پايان كارم در مدرسه علوي، براي كمك به مجروحين انقلاب به بيمارستان امام رفتم .آن روزها شهر تعطيل بود .لازم بود تا به عنوان نيروي مردمي براي كمك در بيمارستان ها باشيم.در آن جا دوستم سهيلا موسوي نسب را ديدم  كه از من خواست به او در شناسايي شهدا كمك كنم .كار من جواب دادن به تلفن هاي مردمي بود كه سراغ بچه ها ي شان را مي گرفتند. پدر و مادرها به دنبال جوان هاي شان مي آمدند و ما بايد با هماهنگي با بخش ها ، آن ها را به سردخانه ببريم تا شهيدشان را شناسايي كنند. با آنكه دختر جواني بودم كه تا آن زمان نه جنازه ديده بودم نه مجروح و نه حتي خون، اما با دل و جان به همراه پدر و مادرها از راهروهاي سردخانه مي گذشتم و با باز كردن كشوها، شهدا را به آن ها  نشان مي دادم .

به نظرم رسيد به جاي آنكه هر بار براي شناسايي شهيدي با پدر يا مادري به سردخانه بروم، عكس شهدا را به آن ها نشان بدهم.اين بود كه با تهيه دوربيني، از شهداي هر روز عكس مي گرفتم و در دفترچه چهل برگي مي چسباندم.خيلي زود اين دفترچه پر شد. آمار كشته هاي آن روزها 3000 شهيد در بيمارستان هاي كل مناطق تهران بود. صنح تا شب چنان كار مي كرديم كه فرصت غذا خوردن نداشتيم ، اصلا به فكر خودمان نبوديم.نسبت به هموطنان مان احساس مسئوليت مي كرديم .

هنوزچشمان منتظر اما راضي پدر و مادر ها را به خاطر دارم. آن روز ها همدلي حرف اول را مي زد  و من كه دانشجوي علوم اجتماعي با گرايش مددكاري بودم بي آنكه بدانم به اندازه چندين واحد درسي در آن چند روز دوره كارآموزي گذرانده بودم.

عصمت انوریان/ انتهای متن/

درج نظر