رمان /ماه من 13

سمیر بعد از مرگ تامای و اتفاقات شوم خانوادگی اش می ترسد کسی را دوست داشته باشد و به او نزدیک شود. او از مستانه بخاطر اینکه آرامش می کرد می ترسید. می ترسید مستانه را از دست بدهد، اما خودش ناخواسته با رفتارش باعث آزار مستانه شده بود.

2

فصل پنجم/مستانه

کف حمام نشسته و زانوهایش را بغل گرفته. آب سرد با فشار زیاد به روی بدنش می چکد، می لرزد اما تکان نمی خورد. لب هایش کبود شده، دارد خودش را تنبیه می کند. چرا همیشه از خودش انتقام می گیرد؟ وقتی شوهر سابقش به او خیانت کرد و رفت، وقتی فهمید او هیچ وقت دوستش نداشته و به اجبار و تهدیدهای پدرش با او ازدواج کرده، تمام درها را روی خودش بست. خودش را در خانه حبس کرد. سه ماه تمام مثل ارواح زندگی کرد. آخر سر هم کارش به بیمارستان و افسردگی حاد کشید. وقتی با سمیر آشنا شد. اول خواسته بود خودش، بعد پدر و مادرش را تنبیه کند. سمیر برازنده ی او نبود. او که دختر مهندس علی نادری بود و استاد مهری کاظمی، گل سرسبد فامیل، ته تاغاری خانه. سمیر یک الف بچه بود با هفت سال اختلاف سنی با او. داشت مادر کودکی می شد. از همان روز اول فهمیده بود سمیر خودشیفته و از خود راضی ست. در وجودش چیزی بود که جور درنمی آمد، یک تناقض، یک تضاد رفتاری. اما کم کم وابسته اش شد، بیمارش، بیمار حرف هایش، نوازش هایش، شعرهایش. باور کرده بود دوستش دارد. کسی را دارد که مال اوست، اما این مایملک کودکی بود بازیگوش که دوست نداشت مال کسی باشد. مدام از دستش سر می خورد. به در و دیوار قفس طلايي که او برایش ساخته بود خودش را می زد. هیچ کدام از دلبرها، عشق های کوچک دم دستی، دخترهای دور و بر سمیر برای مستانه مهم نبودند. مهم این بود که او ماه من بود، تامای شعرهایش.

تنش مور مور می شود. شیر را نمی بندد. بخاطر آب نیست که می لرزد. یاد فردا که می افتاد دلش ضعف می رفت. دوست داشت چیزی بخورد. توی این یک ماه شش کیلو چاق شده بود. از بس هله هوله خورده بود به جای غذا. از خانه بیرون نیامده بود. جز روزی که رفت مرخصی بدون حقوق بگیرد بخاطر بیماری روحی. دکتر روانشناسش نوشته بود. باید جای آرام و دنج مثل شمال استراحت کند. رئیس از بالای عینک چپ چپ نگاهش کرده بود، اما خب پارتی برای این وقت ها خوب بود. پدر میترا که قبلاً بازنشسته ی این موسسه ی حسابداری بود، سفارشش را کرده بود. رئیس نامه ی مرخصی را امضا کرد و مستانه از همان دفتر رئیس یک راست بدون اینکه برود در اتاقش را قفل کند، از شرکت زد بیرون و آمد خانه. حالا فردا بعد از یک ماه باید می رفت تا برای بار سوم این دختره ی ریقو را ببیند.

چسبیده بود به کاشی های حمام از جایش کنده نمی شد. توی این یک ماه بعد از رفتن سمیر مثل گربه حمام می کرد. از حمام زود می زد بیرون. بعد از آن شب و رفتن سمیر از توی حمام بودن می ترسید، از تیغی که روی جا صابونی کنار دوش برق می زد، از خودش که یک وقت…

خنده دار بود. حال زندگی کردن نداشت، اما از مردن هم می ترسید. به قول دکتر کِیس جالبی بود، سرشار از تضاد و تناقض، درست مثل سمیر. شبیه سمیر شده بود؟ یا نه شبیه هم بودند که باهم توی این پنج سال کنار آمده بودند. از هم جدا می شدند، اما بند رابطه ی شان پاره نمی شد. دوباره برمی گشتند سمت هم. اما این بار خیلی طول کشیده بود. باز سمیر منتظر او بود تا برود سراغش؟ نه، این دفعه نه. این دفعه او باید پا پیش بگذارد. سمیر باید بیاید برای غلط کردن. اما ظاهراً عشق کوچکش، آیدا دارد می آید تا همه چیز را راست و ریس کند. سمیر آنقدر ترسوست که حتی نمی تواند تمام کند. دوست دارد کشش بدهد. هی کشش بدهد، بازی کند، کلاف را دور سر خودش بپیچد. نمی خواهد رها کند. می خواهد همه سر جایشان باشند، مثل نمایش. مثل صندلی های تماشاچی ها. سمیر  ترتیب صندلی های جلویی روز افتتاحیه را مشخص کرده بود. ماهان گفت، خیلی هم تاکید کرد که او با مهمان ها کاری نداشته. همه را سمیر دعوت کرده. دروغ نمی گفت. سمیر از این اداها زیاد داشت.

دست هایش را مشت می کند. آن شب لعنتی اصلاً هم شب خوبی نبود. سمیر خیلی ذوق داشت. مستانه هم، اما وجود…        

جای پدر سمیر خالی بود، پسرحقوقدانش را ببیند که روی سن در حال اجراست. وقتی وارد سالن شد، ماهان صندلی اش را نشانش داد. کنار دختر ترکه ایِ ریزه میزه. دختر یک مانتوی صورتی پررنگ پوشیده بود با شال سفید. ماهان گفت: «آیدا مشفق، فامیل ما، دوست سمیرخان.»

پوزخند زده بود. از عمد گفته بود. این زن و شوهر بدشان نمی آمد میانه ی مستانه و سمیر بهم بخورد. دل مستانه لرزید، لبخند زد. سعی کرد با خونسردی احوالپرسی کند. کنار آیدا نشست. معذب بود. انگار روی میخ نشسته. احساس می کرد فضای سالن خفه شده.

سمیر گفته بود: «تو نمی شناسیش. دختر خشک و ساکتیه، اما قلم خوبی داره، عکاس خوبی هم هست.» اسم مهرنوش را زیاد می شنید. با خودش می گفت همکارند، تئاتر کار می کنند. چند سالی بود که فهمیده بود. این دخترها نبودند که به سمیر نزدیک می شدند، این شوهر نازنینش بود که خوب با همه گرم می گرفت و زود صمیمی می شد. اما باز نادیده گرفته بود، مثل هزاران رفتار آزار دهنده ی این روزهایش. آیدا را دوباره بعد از روز اجرا دید. در مهمانی رونمایی کتاب سمیر. نگاه های چپ چپ مستانه را که سمیر دیده بود. گفته بود: «بابا یکی باید از مراسم عکس بگیره. دیدی که چه عکس هایی از روز نمایش گرفته بود.»

دخترک ظاهر معصومی داشت، با لبخندهای الکی. این بار چند کلمه ای باهم حرف زدند. رک و راست به او گفته بود به  سمیر حس مالکانه ی عجیبی دارد، او را با کسی قسمت نمی کند. آیدا از همان لبخندهای بی حس و حال تحویلش داده بود. گفته بود می دانم. چه چیزی را می دانست؟ احساس او را به سمیر؟ یا نه حضور مستانه را در زندگی سمیر؟

شب که به خانه برگشتند، سمیر بی مقدمه پرسیده بود: «چرا به آیدا گفتی احساس مالکیت شدیدی بهم داری؟»

از کجا فهمیده بود؟ سمیر و آیدا فقط پنج دقیقه دم در موقع خداحافظی باهم حرف زده بودند. در این پنج دقیقه چطور حرف های او را به سمیر گفته بود! دختره ی پررو، پس همچین هم مظلوم و بی دست و پا نبود. سمیر نشست مقابلش، دستش را گذاشت زیر چانه ی او، سرش را بلند کرد، وسط چین اخم دو ابروی مستانه را بوسید. گفت: «ترسیدی بدزدتم؟ نترس ماه من، بیخ ریش خودتم، کبوتر جلد این خونه.»

صورت داغ سمیر را میان دو دستش گرفت. می خواست راست و دروغ حرف هایش را از چشم هایش بخواند. چشم های سمیر پر از اشک بود. طاقت نیاورد. چشم هایش را بوسید.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)