داستان/ ستاره

ستاره از سر شب برای بچه‌ها قصه می‌ گفت تا زودتر بخوابند. نمی‌خواست شاهد جر و بحث احتمالی پدر و مادرشان باشند. برای اولین‌ بار منتظر نماند تا احمد بیاید و شامش را خورد. حس می‌کرد دارد سبک‌ تر می‌شود. آن شب احمد برخلاف شب‌های این چند مدت زودتر آمد. داخل دستش میوه و وسایل و خرت و پرت برای بچه‌ها بود. نگاهش می‌ خندید.

0

یکی بود، یکی نبود، زیر این طاق کبود، جایی که خدا تو ظلمت آسمان، ستاره‌ ها را مثل ریسه‌ های عروسی نشانمان می ‌داد که نکند دل کوچکمان از غصه‌ ی سیاهی بلرزد، یکی از دخترهای آفتاب که اسمش ستاره  بود و الان 35 سالش می‌ شد و نزدیک 15 سال بود که با شوهرش احمد، عهد و پیمان ابدی بسته بودند که تا آخر عمر کنار هم بمانند و هیچ‌وقت همدیگر رو ترک نکنند، تنها با چشم ‌های سرخ‌شده از فرط اشک و آه توی ایوان کوچک به پشتی تکیه کرده بود. چشمش گاهی به ستاره‌ ها بود و می‌ خواست ستاره بخت خودش را پیدا کند و بپرسد چرا؟ و گاهی هم به صفحه ‌ی گوشی که شاید احمد وقت کند و حداقل جواب دهد این وقت شب کجاست. خبری نبود. دلش به قول قدیمی ‌ها مثل سیر و سرکه می ‌جوشید. «یعنی کجا مانده، تصادف کرده، چرا خبر نداده، نکند بلایی سرش آمده باشد. خدای من…» تمام این حرف ‌ها را از سرشب هزار بار در ذهنش تکرار کرده بود و گویا خیال هم نداشت که از فکر و خیال دست بردارد. نزدیکی‌ های سه بود که سرو کله ‌ی احمد پیدا شد. آرام کلید را داخل قفل انداخت که سرو صدایش ستاره را از خواب بیدار نکند.

اما مگر خواب به چشمان ستاره رفته بود که حالا بخواهد از خواب بپرد. احمد با دیدن ستاره پشت در شوکه شد. ستاره سر تا پای احمد را برانداز کرد و وقتی مطمئن شد که شوهرش سالم است، لبخندی زد و گفت: «بمیرم تا این وقت شب کار می‌ کردی؟ شام خوردی؟» احمد مات نگاهش می‌کرد. شاید توقع دعوا و جرو بحث داشت تا این نگاه‌ های عاشقانه و محبت ‌آمیز. آخر احمد مدتی بود که دیر می‌ آمد و کمتر با ستاره همصحبت می ‌شد. اما امروز از همه‌ ی روزها دیرتر کرده بود. ستاره دوباره خندید و ادامه داد که «معلومه که نخوردی، منم نصفه شبی چه چیزی می‌ پرسم. الان تا دست و صورتت رو بشوری شامو کشیدم!» لحظه ‌ای خیره به چشمان ستاره ماند. نگاهش با چشم‌ های اشک آلود و از گریه سرخ شده او افتاد. دیگر نتوانست نگاهش کند. چشمانش را دزدید. ستاره هم منتظر نماند تا احمد سرش را بیشتر پایین نگه دارد و رفت.

تمام وقت منتظرش مانده بود تا شام را با هم بخورند. از همان روز اول ازدواج بدون احمد شام نخورده بود. حتی موقع دنیا آمدن زهرا و محمد هم شام از گلویش پایین نرفته بود. احمد برخلاف ستاره گرسنه نبود و به زور لقمه را فرو می ‌برد. اما  باز هم سعی می‌کرد چشمانش را از ستاره بدزدد. ستاره هم مدام صحبت می‌ کرد که بهتر است از فردا زودتر بیاید. چون راضی نیست که این همه اضافه ‌کاری بکند و سلامتی ‌اش به خطر بیفتد.

صبح زود محمد و زهرا را تا مدرسه رساند. کار هر روزش بود. بعد به پارک  کنار مدرسه رفت و مثل هر روز با مریم که همسن خودش بود، لحظاتی در فضای سرسبز پارک گپ زد. بغض کرده بود. می‌ گفت که احمد نگاهش را می ‌دزد. شاید بو برده باشد که ستاره ماجرا را می‌ داند. مریم هم اصرار می‌ کرد که: «برو پدرش را در بیار و کسی را که پاش را کج گذاشته تو زندگیت ادب کن. تو دیگه چه جور بشری هستی! » ستاره هم می ‌ماند و همان لحظه به سمت مدرسه‌ ی بچه‌ها و بعد به حلقه‌ ی داخل انگشتش نگاه می ‌کرد. تمام راه تکرار می‌کرد که: «من پیمان وفاداری بستم. نباید پا پس بکشم. این زندگی منه! احمد منه. باید نجاتش بدم. به خاطر خودم، به خاطر بچه‌ها، به خاطر احمد! نباید اوقات تلخی کنم. با اون زن که نمی‌ شه حرف زد، معلومه نمی ‌شه حرف زد.» هر روز همین حرف ‌ها را تکرار می‌کرد. تنها چیزی که ستاره هر روز تکرارش نمی ‌کرد، اوضاع زندگی بود. هر روز شور و حال جدیدی به خانه می ‌داد.

بچه‌ها ذوق می کردند.  فضای خانه هر روز بیشتر آکنده از مهر و محبت می‌ شد، اما قلب ستاره پر بود از آشوب و ترس و دلهره. شاید می ‌ترسید از مهربانی‌ اش سودی نبرد. شاید کارش جواب ندهد و نتواند زندگی ‌اش را به روال قبل برگرداند. اگر دادو بیداد کند و شکایت به دادگاه می برد چه می‌ شد. اگر هر کدام بروند پی زندگی خودشان، پس تکلیف زهرا و محمد چه می ‌شد. هر روز باید شاهد درگیری بودند. اعصابی برایشان نمی ‌ماند و به  هیچ کدام از آرزوهای شان نمی رسند. زهرا می ‌خواست مهندش شود و یک برج بزرگ برای شهر بسازد که در دنیا تک باشد، محمد هم مثل تمام پسربچه ‌ها آرزو داشت خلبان شود. آرزوهای کودکی ‌شان را چه می‌ کرد. نه، نباید می ‌گذاشت آب در دل بچه‌ ها تکان بخورد. احمد را باید برمی ‌گرداند.

به زندگی، به فضای شاد خانه! شاید محبت تاثیر می ‌گذاشت. مگر شاعر نگفته بود که از محبت خارها گل می‌ شود؟ شاید. اما اگر بود تا الان کار ساز شده بود. ستاره می ‌خواست به سیم آخر بزند. دیگر قدرت نداشت. تا کی باید بار این مسئولیت را به دوش می ‌گرفت. شاید مریم راست می‌ گفت. او زیادی مهربان بود. تصمیمش را گرفت. باید می‌ گفت تا فکر نکند ستاره نمی ‌فهمد. باید می ‌گفت تا این از خودگذشتگی به پای نفهم ‌بودنش نوشته نشود. باید می ‌گفت تا ترک قلبش بیشتر از این او را از پا در نمی ‌آورد. می‌ خواست وفاداری و محبتش را داد بزند. سکوت سنگین مرگ ‌آورش را در برابر بی ‌وفایی کسی که پیمان ابدی ‌اش را شکسته بود، بشکند. ستاره هم آدم بود. حق هم داشت.

ستاره از سر شب برای بچه‌ ها قصه می‌ گفت تا زودتر بخوابند. نمی ‌خواست شاهد جر و بحث احتمالی  پدر و مادرشان باشند. برای اولین ‌بار منتظر نماند تا احمد بیاید و شامش را خورد. حس می‌ کرد دارد سبک ‌تر می‌شود. آن شب احمد برخلاف شب‌ های این چند مدت زودتر آمد. داخل دستش میوه و وسایل و خرت و پرت برای بچه‌ ها بود. نگاهش می ‌خندید. ستاره لبخند همیشگی ‌اش روی لب‌ هایش پژمرده بود. احمد را تحویل نمی ‌گرفت. می‌ خواست تلافی کند. اما این بار احمد بود که لبخند می‌ زد.  باز هم گاهی نگاهش را می ‌دزدید. خرت و پرت ‌ها را با خود تا آشپزخانه برد. ستاره را صدا کرد و گفت می‌ خواهد با او شام بخورد. ستاره ماند. خواست بگوید منتظر نمانده اما لبخند احمد او را منصرف کرد.

احمد دست‌ های ستاره را گرفت و روی زمین کنار خود نشاند. ستاره چشمش به آشپزخانه ماند. احمد چشم‌ هایش پر از اشک بود. باور نمی ‌کرد. انگار جواب این همه مدت مهربانی و محبت را گرفته بود. حرف شاعر درست از آب در آمده بود. احمد اعتراف کرد. هیچ‌کس نمی ‌توانست در زندگی جای ستاره باشد. او از اینکه ستاره می ‌دانست و به روی خودش نیاورده بود شرمنده بود. ستاره مانده بود چه بگوید. ببخشد یا فراموش کند. ستاره دختر آفتاب بود. تابش محبت قلب او دل هر سنگی را آب می‌ کرد. مهربانی کرد و بخشید. اما چشم ‌هایش مثل باران بهاری می ‌بارید.

/انتهای متن/

درج نظر