تا سه روز با کسی سخن نگو…

خدا به زکریا گفت: تا سه روز با کسی سخن نگو. حتما خدا می دانست خیلی ها از معجزه امید خبر ندارند و خیلی های بیشتری نمی دانند که او خداییست “در همین نزدیکیها”. قلبت را به خدا بسپار…با کسی سخن نگو…..شاید یحیای تو هم در راه است، بانو!

سرویس ما و زندگی به دخت/

دیدی دوست من،

دیدی خدا صدای سرود ها و نیایش های ما را شنید؟

دیدی آسمان امروز چقدر عطر باران دارد….؟

دلم می خواهد امروز را با تو باشم،

کنار تو بنشینم ،به صدای قلب تو گوش بسپارم.

دوست دارم امروز به اندازه تک تک قطره های نهفته در دل این ابرها تکثیر شوم تا اگر خواستی دلی سبک کنی گوش شنوا و همدم بی دریغت شوم.

تو بودی که از شکستن گفتی!

آه که چه لحظه تلخی بود لحظه ای که تو را، بالا بلند بانو، شکسته تصور کردم، یاد همه شکسته دلی ها افتادم…تنهایی هایی که عزت و غرور و نجابت بانوی ایرانی پُرش می کند و شکستن هایی که هیچ صدایی ندارد!!

عزیز دل با من که این حال را می فهمم، حالت را قسمت کن .

کنار من بمان و بدان قلب های همه ما بابت همین شکستن ها ست که قیمتی است؛ بابت این شکستن های بی صدا!!

داستان زکریا را می دانی بانو!

پیرمردی که جسمی ناتوان و قلبی بزرگ داشت و بانویی که سال ها عاشقانه در کنارش زندگی را معنی بخشیده بود،اما همه زکریا به اینجا ختم نشد. بعضی قصه ها آخر داستان اوج می گیرند و قصه زکریا این گونه بود…او آرزویی بزرگ داشت، قلبی شکسته،همسری نازا و خدایی که “همین نزدیکیها” و همیشه بود.

زکریا آرزویش را گفت و خدا یحیی را بشارت داد، یحیی بزرگترین معجزه امید است!!

و شاید برای همین خدا به زکریا گفت: تا سه روز با کسی سخن نگو. حتما خدا می دانست خیلی ها از معجزه امید خبر ندارند و خیلی های بیشتری نمی دانند که او خداییست “در همین نزدیکیها”.

قلبت را به خدا بسپار…با کسی سخن نگو…..شاید یحیای تو هم در راه است،  بانو!

باران/ انتهای متن/