داستان/ ناشکری

برگشتم نگاهش کردم، تسبیحش از لبۀ تخت آویزان بود. آرام آرام دانه ‌های گرد و سبز رنگش را از بین انگشتانش رد می ‌کرد. صدای آرام صلواتش سکوت خانه را می‌ شکست. بغض گلویم را گرفته بود، دوباره برگشتم و صورتش را بوسیدم. لبخند گرمی تحویلم داد و گفت:« زهرا مادر می ‌گم همش فکر می ‌کنم هوا ابره و همه جا تاریکه، قبل از شب سال تحویل، یه روز با آقا امیر و محمد بیایید هال رو رنگ کنید، مهتابیاشم عوض کنید.»

10

من و ماهان پایین تختش خوابیده بودیم. عصایش را زیر بالشم برد و چندبار تکان داد. صدایش را می ‌شندیم که آرام می ‌گفت:« زهرا مادر بلند شو! مگه نگفتی ساعت هفت بیدارت کنم امتحان داری؟»

صدای دعایش باعث شد خواب از سرم بپرد:« خدایا دل این بچه رو شاد کن، یک ساله داره برای دکتری می خونه خودت قبولش کن.»

یک دفعه ماهان مثل میخ سر جایش نشست و گفت:« مادر جون! به قول بابام دکترای ادبیات گرفتن که دیگه اینجور دعا از ته دل نمی ‌خواد.»

نگاه چپی به ماهان کردم و گفتم:« تو مگه خواب نبودی اینطور مثل جن ‌زده ‌ها پا شدی نشستی؟»

خنده ‌ای کرد و گفت:« چرا مامانی! خواب بودم، دعای مادرجون بیدارم کرد.»

سرجایم نشستم. سرم را روی تختش گذاشتم. نشسته بود و ذکر می‌ گفت. چشمم به لوله دیالیز زیر گلویش افتاد. قلبم ریش ریش شد. فهمید، خواست مخفیش کند که به ریشه‌ های روسریش گیر کرد. آه دردناکی کشید. دلم ضعف رفت. از نگاهم فهمید که باز دارم خدا را در ذهنم بازخواست می‌ کنم، چرا باید همه مریضی ‌های دنیا را از چهل سالگی سر مادر من بیاوری؟ خواستم فضا عوض شود گفتم:« مامان به نظرت من امسال قبول می‌ شم؟»

تسبیح را به دست دیگرش داد و گفت:« اول بلند شو نمازت رو بخون تا آفتاب نزده.»

بعد رو به ماهان که داراز کشیده بود گفت:« آقا ماهان شما ده سالته دیگه باید یاد بگیری نماز بخونی.»

ماهان بیدار بود اما خودش را به خواب زد. نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم.

وقتی سلام نمازم را دادم گفت:« زهرا مادر! بلند شو چای دم کن، صبحونه بخور بعد برو سر جلسه امتحان.»

   مادرم روی تختش جا به جا شد و گفت:« خدایا! چشمم رو گرفتی شکر! کُلیه‌ هام رو گرفتی شکر، راضیم به رضای خودت هرچی خیر و صلاحته.»

بعد همانطور که پتو را رویش می‌ کشید گفت:« زهرا مادر! هوا سرده داری می ری، خوب خودت رو بپوشون که سرما نخوری.»

دلم برای روزهایی که حالش خوب بود، تنگ شد. روزهای بچگیم، روزهایی که در امتحانات دی ماه دستش را روی قلبم می‌ گذاشت و چند مرتبه زیر لب الا بذکر الله تطمئن القلوب می‌ گفت، بعد با چشمان پر محبتش لبخندی تحویلم می‌ داد. شال را دور گردن و دهانم کیپ می ‌کرد. مقنعه‌ ام را عقب می ‌کشید تا چشمانم را ببیند و بعد با اطمینان می ‌گفت:« من می دونم این امتحانت رو هم خوب می ‌شی فقط یادت نره سرجلسه چهار قل بخون و به خودت فوت کن.»

تا دم در دنبالم می ‌آمد. سرکوچه که می ‌رسیدم، برمی ‌گشتم و می ‌دیدم که هنوز در قاب در ایستاده و من را نگاه می ‌کند.

برگشتم نگاهش کردم، تسبیحش از لبۀ تخت آویزان بود. آرام آرام دانه ‌های گرد و سبز رنگش را از بین انگشتانش رد می ‌کرد. صدای آرام صلواتش سکوت خانه را می‌ شکست. بغض گلویم را گرفته بود، دوباره برگشتم و صورتش را بوسیدم. لبخند گرمی تحویلم داد و گفت:« زهرا مادر می ‌گم همش فکر می ‌کنم هوا ابره و همه جا تاریکه، قبل از شب سال تحویل، یه روز با آقا امیر و محمد بیایید هال رو رنگ کنید، مهتابیاشم عوض کنید.»

   انگار نمی ‌خواست باور کند که این تاری دیدَش به خاطر تخلیه چشمش است. با یک چشم دنیا را نگاه کردن سخت است. پُر از درد است. پُر از رنج است. در این چهار سال بعد از فوت پدرم، ذره ذره آب شدنش را می‌ دیدم. کنار تختش نشستم، روسریش را مرتب کردم. قلبم فشرده شد، یک آن دستم به لوله دیالیز زیر گلویش خورد، دردش گرفت به روی خودش نیاورد. اشک گوشه چشمانم را پاک کردم. بغضم را فرو خوردم و گفتم:« چشم مامان جون شما امر کن، ایشالا برای شب عید هم خونه رو رنگ می‌ کنیم هم قالیا رو می دیم قالی‌ شویی.»

لبخندی زد و گفت:« الآن سه ساله که دم عید که می ‌شه همین حرف رو می زنی ولی هیچ سالی هم نمیای.»

قیافه ‌ام را درهم کردم و با صدایی کش ‌داری گفتم:« داشتیم مامان جونم؟»

خنده ‌ای کرد و گفت:« ببینیم و تعریف کنیم. از امروز که امتحانت تموم می‌ شه تا شب عید 20 روز وقت داری هم خونه رنگ کنی و هم قالی بشوری.»

رو به سقف چرخید و گفت:« حالا پاشو برو دیرت نشه، روی این بچه رو هم بکش سرما نخوره.»

و باز خدا را به خاطر مریضی‌ اش شکر کرد. از وقتی که یادم هست، هیچ وقت زبانش از شکر خدا و دعای خیر برای دیگران نمی‌ افتاد. گهگاهی که دلم پُر از غم می‌ شد بهش می‌ گفتم:« آخه مادر من؛ این همه شکر برای چیه؟ برای چشمی که ازت گرفت؟ برای کُلیه خرابت؟ برای قند و چربی و فشار بالات؟ برای تنها بودنت؟ برای اون قلب داغونت؟ این همه شکر برای این همه درد و رنج؟ به جای شکر ازش بخواه که شفات بده.»

همیشه در جواب این حرفهایم می‌ گفت:« مادر! اینا ناشکریه که می‌ کنی؟ خدا هیچ کارش بی‌ حکمت نیست. به خاطر مریضی هم باید شکرش کرد. مریضی هم نعمته، تو رو به خدا نزدیکتر می‌ کنه.»

هیچ وقت نمی ‌خواستم به عمق حرفهایش فکر کنم. همیشه این صحبت‌ هایش را می‌ گذاشتم به حساب قدیمی بودنش. دستش را گرفتم، فشار آرامی دادم دوباره پیشانیش را بوسیدم، با لبخندی گفت:« حالا هی برو بیا منو بوس کن تا از امتحانت جا بمونی. پاشو برو دیرت نشه.»

از جایم که بلند شدم، ماهان پرسید:« مامان! امروز بابا از مأموریت برمی‌ گرده؟»

گفتم:« تو هنوز بیداری بدجنس! آره، اگه دایی محمد زنگ زد بهش بگو شب بابام میاد ما می ریم خونمون شما و زن ‌دایی بیاید پیش مادر جون.»

*

   سر جلسه امتحان تازه یادم افتاد که ظهر نوبت دیالیز مادرم است. ساعت را نگاه کردم. یک ربع به دوازده بود. با بلند شدن صدای اذان، برگه امتحان را تحویل دادم. از دانشگاه که بیرون آمدم، یک تاکسی دربست گرفتم و تا خانه مادرم رفتم. قبل از پیاده شدن، گفتم:« آقا ببخشید می‌ شه چند دقیقه صبر کنید؟ می‌خوام مادرم رو برای دیالیز ببرم بیمارستان.»

راننده سری تکان داد. آیفون را محمد جواب داد. از پله ‌ها که بالا رفتم، در هال را باز کرد و آمد بیرون. سلامش پُر از حزن بود. انگار آماده شنیدن خبر بدی باشم، با وحشت پرسیدم:« چیزی شده؟»

دستش را روی بینی ‌اش گذاشت و آرام گفت:« یواش بابا! چه خبرته! صبح پیش دکتر کلیه مامان بودم، می گه جای دیالیزش عفونت کرده، باید لوله دیالیز رو توی دستش کار بذارن. پریروزم که رفته بود دیالیز، دستگاه چندبار اِرور داد. دکتر قلبش هم گفته دو تا از رگهای قلبش گرفته.»

دلم برای دیدنش تنگ شده بود. محمد را کنار زدم و وارد هال شدم. صدای شکرش در فضا پیچیده بود:« خدایا! هزار مرتبه به درگاه الهیت شکر ‌کنم باز هم نتونستم شکر نعمتهایی که بهم دادی رو بکنم. خدایا! ممنونتم که ما رو شیعه مرتضی علی کردی.»

صدایی در سرم پیچید:« بس کن مادر من! شکر! شکر! شکر! این همه شکرش رو کردی چرا شفات نمیده؟»

با صدای سلامم سعی کرد از جایش بلند شود. چادر و کیفم را گوشۀ تختش گذاشتم، دستم را زیر سرش بردم و آرام بلندش کردم. لبه تخت نشست و گفت:« مادر! آب بیار من وضو بگیرم.»

گفتم:« ماشین جلوی دره. امروز نوبت دیالیزته. بعد که برگشتی بیا نماز بخون!»

گفت:« کاری که به نماز ترجیح بدی، ابتر می‌ مونه، برو آب بیار وضو بگیرم.»

به خودم گفتم:« آخه این چه پیشنهاد احمقانه ‌ای بود؟ تو مادرت رو نمی‌ شناسی؟ از آسمون سنگم بباره نماز اول وقتش ترک نمی‌ شه.»

بعد از اینکه نمازش را خواند لباسهایش را تنش کردم. با محمد کمک کردیم، سوار ماشین شد.

*

   دو هفته به عید مانده بود. نزدیک ظهر بود که محمد به موبایلم زنگ زد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سلام نکرده زد به گریه که زهرا زود بیا، مامان حالش بد شده. نفهمیدم تا خانه‌ شان چطوری رفتم. من که رسیدم آمبولانس جلوی در بود. محمد داشت در خانه را می ‌بست، گفت:

« سوار آمبولانس شو با مامان برو من زود خودم رو می‌ رسونم.»

تمام مسیر فقط اشک می ‌ریختم. آن لحظه حس می‌ کردم بهترین نعمت دنیا، مادر است که من هیچ وقت شکرش را به جا نیاوردم. دستگاه اکسیژن مانع صحبتش می‌ شد. آرام دستم را فشار می‌ داد که گریه نکنم. وارد اورژانس بیمارستان که شدیم، محمد هم آمد. ضربان قلبش خوب نمی‌ زد. دلم می ‌خواست زمین و زمان را به هم بدوزم. سرم را کنار گوشش بردم و با گریه گفتم:« مامان تو رو خدا خوب بشو. قول می دم امروز دیگه راست بگم و بیام خونه رو برای شب عید رنگ کنیم، قالیا رو بدیم قالیشویی! مامان خواهش می‌ کنم زود خوب شو.»

قطرات اشکم روی صورتش ریخت، نگاهش پُر از آرامش بود.

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (10)