مسئول کمیته بحرانه!…

وقتی صحبت های ماقبل ازدواج در ماهشهر صورت می گیرد با آن همه ریزگردها و غبار در هوا، محل برگزاری سمینار پالایش هوا ، چطور باید فهمید که صدای خش دار و سرفه های خشک آقا از آلودگی هواست یا از اضطراب بخاطر دروغگویی؟!

0

شادی شُله سرش را بلند کرد و گفت: از کجا بفهمم راست میگه؟

–  حالا مگه چی گفته؟

–  خیلی با هم حرف زدیم اما احساس می کنم هنوز شناخت کافی ازش ندارم. نمی دونم راست می گه یا نه؟

–  فرض براینه که طرف راست می گه مگر اینکه خلافش ثابت بشه.

ماری سرتق این را گفت و به صورت شادی شله زُل زد و ادامه داد : مگر اینکه پلیس باشی آن وقت برعکسه یعنی طرف دروغگوئه مگر اینکه ثابت کنه راست میگه!

–  از کجا بفهمم؟

نیلا از همون ژست های وکیل مآبانه اش گرفت و گفت: ناهماهنگی تو حرفاش نیست? وقتی مثلا اگر کسی به تو بگه «از دیدنت خیلی خوشحالم»، اما لحظه ای اخم هایش درهم بره یا بر روی بینی اش چین بیفته، راست نمی گه. اگر کسی نگاه معنی داری به توکرد، مجبور نیستی حرفش را باور کنی! یادت باشه به چشمت بیشتر از گوشت اطمینان کن؛ …

شادی یکه خورد. چشمانش را ریز کرد.

نیلا بلا ادامه داد: دروغگو  کم حافظه است؛ چون فردی که راستش را نمی گه، مسلماً داستانی را از خودش سر هم می کنه که ممکنه بعضی قسمت ها با هم جور نباشه. مثلا هیچ کس نمی تونه هر روز عصر به باشگاه ورزشی بره؛ در حالی که ساعت کاری اش هشت صبح تا نه شبه! تا حالا آسمون ریسمون بافته برات؟

–  یعنی چی؟

–  تا حالا  در برابر سوال های حساس از جواب  های رک و صریح طفره رفته؟ مثلاً در جواب سوال «شما سیگار می کشید؟» می گه: «این چه سوالیه؟!» یا مثلا در جواب «آیا شما اهل نماز و روزه و …هستی؟»، می گه «چه سوال خوبی پرسیدی! بگذار برایت داستانی را تعریف کنم…». فلسفه بافی هم نوعی طفره رفتنه. یا اینکه تو فقط یک سوال پرسیدی و او نیم ساعت از این در و اون در می گه. دست خودش نیست، می خواد موضوع اصلی را بپوشونه.. واکنش شدید هیجانی هم از جمله نشانه های عدم صداقته؛ مثلا وقتی می پرسی «شما قبلا ازدواج نکرده اید؟» او ناگهان از جا می پره و با خشم و اعتراض می گه: «واقعا در مورد من چه فکری کرده اید؟»…

–  آره!!!

–  تو چیکار کردی؟

–  یادم نیست.

–  باید دوباره سوالت را مطرح کنی و از او جواب مستقیم بخواهی؛ برای مثال بگو: «فکر کنم منظورم را درست بیان نکردم. منظورم این بود که…»

شادی از زور اضطراب دست هایش را به هم فشار می داد و گفت: مرتب پلک می زد. عرق کرد و دستاش را به هم فشار داد.

 پیشخدمت فنجان قهوه و چای را گذاشت روی میز. اما چشمان ما از روی شادی کنار نرفت. شادی شُله سرخ شده بود، چشمانش را ریز کرد و انگار که از کف قهوه فالش را می خوند زیر لب چیزی گفت. نیلا بلا صدایش را بلند کرد و گفت: وقتی که بحث به دازا بکشه، علائم اضطراب و واکنش های جانبی اش زیاد میشه،  دچار خشکی گلو میشه، مرتبا آب دهانش را قورت می ده،  زیادی لب هایش را زبون میزنه و…

شادی دیگر از زور حرص خوردن گریه اش گرفته بود. با چشمان پر از اشک گفت: همین جوری بود. صدایش خشک و خش دار شده بود. سرفه می کرد تو چشمانش اشک جمع شده بود و من فکر می کردم…

هق هقش که بلند شد، من و نیلا بلا و ماری سرتق سرمان را بلند کردیم و با هم گفتیم: یواش تر …

ماری زودتر به خودش آمد و گفت: تو چی فکر کردی؟

–  فکر کردم از هواست؟

–  هوا؟

–  آخه تو ماهشهر بودیم. ریزگردها و غبار تو شهر پراکنده بود. … احمق به من دروغ گفت. می کشمش.

–  اون جا چه کار می کردید؟ جایی دیگه نبود برای صحبت های آشنایی؟

–  من را برده بود سمینار پالایش هوا، آخه مرتیکه دروغگو دکترای محیط زیست داره! مسئول کمیته بحرانه!…

سرهای من و نیلا و ماری بی اختیار پایین افتاد.

ماری گفت: دوباره قهوه ام سرد شد.

/انتهای متن/

درج نظر