عمه، مرا پیدا کن!

با صدای فریاد شیرین شله که بی نهایت به عربده ی سر کوچه بابت خرید آهن پاره شبیه بود، همه از جا پریدن: عمه، عمه، مرا پیدا کن!

0

سرویس ما و زندگی به دخت

شیرین شله پخش شده بود روی مبل راحتی. انگار نه انگار که عمه گوهر خانم تاج الملوک، خیلی در قید و بند است به آداب معاشرت. نیلا با چشم  و ابرو از او خواست تا خودش را جمع و جور کند. اما شیرین شله بی اعتنا ولو شده بود روی مبل راحتی که فکر می کنم از دوره احمد شاه در خانه ی موروثی دست به دست گشته بود.

–        من دلم می خواهد بدانم که در مسیر درست زندگی قرار گرفته ام؟ چرا زندگی پر بار و بدون دغدغه ای ندارم؟ چرا نمی توانم بر مشکلات زندگی غلبه کنم؟دلم می خواهد موانع زندگی را از سر راه بردارم و با تغییر و تحول معنوی، اجتماعی و درونی گام های بلندی را به سوی خوشبختی بردارم؟

ما با دهان نیمه باز مانده بودیم که شیرین این جملات فیلسوفانه را از کجایش در آورده. فری گفت: تو خودتی شیرین؟

–        پس می خواهی کی باشد؟

–        مطمئنی تازگی ها فضایی ها دو دَرَت نکردن یا زمینی ها اطلاعات هارد دیسکت را جابه جا نکردن؟

شیرین سر تکون داد و رویش را برگرداند.

–        آخه این حرف ها به سایزت  نمی خوره؟ تو از کی تا حالا در پی فلسفه زندگی بودی که ما خبر نداشتیم؟ خوب آدم هول می کنه… نکنه عوضت کردن و….

–        ایش … تو رو به راز بزرگ خلقت قسم، که دست بردارید از این حرف ها…

–        یقیناً این متن جدید تئاتریه که کار می کنه!

ماری سرتق این را گفت. گلین خانوم با عمه سر در گریبان برده بودند و ریز ریز مبادله اطلاعات می کردند. از چه بابی، نمی دونم، که با صدای فریاد شیرین شله که بی نهایت به عربده ی سر کوچه بابت خرید آهن پاره شبیه بود از جا پریدند.

–        عمه ، عمه ، مرا پیدا کن!

–        سر گذر لوطی صالح و عربده کشی، خوشم باشه!

ما که شده بودیم عین بچه هایی که تکلیف ننوشته اند، کز کرده گوشه دیوار.

–        مگه تو گم شدی؟

عمه با تعجب گفت و نگاهش را دوخت به شیرین. شاید با خودش می گفت: حتمی زده به سرش از زور بیکاری و بیعاری.

شیرین سیخ نشست سر جایش و دوباره سؤالاتش را تکرار کرد. گلین خانوم که در پس نعره ای که زده بود ساکت شده بود، صدایش را صاف کرد و گفت: این که کاری ندارد وشروع کرد به سخنرانی :

 «اجازه نده مشکلات زندگی، تو را به عقب براند. رویاهایت را عملی کن. همان فردی باش که در آرزویش بودی و هستی. تصمیم بگیر و اقدام کن. نگران اشتباهاتت نباش، شکست خوردی، ناامید نشو، دوباره تلاش کن، حتی اگر هزار بار هم سرخورده شدی، در اصل هزار راه مختلف را امتحان کرده ای و از صمیم قلب می دانی که تلاش خود را کرده ای.

تو در درونت آتشی شعله ور است که به خاطر عشق به چیزی می سوزد. وظیفه توست که همان چیز را پیدا کنی و آتش عشق به آن را روشن نگه داری. این است زندگی تو. نگذار دیگران آتش عشق تو را خاموش کنند. هر کاری از دستت برمی آید، بکن. هر کجا می خواهی برو، رویاهایت را با دیدی گسترده دنبال کن.

برای رسیدن به اهدافت تلاش کن. مایوس نشو. جاده منتهی به رویاهایت پر از سنگلاخ است. موانع را، سکوهای پرتابی به سوی موفقیت قلمداد کن. دل و جرات به خرج بده. در انتهای جاده، خوشبختی و موفقیت در انتظار توست.”

شیرین همان طور سیخ نشسته بود و به دهن گلین خانم زل زده بود:

“تو صمیمی ترین دوست و مهمترین منتقد خودت هستی. علی رغم نظرات دیگران، در پایان روز در آینه زندگی فقط بازتاب خودت را می بینی. خودت را دربست بپذیر. وقتی به خودت افتخار کنی، در زندگی با انگیزه می شوی، در این صورت مسیری الهی را که به رضایت خدا ختم می شود در پیش می گیری، به رضایت الهی تن می دهی و الگویی مناسب برای دیگران می شوی.

تو نویسنده کتاب زندگی خودت هستی. پس قلم سرنوشت را در دست بگیر و قصه معنوی خودت را بنویس. خدا می داند چه تعداد افرادی هستند که دل شان می خواهد جای تو بودند. پس به خودت افتخار کن.

سعی کن، هر کاری که انجام می دهی تغییر و تحول مثبت اندیشی ایجاد کنی. آیا این موضوع حقیقت دارد که فقط از طریق کمک به دیگران است که زندگی ات پربار می شود؟”

ما همگی آن گوشه اتاق جمع شده بودیم و مثل تماشاگران یک تئاتر درام غرق تماشا بودیم و گلین خانم همچنان تنها بازیگر روی صحنه:

“شادی درون توست. تفکر تو شادی آفرین است. فقط نگرش توست که اهمیت دارد و دنیا را متحول می کند. هر آنچه در مورد خودت و یا موارد دیگر فکر کنی، همان رخ می دهد. شاکر بودن، ضامن شادی توست. هر لحظه که احساس می کنی شکر خدا کاری دشوار است، در جایی خلوت با چشمانی بسته بنشین، نفسی عمیق بکش و از بابت اکسیژنی که تنفس می کنی و آن خدایی که این اکسیژن مجانی را در اختیارت قرار داده، شکر کنه. هر دم و بازدم تو سزاوار شکر الهی است.

زمان، ارزشمندترین مؤلفه زندگی است. عمر خودت را به بطالت سپری نکن. انگیزه زندگی ات را پیدا کن و با برنامه ریزی و مدیریت صحیح رد آن را بگیر. زمان، مجانی در اختیارت قرار گرفته است. نمی توانی آن را صاحب شوی ولی می توانی از آن استفاده کنی.

می توانی آن را خرج کنی اما نمی توانی آن را پیش خودت نگه داری. به محض اینکه زمان را از دست دادی، هرگز نمی توانی آن را گیر بیاوری. عمر تو روی این کره خاکی کوتاه است، پس بگذار که رویاهایت بزرگتر از ترس ها و اقدامت پر سروصداتر از کلامت باشد.”

ظاهرا عمه گوهر هم صحنه را یکسره تسلیم گلین خانم کرده بود و موقتا رضایت داده بود که تماشاگر محض باشد:

“در رابطه با هر آنچه که می خواهی تغییر دهی و پیشرفت کنی، صادق باش. تو تنها کسی هستی که می توانی روی خودت حساب کنی، در روح و روانت به دنبال حقیقت باش و خود واقعی ات را بشناس. در این صورت می توانی مسیر الهی را در زندگی ات دنبال کنی.

در روابط افراد، مسافت مهم نیست، بلکه عاطفه و محبت نقش عمده ای دارد. به کسی که عشق می ورزی، بی اعتنا نباش. بی توجهی به عزیزان در مقایسه با کلمات آتشین و غضبناک، لطمه زیادتری می زند. با کسانی که دوست شان داری، در ارتباط باش.

آخرین مرتبه ای که به عزیزانت اظهار محبت کردی، چه بود؟ سپری کردن اوقات در کنار آنها، نشان می دهد که تو به آنها توجه داری و برایت مهم هستند. هر چند که زندگی ات شلوغ و پرمشغله است، ولی جایی هم برای عزیزانت در زندگی باز کن. با آنها حرف بزن، به درد دل آنها گوش کن. آنها را درک کن.

در برابر همسر، فرزندان، اعضای خانواده و دوستان عشقی بی قید و شرط داشته باش. زندگی توام با عشق بی قید و شرط، مسیر دلخوشی و شادی های زندگی را روشن می کند. این عشق، انرژی قدرتمندی است که در ایام دشوار به داد تو می رسد و روحیه ات را بالا می برد.”

گلین خانم نفس کوتاهی کشید و انرژی گرفت و ادامه داد:

“عشق، زیبا و غیرقابل پیش بینی است که اول از خودت شروع می شود. مادامی که خودت را دوست نداشته باشی، نمی توانی عشقت را به دیگران نثار کنی. عشق به خود باعث ایجاد انرژی قوی درونی می شود و همین عشق قوی ساطع شده، دیگران را هم احاطه می کند و در نتیجه از نظر تو دیگران بی عیب و نقص جلوه می کنند.

حتما تو هم در مقطعی از زندگی، از دست کسی رنجیده ای و یا نسبت به او بی اعتماد شده ای و قلبت را شکسته است. هر چند که درد و رنج ناشی از آن امری عادی است، ولی نباید این مورد، بیش از حد طولانی شود. رنجش سبب از دست رفتن زیبایی های زندگی می شود. بخشش یعنی آزاد کردن زندانی و باید بدانی که این زندانی خودت بودی.

تو حق انتخاب و اشتباه داری اما می توانی مواردی را انتخاب کنی که درصد خطاهای َآن ناچیز باشد. اگر فرمان زندگی ات را در دست نگیری، فرد دیگری این کار را به جای تو انجام می دهد که در این صورت تو به جای اینکه ارباب خودت باشی، برده و اسیر دست دیگران می شوی.”

کم کم حوصله تماشاچی ها سر می رفت و البته کاری نمی توانستند بکنند. ظاهرا گلین خانم نمی خواست از یک کلمه این سناریویی که به بهانه شیرین نوشته بود، کوتاه بیاید:

“تو تنها کسی هستی که سکان زندگی ات را در دست داری که البته کاری آسان نیست. تو هم مثل دیگران موانعی سر راه خود داری. باید مسئولیت پذیر باشی و به موانع غلبه کنی.

دنباله رو شم و شهود و ندای درونی ات باش. با خودت روراست باش و هر کاری که از دستت برمی آید برای شادی زندگی ات انجام بده. با افرادی معاشرت کن تا تو را خوشحال کنند و به اندازه ای که نفس می کشی، بخند. تا مادامی که زنده هستی به دیگران عشق بورز. کمک حال دیگران باش. در هر موردی خدا را شکر کن. از اشتباهاتت درس عبرت بگیر و هر آنچه که نمی توانی کنترل کنی، رها کن.”

–        فقط همین… این ها که گفتی یک دور تسبیح کار اضافه می خواهد؟ من چه طوری…

گلین خانوم نگذاشت حرف او تمام شود و گفت: تاج الملوک جان این دخترهای جیغ جیغوی کم حوصله را ول کن بیا تا حرف های مهم خودمان را بزنیم.

دست عمه گوهر را کشید و با خود برد گوشه ی اتاق. ما که داشتیم از فضولی به حد اشباع می رسیدیم، شیرین را دیدیم که بلند شد. مانتویش را مرتب کرد و رفت سمت در اتاق و با لحن خاصی که فقط خودش بلد بود، گفت: از راهنمایی تان خوشوقت شدم. خوب شعار می دهید، مادام بونژو…

 فریبا انیسی/انتهای متن/

درج نظر