داستان / روز میلاد

بیشتر از یک سال از زندگی مشترکشون گذشته بود که یک شب، شهرام مست به خونه میاد و فاطمه رو به قدری کتک می زنه که دختر بیچاره مرگش رو به چشم می بینه. بعد شهرام از خستگی زدن زنش، خوابش می بره. تلویزیون روشن بود و فاطمه همین طور که از شدت درد به خودش می پیچید چشمش به صفحه تلویزیون میفته، موسیقی شاد ترکی پخش می شد و به همراه اون روی صفحه نوشته شده بود…

8

مادر بشقابی پر از میوه را رو به روی مینا گذاشت. مینا به فکر فرو رفته بود. مادر کنارش نشست و با مهربانی موهای بلند خرمایی مینا را نوازش کرد و گفت: عزیزم اینقدر فکر و خیال نکن، میوه ات رو بخور. همه چیز رو به خدا بسپار، هرچی خیره پیش میاد.

مینا برشی از سیب را به سمت دهانش برد. رو به مادر کرد و پرسید: مامان جان شما چی فکر می کنید؟ یعنی من قبول می شم؟

مادر با لبخند و لحنی مطمئن پاسخ داد: عزیزم تو تنها بچه ی منی و خودت هم می دونی که چقدر برام عزیزی. به جون خودت قسم، اگه به خدا بسپاری بهترین نتیجه رو می گیری. تو تمام سعی و تلاشت رو کردی. مگه اینطور نیست؟ کار دیگه ای جز دعا و توکل از دستت بر میاد؟

مینا پای راستش را روی پای چپش انداخت و به مبل تکیه داد و گفت: نه، کاری از دستم بر نمیاد. خودتون شاهد بودید که روزی دوازده ساعت بیشتر درس خوندم و تست زدم و از تمام تفریحاتم گذشتم. واقعاً کار دیگه ای در توانم نبود.

مادر گفت: خوب پس دیگه همه چیز رو به خدا بسپار. وقتی که آدم از همه جا و همه کس دستش کوتاه میشه و کاری نتونه بکنه اونوقت، فقط باید به خدا پناه ببره که بهترینه. می خوای برای اینکه کمی از فکر بیرون بیایی یه داستان واقعی برات تعریف کنم؟

مینا که از دوران کودکی اش عاشق داستانهای مادرش بود با اشتیاق پذیرفت و سراپا گوش شد.

مادر لبانش را با زبانش کمی تر کرد و این طور شروع به تعریف کرد:

ماجرا از جایی شروع میشه که دختری نوزده ساله با پسری که سیزده سال ازش بزرگتر بود ازدواج می کنه. فاطمه دختر پاکدامن و ساده ای بود که خانواده محترم و متدینی هم داشت ولی برعکس، شهرام دست به هر خلافی که فکرش رو بکنی زده بود. به قول معروف، هفت خطی بود که یک روده راست هم توی شکمش نداشت.

مینا با تعجب پرسید: چطور فاطمه قبول می کنه که با یه همچین آدمی ازدواج کنه؟ُ

– اینکه چطور اونها با هم ازدواج می کنن داستانش مفصله که بعدها برات تعریف می کنم. حالا چیز دیگه ای مد نظرمه و اونو می خوام برات تعریف کنم. شهرام هر شب دیر می اومد خونه و خیلی از شبها مست بود و حالت عادی نداشت. فاطمه رو به هر بهانه ای کتک می زد.

 مینا چهره اش درهم شد و پرسید: خوب چرا فاطمه نمی ذاشت بره؟ چرا خانواده اش به دادش نمی رسیدن؟ چرا زیر بار ظلم می رفت؟

– خوب شهرام یه دیوانه به تمام معنی بود. یه قمه بزرگ روی دیوار آویزون کرده بود و فاطمه رو تهدید می کرد که اگر چیزی به کسی بگی اول خانواده ات رو و بعد هم خودت رو با این قمه تکه تکه می کنم. فکرشو بکن، یه دختر نوزده ساله ساده و مظلوم مثل فاطمه که خیلی هم خانواده اش رو دوست داشت، می ترسید و کاری از دستش هم بر نمی اومد که انجام بده.

– بنده ی خدا چقدر سختی کشیده!

– آره. حالا بقیه­اش رو گوش کن. بیشتر از یه سال از زندگی مشترک شون گذشته بود که یک شب، شهرام مست به خونه میاد و فاطمه رو به قدری کتک می زنه که دختر بیچاره مرگش رو به چشم می بینه. بعد شهرام از خستگی زدن زنش، خوابش می بره. تلویزیون روشن بود و فاطمه همین طور که از شدت درد به خودش می پیچید چشمش به صفحه تلویزیون می افته، ساعت نزدیک به دو بامداد بود. موسیقی شاد ترکی پخش می شد و به همراه اون روی صفحه نوشته شده بود “میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) بر همه مسلمین مبارک باد.”

با دیدن نوشته چیزی در درون فاطمه فرو می ریزه. با تمام وجودش آهی می کشه. آهی که سالها اثرش می مونه. آهی که کشید آه یک آدم مظلوم و درمانده بود که راه نجاتی جز پناه بردن به درگاه خدا رو نداشت. از همه کس و همه جا ناامید با ناله رو به قبله سجده کرد و گفت: خدایا تو رو قسم می دم به خانم فاطمه که تنها افتخارم در زندگیم اینه که هم اسمشم، منو دریاب! منو توی این روز بزرگ به خاطر این بانوی بزرگ دریاب!

چشمان مادر پر از اشک شده بود، ولی اشک های مینا سرازیر شده بودند. مادر سکوت کرد. مینا با دستمال کاغذی آب بینی اش را پاک کرد و رو به مادر گفت: خوب بعدش چی شد؟

– صبح همون روز میلاد، مأمورها به خونه شون می ریزن و شهرام رو با کلی مواد مخدر که توی کمد جاسازی کرده بود دستگیر می کنن.

مینا خوشحال شد و لبخند زد و گفت: خدارو شکر.

– شهرام برای دو سال به زندان میفته. فاطمه به خونه پدریش برمی گرده و برای گرفتن طلاق غیابی اقدام می کنه. با این که تمام مدارک علیه شهرام رو داشت ولی باز کلی دوندگی می کنه و یک سال طول می کشه تا حکم طلاقش رو از دادگاه بگیره. اگه گفتی چه روزی حکمش رو به دستش می دن؟

مینا لبانش را برگرداند و با کج کردن گردنش نشان داد که نمی تواند حدسی بزند.

مادر ادامه داد: روز میلاد حضرت فاطمه زهرا، درست یک سال بعد از اون شب.

مینا گفت: چه جالب!

– جالبتر اینه که سال بعدش هم دقیقاً توی همون روز با یه مرد خیلی خوب ازدواج می کنه و خوشبخت می شه و سال بعدیش هم توی همون روز میلاد، بچه اش به دنیا میاد و هر سال دقیقاً توی همون روز اتفاقات خوبی براش میفته. مثلاً خرید خونه یا تحویل گرفتن ماشینشون و مکه رفتنشون.

مینا گفت: خیلی جالبه ولی خوب شاید هم چون روز میلاد، روز مبارکیه خودش طوری برنامه ریزی می کرده که…

مادر مابین حرف مینا پرید و گفت: می دونم منظورت چیه، ولی اینطور نبود. مثلاً همین بچه دار شدنش. ده روز جلوتر از زمانی که دکتر مشخص کرده بود درد زایمانش گرفت و بیمارستان رفت. یا صاحب خونشون که دائم برای محضر رفتن امروز و فردا می کرد دقیقاً توی همون روز بهشون زنگ زد و خونه رو به نامشون کرد. همین طور اتفاقات دیگه رو اصلاً برای اون روز خاص، برنامه ریزی نکرده بود. اینها همه اش نشانه بود.

– نشانه! نشانه چی؟

– نشانه اینکه توی اون شب، فاطمه طوری با دل شکسته دعا کرده بود که برای تمام عمرش مستجاب شده بود.

مینا به فکر فرو رفت. بعد از کمی سکوت گفت: راستی شهرام چی شد؟ وقتی از زندان بیرون اومد، فاطمه رو اذیت نکرد؟

– چرا. وقتی از زندان بیرون اومد و فهمید که فاطمه دوباره ازدواج کرده، آدرس خونه شو پیدا کرد و باز تهدیدش کرد که خودش و شوهرشو می کشه تا اینکه فاطمه خبر پناهندگی و مهاجرت شهرام رو از فامیلشون که توی همسایگی شهرام زندگی می کرد، می شنوه. اگه گفتی توی چه روزی این خبر رو بهش می دن؟

مینا از تعجب چشمانش گشادتر از معمول شد و با دهان باز گفت: نه! نگو که روز میلاد بوده که باورم نمی شه!

مادر با لبخند جواب داد: چرا. باید بگم که دقیقاً توی همون روز شنید.

کمی هر دو سکوت کردند و بعد مینا در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود گفت: راستی مادر گفتید داستانتون واقعیه، یعنی شما فاطمه رو می شناسید؟

– بله

– یعنی شما می دونید که هنوز هم روز میلاد حضرت فاطمه اتفاقات خوب براش میفته یا نه؟

– خوب دقیقاً تا پارسال که من خبر داشتم همین طور بود. هر سال یک اتفاق خوب براش می افتاد.

– خوش به حالش. حتماً وقتی یه اتفاق خوب براش میفته خیلی خوشحال می شه. درسته؟

– معلومه که خوشحال میشه. تا یه اتفاق خوب براش میفته، سجده شکر به جا می آره و بعدش هم نماز حضرت فاطمه رو می خونه و بعد از نماز هم یه مقدار پول برای رفع مظالم شهرام کنار می ذاره.

مینا با تعجب گفت: رفع مظالم برای شهرام؟ چرا؟ اون که کلی بهش ظلم کرده بود و باید دائم نفرینش کنه.

– تو فکر می کنی، اگر شهرام نبود و ظلمش نبود، دل فاطمه اون طور می شکست که دعاش برای یک عمر مستجاب بشه؟

– واااا فاطمه دیگه خیلی با گذشته! میشه بگید فاطمه کیه؟ ما خیلی فاطمه توی فامیل و دوست و آشنا داریم؟

– نه نمی تونم بگم. این یه رازه. مهم نیست بدونی که فاطمه واقعی کیه. فقط خواستم بدونی یه توسل و توکل واقعی تا آخر عمر کمکت می کنه.

– داستان خیلی جالبی بود. توش پر از معجزه بود. اگه شما نمی گفتید واقعیه، باورم نمی شد که اتفاق افتاده.

– هیچ وقت نباید به قدرت خدا شک کنی. تمامش واقعی بود. شک نکن.

*

تلفن خانه به صدا در آمد و مینا گوشی را جواب داد. مادر در آشپزخانه مشغول آشپزی بود که مینا با فریاد شادی ” قبول شدم! قبول شدم!” به سمت مادر دوید و او را در آغوش گرفت.   

مادر با تعجب گفت: مگه جوابها اومده؟ تو که گفته بودی قراره یک هفته دیگه جوابها رو بدن!

– الآن دایی حسین زنگ زد. اول روز زن و مادر رو به شما تبریک گفت.

– خوب. سلامت باشه. بعد؟

– بعد هم بهم گفت که اسممو توی اینترنت دیده. جوابها رو یک هفته زودتر دادن. باید برم به پدر زنگ بزنم و خوشحالش کنم.

مادر بعد از رفتن مینا به سجده رفت و خدا را شکر کرد. وضو گرفت و به سمت سجاده اش رفت و نماز حضرت فاطمه را خواند. بعد از نماز، پولی را از کیفش در آورد و گفت: خدایا شکرت! این پول رو برای رفع مظالم شهرام از من قبول کن. متشکرم که هر سال خیر و برکاتت رو توی این روز میلاد بهم می دی.

 

/انتهای متن/

نمایش نظرات (8)