داستان /شب انتظار6

سلطنت مسئول پذیرش بیمارستانِ یک شهر جنگی است. یک شب در موقع بازگشت به خانه، پیرزنی تنها بنام سوسن بانو را در جوی آب پیدا می کند و به خانه می رساند؛ پیرزنی که پس از حادثه افتادن در جوب، سلطنت تنها دوست و غمخوارش می شود.

1

هوا رو به تاریکی بود. هلال باریک ماه در قاب پنجره پیدا بود. صدای تیک تاک ساعت در سکوت اتاق پیچیده بود. قوری روی سماور با قل ­قل کردنش گویا اعتراض می­ کرد که چای در حال جوشیدن است.

یک دستش را به پشتی زد و دست دیگرش را روی زانویش گذاشت و به زحمت از جایش برخاست و لنگان لنگان به سمت سماور رفت که گوشه ­ی اتاق بود. از سبد کوچکی که بغل سماور بود، یک استکان کمر باریک و یک نعلبکی برداشت. شیر سماور را توی استکان رها کرد. بخار از دهانه­ ی شیر سماور در هوا شناور شد.

آهی کشید و شیر سماور را بست. یاد آن روز برفی افتاد. رفته بود بازار، برایش جای خشک، قند و مقداری خرت و پرت خریده بود. چای را دم کرد و در کنار هم دو استکان چای نوشیدند. با خوش فکر می ­کرد چقدر در سرمای زمستان آن چای تازه دم به او مزه داد! بعد از آن برایش آش ترخینه پخته بود و بعد رفته بود پی کارهای خودش.

حبه­ ای قند از قندان فلزی برداشت و آن را در دهانش انداخت، جرعه­ ای چای نوشید. استکان را سر جایش گذاشت. لنگان لنگان به طرف چراغ رفت و آن را روشن کرد. کنار پنجره ایستاد. باران نم­ نم شروع به باریدن کرده بود. دانه­ های ریز باران روی پنجره می نشست.

رعد و برق غرید، به خودش لرزید. اشک در چشم­هایش حلقه زد. مدام گوشه­ ی لبش را می­ گزید. از پنجره فاصله گرفت. در حالی که دست­هایش را به هم می ­فشرد، طول اتاق را قدم می­ زد.

_ خدایا چرا نیومد؟ قرار بود بیاد دنبال من، با هم بریم جشن تا روحیه­ ام عوض بشه.

به زحمت روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. نگاهش روی قسمت پوسیده­ ی فرش گل قرمزش دقیق شد. دستی روی آن کشید. زمین سیمانی زیرش پیدا بود. چند تا مورچه در آن قسمت، جولان می ­دادند. نان ریزه ­ها را به دهان گرفته بودند و به این سو و آن سو می­ رفتند.

_ خوش به حال شما تنها نیستید. وقتی اومد فکر کردم از تنهایی خلاص شدم.

برخاست و کنار تاقچه ­ی کاهگلی ایستاد. داروهایش را برداشت. به آشپزخانه رفت، بطری آب را از یخچال برداشت و قرص­ هایش را خورد. نگاهش به اجاق گاز سفیدش افتاد. پر شده بود از ذرات روغن و تکه ­های کوچک غذا و یک تخم مرغ شکسته که زرده­ اش روی اجاق گاز ماسیده بود. ظهر که می­ خواست برای خودش نیمرو درست کند، از دستش افتاده بود و دیگر نه توان پاک کردنش را داشت و نه دل و دماغش را.

دستمالی را از روی سینک برداشت تا روی اجاق را تمیز کند اما با کلافگی دستمال را به گوشه ­ی آشپزخانه پرتاب کرد.

_ وقتی میومد اجاق گاز را برام برق می­انداخت. یعنی الان کجاست؟!

به طرف تاقچه رفت و داروها را روی آن گذاشت. در آیینه نگاهی به خودش انداخت. چهره­ اش از لابه لای غبار روی آیینه به سختی پیدا بود.

_ از آبروم می ­ترسم وگرنه همین الان می ­رفتم دم خونه ا­ش. می ­ترسم برم، همه چی لو بره.

دوباره سر جایش نشست. صدای تپش­ه ای قلبش را می ­شنید. نفس عمیقی کشید و سرش را مثل پاندول ساعت، به نشانه­ی تآسف به این سو و آن سو تکان می ­داد.

_ امان از دست این تقدیر.

برخاست. در حالی که دست­هایش را به هم می ­سایید، طول اتاق را قدم می ­زد تا این که به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست.

_ خدایا خیلی دلم براش تنگ شده. نمی ­تونم طاقت بیارم. مگه من توی این دنیا به غیر از اون کسی رو داشتم؟

باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرده بود و طوری پنجره ­ها را می ­شست که گویا کسی شیلنگ آبی را با فشار روی آن گرفته بود. به اتاق خواب رفت. به رختخواب ­ها تکیه زد و در فکر فرو رفت.

مدتی گذشت. با صدای غرش رعد و برق به خودش آمد. نفس ­هایش به شماره افتاده بود. بغض راه گلویش را سد کرد. صدایش می­ لرزید.

_ شاید آن قدر به کار و زندگی­ اش مشغول شده که پاک منو قراموش کرده.

از اتاق بیرون آمد و کنار سماور نشست. برای خودش چای ریخت. جرعه ­ای نوشید. گویا دیگر به دهانش مزه نمی ­داد. با بی­ میلی استکان را سرجایش گذاشت. دستش را روی زانویش گذاشت و آن را می­ مالید.

_ شاید دیگه از من خسته شده باشه. بهتره دیگه سراغش رو نگیرم مبادا منو ببینه و توی رودربایسی گیر کنه. ولی نه اون آدمی نبود که بی خبر بذاره بره، می­ دونه من نگرانش می ­شم. خودش می ­دونست چه قدر بهش عادت کردم.

مکثی کرد.

_ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟! بهتره پا شم، برم یه خبری ازش بگیرم. اگه بهم بگه که دیگه ازم خسته شده چی؟ البته حقم داره. نه … نمی ­رم. اگه اینطوری باشه خیلی دلم می ­شکنه. اگه تنهام گذاشته، ندونم بهتره. اینطوری کمتر غصه می­ خورم. پس … پس با این دل نگرانی چکار کنم؟ چشم انتظاری داره منو از پا درمیاره. باید برم… بذار بگه دیگه نمی­خواد با من ادامه بده، لااقل از این چشم انتظاری در میام.

اشکی از گوشه ­ی چشم­اش غلتید و لابه لای چین و چروک ­های گونه ­اش گم شد. دست ­های چروکیده و پینه بسته ­اش را که به ارتعاش در آمده بود، به گونه ­های خیس­ اش مالید و صورتش را پاک کرد.

_ کاش اجاقم کور نبود.

نگاهی به قاب عکس شوهرش انداخت که به دیوار نصب شده بود. توی صحرا ایستاده بود، در حالی که تفنگی روی دوش­ اش بود به او لبخند می ­زد. سبیل­ های کلفتش، لب ­هایش را پوشانده بود. چشم ­های روشن­اش مثل تیله برق می­ زد. با آن که سن و سالی از او گذشته بود، همان ابهت جوانی­اش را داشت.

آهی کشید و موهای سفیدش را زیر روسری حریرش قایم کرد. لب ­های باریک و کبودش شروع به لرزیدن کرد و دوباره چشم­ هایش تر شد.

_ بهش گفته بودم که بعد از فوت شوهرم خیلی تنها شدم. نباید منو تنها می­ذاشت. خیلی دلم براش تنگ شده.

جوراب­های نخی مشکی­اش را از گوشه­ ی اتاق برداشت و شلوار پارچه ­ای گل ­منگولی ­اش را زیر ساق جوراب­ هایش پنهان کرد. پیراهن بلند سیاهش که گل­های ریز خاکستری داشت، توی تن ­اش می ­رقصید.

به اتاق خواب رفت. جیرجیرکی که معلوم نبود در کدام سوراخ سمبه خودش را قایم کرده بود، با صدای بلند جیرجیر می­ کرد. مثل سوهانی بود که به جمجمه­ اش ساییده می ­شد.

اخمی کرد. ابروهای پت و پهن ­اش که یک تار در میان سفید شده بود، روی پلک ­های افتاده­اش سایه انداخته بود. چادر گلگلی­اش را از روی رخت­ آویز برداشت و آن را روی سرش انداخت  و لنگان لنگان از اتاق بیرون آمد. دستش را به دیوار گرفته بود و پله­ های خیس ایوان را با احتیاط پایین می ­آمد.

در کوچه پرنده هم پر نمی­ زد. صدای کشیده شدن دمپایی­ هایش به زمین، در سکوت کوچه پیچیده بود. باران رفته رفته بند می ­آمد. به خیابان اصلی رسید. چند روزی از سال نو گذشته بود اما بوی عید نمی­ آمد. در خیابان حجله­ هایی به چشم می­ خورد و سر در بعضی از خانه ­ها با پارچه­ ی سیاه پوشیده شده بود.

تعدادی مرد و زن سیاهپوش ظرف ­های حلوا و خرما به دست داشتند و به مردم تعارف می­ کردند. دستش را به دیوار گرفته بود و سلانه سلانه، طول خیابان را به پیش می ­رفت.

سوی چشم­هایش کم شده بود. مدام پلک می ­زد. از مقابل هر کوچه­ ای که می ­گذشت، لحظه­ ای سرجایش می­ایستاد و به دقت تمام کوچه را از نظر می ­گذراند.

_ خدایا این کوچه­ها که همه شبیه هم هستند. از کجا یادم بیاد که کدام کوچه بود؟

به عقب برگشت. عینکش را روی بینی ­اش جا به جا کرد. کوچه­ های زیادی را پشت سر گذاشته بود اما به خاطر نمی ­آورد کدام کوچه است؟

درد عجیبی در زانویش پیچید که بی اختیار پایش سست شد و روی زمین افتاد.

_ خدایا کدام کوچه بود؟

در فکر فرو رفت. باران دوباره شروع به باریدن کرده بود. وقتی به خودش آمد که چادرش زیر باران خیس شده بود و قطره­های باران از سر و صورتش در حال چکیدن بود. دستش را به زانویش زد و ناله کنان و به سختی از روی زمین برخاست.

راه آمده را برمی­ گشت که نوشته ­هایی که با رنگ سیاه و قرمز روی دیوار کوچه ­ای نوشته شده بود، توجه ­اش را به خودش جلب کرد. خیلی به نظرش آشنا می­آمد. نگاهش را روی نوشته­ ها دقیق کرد و توی فکر فرو رفت.

_ فکر کنم خودشه… همین کوچه­ اس.

آهسته کوچه را پایین می­آمد. در سبز رنگ خانه گویا به او چشمک می­ زد. دلش می ­خواست تا دم در خانه را به سرعت حرکت کند. گویا دلش برای او پر می­ کشید. به در خانه نزدیک شد. نگاهش به در خشک شد.

_ چی دارم می ­بینم؟!

چند قدم جلوتر رفت. پاهایش شروع به لرزیدن کرده بود. دستش را روی زانویش گذاشت. از شدت درد، چهره­اش در هم فرو رفت و بی ­اختیار روی زمین ولو شد. حالت شخص محتضری را داشت که عزرائیل را دیده باشد. در همان حالت خودش را روی زمین جا به جا کرد، سرش را به دیوار تکیه زد و پلک­هایش را به هم فشرد. زن و مرد جوانی به اتفاق کودک خردسالی از خانه­ی روبرو بیرون آمدند. سرش را بلند کرد و دستش را بالا آورد.

_ خانم… آقا…

زن جوان متعجب به طرف او آمد.

_ مادر چیزی شده؟

سوسن با دست به پارچه­ ی سیاهی که سر در خانه­ ی سلطنت زده بودند، اشاره کرد.

_ اون چهار تا آگهی ترحیم کیان؟ سواد درست و حسابی ندارم.

زن جوان آهی کشید.

_ خدا لعنت کنه این بعثی­های از خدا بی­ خبر رو. خدا بیامرز سلطنت خانم…

سرش گیج رفت و گویا دیگر ادامه­ ی حرف­های زن جوان را نمی­ شنید. چشم­هایش سیاهی می­ رفت. بی اختیار سرش را به دیوار کوبید و ناله­ای از نهادش برخاست.

_ دخترم… دختر عزیزم…

 

                      

 

                                 پایان

 

نمایش نظرات (1)