داستان/ چراغ قرمز

ندا خیریان[1] کارشناس رشته ی مدیریت دولتی از سال 1387 بطور جدی وارد حوزه داستان نویسی شد. او قصه نویس کودکان هم هست ومجموعه ای از داستان های کوتاه اجتماعی از خیریان در دست چاپ است.

2

 دانه های ریز برف به صورت دخترک نشست. لپ ها یش سرخ شد. مرد سیگارش را روشن کرد. دود سیگار به گلوی دختر فرو می رفت. مرد با صدای بلند رو به دخترک گفت: این دستمال کاغذیا رو بگیر. تا آخرین جعبه رو نفروختی از خونه و غذای گرم خبری نیست.

دخترک نگاه مظلومانه ای به مرد کرد. از پشت موتورش پیاده شد. مرد وسایل مدرسه دختر را از کیفش بیرون آورد و جعبه دستمال ها را توی کوله پشتی اش جا داد.

دخترک به مرد نگاهی کرد و گفت: کِی منو پیش مامانم می بری؟

مرد اخمی کرد و گفت: تو که رفتی مدرسه، ننه ات هم رفت پله شوری. هر وقت تو دستمال کاغذیها رو فروختی، اونم کارش تمام می شه بعد می تونی بری پیشش و خودتو براش لوس کنی. پدر گور به گور شده ات که چیزی براتون نذاشته. من هم نون اضافه ندارم به کسی بدم. باید کار کنی.

مرد پیش دو پسر بچه رفت و به آنها شیشه پاک کن داد. دختر دست های نحیف و کوچکش را با بخار دهانش گرم کرد و به هم مالید. کوله پشتی اش را کنار جدول خیابان گذاشت.

ماشینی پشت چراغ قرمز ایستاد. دخترک به سرنشینان ماشین چشم دوخت. دختری همسن خودش داخل ماشین بود که عروسک زیبایی در دست داشت. مادرش پاستیل های رنگی در دهانش می گذاشت. نزدیک ماشین رفت. کلی خوراکی در صندلی عقب بود. دخترک آنها را دید و آب دهانش را قورت داد. به آرامی گفت: خانم! دستمال می خری؟

زن نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پای دخترک انداخت.

– گدایی کار خوبی نیست. توی این سرما چرا لباس گرم نپوشیدی؟ برو خونه تون.

دخترک لبخند زد و گفت: اگر دستمال از من بخرید منم زود می رم خونه.

زن پولش را از کیفش درآورد. یک جعبه دستمال خرید. چراغ سبز شد و رفت. دخترک دست در بغل، گوشه ای ایستاد. به چراغ سبز نگاه کرد. از سرما می لرزید. با خودش زمزمه کنان گفت: قرمز شو. قرمز شو.

چراغ قرمز را که دید، هیجان تمام وجودش را گرفت. به طرف ماشینها رفت. به شیشه ماشینی  زد و گفت: آقا تو رو خدا دستمال بخر.

راننده شیشه را بالا کشید. به سراغ ماشین بعدی رفت. صورتش را به شیشه چسباند و التماس کرد، اما سرنشیننان ماشین رویشان را برگرداندند. التماس دختر را هم نگاه نکردند. چراغ سبز شد. دختر از بین آن همه ماشین خودش را به گوشه ی خیابان رساند.

 بوی کبابی سر چهار راه ضعفش را بیشتر کرد. رنگش پریده بود. به طرف کبابی رفت. از پشت شیشه به مشتری های مغازه که لقمه های کباب را در دهانشان می گذاشتند، خیره شد. صاحب رستوران بیرون آمد. گفت: برو پی کارت. اینجا واینستا.

دخترک بدنش لرزید. سرش را پایین انداخت. راهش را کشید که برود. یکی از مشتری ها بیرون آمد و چند تا جعبه دستمال کاغذی که در دست دخترک بود، خرید.

دختر خوشحال شد. پاهایش قوت گرفت. کنار کوله پشتی اش رفت. داخلش را نگاه کرد. جعبه دستمال ها نصف شده بود. چند تا از جعبه ها  را برداشت. چشم هایش را بست. در رویا خودش را کنار اجاق گرم دید، که سوپ گرم می خورد. آغوش گرم مادرش را حس کرد. در افکارش غرق شده بود که با صدای پسری به خودش آمد.

پسر بچه دستفروش گفت: برو اون طرفتر دستمال بفروش. اینجا جای فروش منه.

دخترک زبانش بند آمده بود. صدای قار و قور شکمش را شنید. کوله پشتی اش را کشید و به آن طرف خیابان رفت. دوباره منتظر چراغ قرمز شد. چراغ قرمز را که دید به کنار ماشینها رفت. در ماشینی خارجی چند پسر جوان بودند. صدای موسیقی شان بلند بود. یکی از پسرها دخترک را صدا زد. دخترک با خوشحالی به طرف ماشین رفت. پسر دود سیگارش را روی صورت دختر فوت کرد. دختر سرفه کرد. پسر جعبه دستمال را گرفت. دخترک خواست پولش را بگیرد که پسر دستش را تو برد. صدای خنده ی دوستانش توی ماشین بلند شد. پسر با تمسخر گفت: بیا. بیا پولت رو بگیر.

پسر پول را نشان دختر می داد، ولی به دستش نمی­ داد. دخترک خسته شد. بی اختیار اشکش جاری شد. چراغ سبز شد. دختر دوان دوان به دنبال ماشین رفت. پسر جوان پولها را از ماشین بیرون ریخت. باد اسکناس ها را کف خیابان پخش کرد. دخترک خم شد تا اسکناس ها را بردارد. موتوری با سرعت از کنارش رد شد. باد قوی موتور پخش زمینش کرد. بلند شد. ماشینها سرعتشان را کم کردند تا پولهایش را جمع کند.

سرما بدنش را می لرزاند. تلو تلو خورد. به پشت اگزوز کامیون رفت. گرمای اگزوز، سرمای تنش را کم کرد. مقنعه سفیدش سیاه شد. چشمهای خواب گرفته اش را به چراغ دوخت. چیزی به پایان چراغ سبز نمانده بود. با خودش گفت: تحمل کن چیزی نمونده. فقط دو تا جعبه مونده بعدش میری خونه.

بدن بی رمقش را بین ماشین ها کشاند. نای حرکت نداشت. سرفه امانش را بریده بود. چانه اش از سرما می لرزید.

خانم راننده بلند گفت: دستمال هات رو می خرم.

این صدا او را یاد مادرش انداخت. به طرف صدا رفت. صدای ترمز شدید ماشینی خیابان را پر کرد. دخترک به زمین افتاد. خون روی لباسش جاری شد. صاحب کار که با موتور طول خیابان را می گشت و نظاره گر کار کارگرهایش بود با لب های خندان و چشم های باز به سمت راننده رفت. یقه راننده را گرفت و گفت: مرتیکه کشتیش. ولت نمی کنم. حواست کجاست؟

راننده زبانش بند آمده بود. بریده بریده گفت: من بی تقصرم. خودش یکدفعه پرید جلوی ماشینم.

زنی که دخترک را صدا کرده بود اشک می ریخت. لبهایش را گاز گرفت و گفت: ای کاش لال می شدم و صداش نمی کردم. خودم  رو هیچ وقت نمی بخشم. خدایا کمک کن این دختر نمیره، قسم می خورم مثل  دختری که همیشه حسرت داشتنش رو داشتم، حمایتش کنم. خدایا…

زن دخترک را در آغوشش گرفت. صورتش را به صورت دخترک چسباند. نفس گرم دختر را حس کرد.

با خوشحالی گفت: زنده است. دخترم زنده است.

 

[1]  ندا خیریان مرداد ماه سال 1360 در تهران به دنیا آمد. کارشناس رشته ی مدیریت دولتی است .

از دوران تحصیل دبیرستان به حوزه ی داستان وارد شد ولی از سال 1387 بطور جدی داستان نویسی را دنبال کرد.

قصه های متعددی برای گروه سنی کودکان در مجله ی کیهان بچه ها از او به چاپ رسیده است. مجموعه ای از داستان های کوتاه اجتماعی از این داستان نویس در دست چاپ است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)