لیلا

کار لیلا در دزدی بالا گرفت، تا آنجا که سرویس طلای دوستش را هدف گرفت و حالا رفته تا ناراحتی ندا را ببیند و دلش خنک شود.

0

سرویس فرهنگی به دخت/

ندا با این که ناراحت به نظر می رسید اما سعی می کرد لبخند از لبانش محو نشود. لیلا این را می فهمید. حتی تلاشش برای شاد نشان دادن خودش از دیدار دوستش را هم درک می کرد.

برای همین مدام در دل تکرار می کرد:

ــ دخترۀ خنگ مزخرف. از تو داره می ترکه اما به روی خودش نمی یاره. من بودم یه شکم سیر گریه می کردم.

صدای ندا را که شنید به خودش آمد:

ــ راستی چرا پسرت رو نیاوردی. خیلی دوست دارم ببینمش؟

ــ خونه ست. خوابیده بود.

ــ تنهایی!؟

ــ نه بابام هم پیشش مونده.

می دانست دارد دروغ می گوید. حوصله نداشت هرجا می رود بچه را هم دنبال خودش راه بیندازد.

ــ ندا جون امروز مثل همیشه نیستی؟! معلومه ناراحتی! چیزی شده؟

ـ چیزی نیست. فدای سرمون. دیروز که نبودیم دزد به خونه مون زده. خب این هم به خاطر سهل انگاری خودمه. باید حواسم رو جمع می کردم. ازبس تابه حال چیز باارزش نداشتم، برای همین عادت نکردم چه طور ازش مراقبت کنم. به شوهرم گفتم؛ لابد لیاقت چنین هدیه ای رو نداشتم. چون عرضۀ نگهداری از اونو نداشتم. همسرم هم گفت:” فدای سرت. هروقت دوباره پول گیرم اومد. برات می خرم. اما من دیگه قبول نمی کنم. اصلاً با خرید جواهرات میانۀ خوبی ندارم. به نظرم بهتره برای خونه سرمایه گذاری می کردیم.”

لیلا داشت از درون منفجر می شد. همین رفتارهای ندا بود که حرصش را در می آورد. دوست داشت، سرش فریاد بزند و بگوید:

ــ تو دیگه چه جور آدمی هستی!

اما قبل از این که چیزی بگوید ندا با حیرت به چهره اش خیره شده بود. انگار داشت واقعیتی را از درونش بیرون می کشید.

شاید هم بو برده بود که دزدی کار اوست. او همیشه مچ گیر زبلی بود. یک بار هم که در مدرسه پول توجیبی او را ازکیفش برداشته بود تا ساندویچ بخرد، فهمیده بود اما به روی خودش نیاورده بود.

ـ لیلا جان؛ احساس می کنم رنگت پریده. چرا این قدر لاغر شدی؟ زیاد عرق می کنی! به نظرم ضعیف شدی. فکر نمی کنی حالا که داری بچه شیر می دی باید خودت را تقویت کنی؟ اگر نیاز به چیزی داری بهم بگو. هرکاری از دستم بربیاد انجام می دم.

از حس همدردی اش حالش بد می شد. از ترحم او خوشش نمی آمد. لزومی نداشت او را در جریان تمام بدبختی هایش قرار بدهد. برای همین وقتی جملۀ ندا به گوشش رسید، شوکه شد:

ــ لیلا جان، اگر ازت چیزی بپرسم، ناراحت نمی شی؟

و نگاهی کنکاشگر به صورتش انداخت. درست از همان نگاه هایی که می شد از پس آنها فهمید که ندا به رازی پی برده است. یعنی می دانست دزدی کار اوست؟ تلاش کرد خودش را بی تفاوت نشان بدهد.

ــ به نظرم می یاد تو آلوده به مواد شدی اگر اینطوریه به من بگو. قول می دم هرکاری از دستم بربیاد انجام بدم. باور کن. من دوست تو هستم.

انتظار هرچیزی را داشت الا این گفته.

ــ تو واقعاً در مورد صمیمی ترین دوستت این جوری فکر می کنی؟! برای خودم وخودت متأسفم. اصلاً فکر نمی کردم در موردم این جوری فکر کنی!

ـ ناراحت نشو لیلا جان. برای اطمینان پرسیدم. آخه نه این که قبلاً گفته بودی آرمین اعتیاد داشته فکر کردم نکنه خدای ناکرده تو را به راه خودش کشونده باشه. آخه مطلبی در مورد معتادان کراکی و شیشه ای خوندم، نوشته بود، این افراد سعی می کنند اطرافیانشون رو هم به درد خودشون مبتلا کنند. تو هم که ساده. ترسیدم گول خورده باشی.

عصبی شد. تنش لرزید. اما تلاش کرد خودش را کنترل کند.

ــ تو واقعاً در مورد آرمین این جوری فکر می کردی؟ آرمین که معتاد نبود. اون موادی هم که تو جیبش پیدا کرده بودم مال دوستش بود، که برد پسش داد. خوب نیست آدم پشت مرده از این حرف ها بزنه.

ـ معذرت می خوام. منظوری نداشتم. قصدم کمک بود. آخه یک بار هم خودت به اعتیادش اشاره کردی!

ــ من احتیاج به کمک دوست خودخواهی مثل تو ندارم. تو بهتره مواظب زندگی خودت باشی تا اون رو به باد ندی. من اگه جای شوهرت بودم بابت این سهل انگاری طلاقت می دادم.

و با خشم برخاست تا بیرون برود. التماس های ندا هم تأثیری نداشت.

خشم سراسر وجودش را گرفته بود. باور نداشت چهره اش نشان دهندۀ اعتیادش باشد. آینه ای از کیفش در آورد و خود را بادقت تماشا کرد. هرچند صورتش نزار بود ورنگ پریده. هرچند زودتر از موعد چروک هایی در پیشانی و گوشۀ چشمش پدیدار شده بود اما اینها دلیل بر اعتیاد نمی شد. اصلاً خودش را معتاد نمی دانست.

ــ کی گفته من معتادم! این که می بینی به دید امثال این ندای احمق من معتادم، برداشت اشتباه خودشونه. مصرف این مواد، برای من حکم دارو را داره. دارویی که اگر به مریضش نرسه او را تلف می کنه. فهمیدی؟ من معتاد نیستم. من بیمارم. مگه تو جامعه همین رو نمی گن؟ مگه صبح تا شب نمی گن ما بیمار هستیم. مگه کسی بیمار می شه، کسی جرئت می کنه به او بگه چرا مریض شدی و دوا مصرف می کنی؟ ها؟ دکتر او را معاینه می کنه. درمان می کنه.

دلش می خواست فریاد بزند و این کشف و واقعیت را به همه بگوید. جمله ای را که سال ها پیش هم به ندا گفته بود، اما پاسخ شنیده بود:

ــ این که بعضی ها می گن معتادها بیمارند، اشتباه محضه. بیمار ناخواسته به مریضی مبتلا می شه اما معتاد با خواست خودش معتاد می شه. دانسته پا به این خطر می گذاره. با این همه تبلیغاتی که در مورد معتادها در رسانه ها می شه و خطراتش هر لحظه گوشزد می شه مگه می شه گفت؛ طرف ناآگاهانه رفته معتاد شده. نمی دونم کی این حرف رو تو دهن مردم انداخت. کدوم آدمی خودش، خودش را مریض می کنه تا پیش دکتر بره و معالجه بشه. فقط یک آدم احمق ممکنه چنین فکری کنه. هیچ کس حتی دوست ناباب هم نمی تونه کسی رو به زور مجبور به این کار کنه.

حرصش گرفته بود. همان طور که لبش را کج کرده بود، زیر لب زمزمه می کرد:

ــ چه حرف ها. همیشه دوست داره ادای باشعورا رو دربیاره. خیال می کنه بیشتر وبهتر از من می دونه. من کافیه خودم بخوام، سه سوته مصرف مواد را کنار می گذارم. من که مثل آرمین نیستم. حالا نشنونتون می دم.

و راه خانه را در پیش گرفت.

منیژه جانقلی/ انتهای متن/

درج نظر