بعد از شهادت ستار انگار 20 سال سنم بالا رفته

از قدیم گفتن عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن. ما از آسمون خبر نداریم اما اینجا رو زمین مینا و ستار عباسی دخترعمو و پسرعموی خوزستانی روایت ما در شهریور سال 89 به عقد همدیگه در میان.
حالا در دومین سالگرد شهادت آقاستار، پنجمین شهید مدافع حرم خطه ی خوزستان، مینا خانم برامون از همبازی دوران بچگیش و ماجراهای دوران خواستگاری و خاطرات شیرین دوسال زندگی مشترک تا دوران عراق و سوریه رفتن آقا ستار و خاطرات تلخ لحظه ی شهادت همسرش برامون میگه.

0

مینا خانم عباسی فقط دو سال با پسرعمویش زندگی کرد. از همین دو سال اما کم ندارد حرف گفتنی و خاطرات شنیدنی.


مومن ترین پسر فامیل بود

من و آقا ستار دختر عمو وپسر عمو هستیم. از بچگی حرف ازدواج ما بین فامیل بود  ولی من هیچ وقت جدی نمی گرفتم؛ چون خانواده ما و عمویم در یک خانه زندگی می کردیم و من و ستار مثل خواهر و برادر باهم بزرگ شدیم و همیشه به چشم برادر بهش نگاه می کردم.

ستار واقعا متفاوت بود از جهت ایمان! واقعا مومن ترین پسر فامیل بود.

 اون قدر در مقابل دخترها و نامحرم سر سنگین و باوقار رفتار می کرد که من فکر می کردم این از بداخلاقی اوست. همیشه با خودم می گفتم این چرا هیچ وقت گرم نمی گیرد و در جمع های ما شرکت نمی کند؟ مخصوصا وقتی وارد سپاه شد خیلی رفتارش متفاوت تر شد.


می خوام بیام خواستگاریت

خودش اول برای خواستگاری اقدام کرد. یه روز زنگ زد خونه مون و اتفاقا خودم هم گوشی رو برداشتم. بعد از احوالپرسی،گفت: کی خونه هست؟ می خوام بیام خواستگاریت!!

من شوکه شدم و گفتم: نه! و حتی ازش خواستم این قضیه رو به کسی هم نگه، چون من جوابم منفیه.

دلیل مخالفتم بیشتر بخاطر این بود که همیشه به چشم برادری بهش نگاه کرده بودم و دلیل دیگه هم اینکه از سرسنگین بودنش، احتمال می دادم خونگرم نباشه.

ما تو فامیل مون بین دخترعموها و پسرعموها ارتباط صمیمی وجود داره. با اینکه مومن هستن ولی همه با هم صحبت می کنند و اهل شوخی و خنده هستن. ولی ستار هیچ وقت با ما نمی جوشید. با مردم خوب بود ولی اصلا با زنها و دخترها گرم نمی گرفت. خیلی سر سنگین بود. ابدا با من هیچ وقت صحبت نمی کرد.

 برا همین هم علی رغم حرف هایی که تو فامیل در مورد ازدواج ما می زدن،  من یک درصد هم فکر نمی کردم اون نظری به من داشته باشه یا عاشق من باشه ولی بعد از ازدواج بهم گفت که همیشه دوستم داشته و تنها دختری بودم که برای ازدواج بهش فکر کرده بود.


پاسدارها رو دوست داشتم

وقتی من بهشون گفتم جوابم منفیه، ایشون قبول نکردن و گفتن: من یک ماموریت یه ماهه دارم و شما تا وقتی من برمی گردم وقت دارید خوب فکر کنید و بعد تصمیم بگیرید.

من هم در این مدت خیلی فکر کردم . دیدم متفاوت بودن ستار در مسائلیه که به نفع من است و از خوبی اونه.

اینکه ستار مقید بود که با خانم های نامحرم گرم نگیره، نقطه قوت او و نشونه ایمانش بود. ستار خیلی چشم پاک بود و مثل خیلی از پسرها فکرش صد جا نمی رفت و من مطمئن بودم  اگه زنش باشم تا روزی که هستم فقط منو می بینه. شغلش هم واقعا برام مهم بود. دوست نداشتم با یکی که شغل آزاد داره، ازدواج کنم.کلا پاسدارها رو دوست داشتم. بنظرم خیلی عاطفی و مهربونن .

حلال و حرام هم برام خیلی مهم بود و از بچگی می دیدم که ستار به ریزترین حلال و حرام هم توجه می کنه؛ چیزایی که خیلی از بچه ها رعایت نمی کنن، ایشون از بچگی متوجه بود و خیلی مراقبت می کرد.


من از تو یک زندگی زهرایی می خوام

من کسی رو می خواستم که مطمئن باشم با تمام وجود به من تعلق داره و همچنین لقمه ای که در سفره مون می ذاره، صد در صد حلال باشه. بهش گفتم به شغلت اطمینان کامل دارم و از خودت هم مطمئنم چون پسر عمویم هستی و می شناسمت. ازت میخوام همیشه همین جور برام بمونی…

من دختر معمولی و با حجاب عادی بودم ولی چادری نبودم. وقتی صحبت کردیم ستار بهم گفت که من فقط از تو یک چادر و یک زندگی زهرایی می خوام!

بهم گفت : من تو رو دختری متفاوت دیدم که با اینکه چادری نیستی ولی نماز و روزه ات بجاست و محجوب و مومن هستی.

 ازت می خوام که همین جور بمونی واگه بتونی یک چادر هم بپوشی ممنون میشم.

اولش قبول نکردم چون برام سخت بود. در محله ما کمتر کسی چادر می پوشید. من هم عادت نداشتم و برایم راحت نبود. ضمنا ظاهرم هم برایم مهم بود ولی بعد از مدتی کم کم، هم یاد گرفتم چه جور چادر رو نگه دارم و هم بهش علاقمند شدم. الان دیگه واقعا چادر رو دوست دارم..


من اصلا مهریه مهم نبود

بعد از اینکه از ماموریت برگشتن، یه شب زنگ زدن و بدون هیچ تشریفاتی اومدن خونه مون. لباس و انگشتر نامزدی آورده بودن. منتظر نموندن من جواب بدم. انگار مطمئن بود بالاخره قبول می کنم. همون شب نامزد کردیم.

یه روز دیگه هم خیلی عادی اومدن و در مورد مهریه صحبت کردن. خانواده ها گفتن ۱۱۴ تا سکه و مهرالسنه و برا من اصلا مهریه مهم نبود. حتی به اون کاغذ نگاه هم نکردم.


 دوست داشت مراسم ساده باشه

یک ماه بعد هم تو خونه پدرش مراسم عقدمون رو گرفتیم. ستار دوست داشت مراسم ساده و مذهبی باشه ولی منو مجبور نکرد. اختیار رو داد به خودم و اجازه داد به میل من برگزار بشه.

شهریور ۸۹ عقد کردیم. حدود ده ماه عقد بودیم ولی اینطور نبود که زیاد بیرون بریم. ارتباطمون بیشتر تلفنی و پیامکی بود. وقتی تنها بودیم یا پشت تلفن خیلی ابراز علاقه می کرد ولی جلو جمع اصلا…

هر دوتامون خجالت می کشیدیم. وقتی کسی ما دوتا رو باهم می دید صورتم از شرم قرمز می شد.

یه بار تو خیابون دستم رو گرفت و سریع رها کرد. گفت نباید جلو چشم مجردها بهم ابراز علاقه کنیم. شاید کسی شرایط ازدواج رو نداشته باشه و دلش بسوزه.

 

حجب و حیای دائمی در رفتارش بود

ستار ظاهرش هم مثل باطنش زیبا بود. خیلی طرفدار داشت. ولی همیشه تلاش می کرد جلو بقیه به هم محبت نکنیم. همیشه محبت هاش یواشکی بود. یه حجب و حیای دائمی در رفتارش بود که از زمان مجردی تا متاهلی ادامه داشت..


من اینجا نمی میرم

ستار همیشه می گفت: شهید شدنم خارج از خاک ایرانه و هیچ کدام از خانواده همراهم نیستن ولی پیکرم حتما برمی گرده . اینو خیلی می گفتن . من اصلا جدی نمی گرفتم..

می گفت من حتما شهید میشم! من نمی میرم…”

موقع رانندگی خیلی تند می رفتن. من خیلی نگران می شدم و همیشه بهش تذکر می دادم و می‌ گفتم می دونم تو آخرش با تصادف می میری…

ایشون می گفتن نه مطمئن باش که من شهید میشم . توی ایران هم شهید نمیشم..

یه جوری زندگی کن که پشیمون نشی …


شیوه درست زندگی رو بهم یاد داد

ستار در مقابل خواسته های الکی و دنیایی و تجملاتی من، توجیهم می کرد . البته خب بلد نبود خیلی زبون بازی کنه ولی یواش یواش با گفتن مثال های قرآنی و سیره ائمه و پیامبران سعی می کرد شیوه درست زندگی رو بهم یاد بده.

می گفت دنیایی که توش هستیم موقته. مواظب باش!

می گفت من به خاطر خودت می گم که اونجا رو خراب نکنی.

می گفت خیلی زود میریم ،اگه 100سال هم زندگی کنی، یه روزی از اینجا میری.

این جوری که می گفت قانع می شدم..


تا من رو داری هیچ غمی داشته باش

همیشه سعی می کرد با محبت و دلداری دادن منو آروم کنه ولی از اون طرف می رفت با کسی که ازش دلخور بودم برخورد می کرد و از من دفاع می کرد. یعنی از این طرف به من می گفت: این چیزها مهم نیست و نباید غصه بخوری. تو تا من رو داری هیچ غمی نباید داشته باشی چون من کنارتم… و از اون طرف بدون اطلاع من می رفت و مشکل رو حل می کرد. بعد از شهادتش همه بهم گفتن که ستار چقدر از تو دفاع می کرد…

ولی همیشه بهم می گفت باید در عین صبور بودن، محکم باشی و از حقت دفاع کنی…

وقتی باهم بحث مون می شد من که زود اشکم  میومد… اصلا نمی تونستم جلو خودم رو بگیرم. اونم به گریه و ناراحتی من خیلی حساس بود، اصلا نمیت ونست اشک منو ببینه، سریع پشیمون می شد و عذرخواهی می کرد. ستار خیلی دل نازک و مهربون بود… با اینکه در مقابل دیگرون خیلی محکم می ایستاد  ولی وقتی ناراحتی منو می دید آنقدر بامحبت برخورد می کرد که من کاملا آروم می شدم.


داعش برای ما ایرانی ها عددی نیست

حدود دوسال بعد از عروسی مون برای اولین بار به عراق رفت . من خیلی نگران بودم و مخالفت شدید کردم چون تصویر خیلی وحشتناکی از داعش تو ذهنم داشتم. ولی ستار می خندید و می گفت:” داعش برا عراق و سوریه داعشه، برا ما ایرانی ها عددی نیستن…”

همیشه می گفت که اصلا جای نگرانی نیست… منم باور می کردم و خیالم راحت بود. چون در عراق که بود، همیشه با هم در تماس بودیم ولی وقتی اسم سوریه آمد خیلی نگران شدم و بهش گفتم همون عراق رو هرچی میخوای برو ولی سوریه نه.. خطرناکه…

ولی ستار دیگه حالش دست خودش نبود. هر سفر که عراق می رفت و برمی گشت بیشتر و بیشتر  عاشق شهادت شده بود. بجای اینکه جا بزنه، بترسه یا خسته بشه، بیشتر شور و اشتیاق داشت که حتما باز هم بره.


فقط نگاهم می کرد… فقط اشک می ریختم

بعد از چند ماموریتی که به عراق رفتن، خودش رفته بود و با اصرار از فرماندهش خواسته بود تا اون رو به سوریه بفرستند. خیلی التماس کرده بود. به منم که خیلی ابراز نگرانی می کردم می گفت مطمئن باش خطری نداره. رفتنش خیلی یهویی و با عجله جور شد.

یه روز زنگ زد و گفت سفر سوریه جور شده و باید امروز برم. من خونه پدرم بودم، اومد دم در که خداحافظی کنیم. من گریه می کردم و اون سعی داشت آرومم کنه. همیشه موقع رفتن ازم حلالیت می خواست. حرفهامون رو زدیم ولی ستار نمی رفت. شاید نزدیک ده دقیقه به صورتم نگاه می کرد. انگار داشت دل می کند. انگار می دونست آخرین دیدارمونه.. نگاهش با همیشه فرق داشت ولی من نفهمیدم..


زندگی بعد از او سخت می گذرد

دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفتند و گفتند: ستار زخمی شده بیا خونه ، قراره از سپاه بیان و تو رو ببینن. من اول شک کردم که نکنه شهید شده باشه، ولی همون روز ستار زنگ زده بود منم خیالم راحت شد که زنده هست ولی دو روز بعدش که اونها اومدن خونه مون، خبر شهادتش رو آوردن… من اصلا شوکه شده بودم. اصلا باور نمی کردم… صدای هیچ کس رو نمی شنیدم . فقط می دیدم که لحظه به لحظه به جمعیت خونه اضافه میشه و همه گریه می کنند… چند روزی طول کشید تا پیکرش رو آوردن، آنقدر که ما شک کردیم نکنه پیکری ازش نمونده باشه ولی وقتی آوردنش رفتم دیدمش: صورتش زیباتر از همیشه می درخشید.. ولی بدنش سرد سرد بود.


بعد از شهادتش محکم شدم

این صبر و تحمل واقعا عنایت خود حضرت زینب هست. باور کنید من قبلا آدم حساس و ضعیفی بودم ولی بعد از شهادت ستار انگار 20 سال سنم بالا رفته. به قدری محکم شدم که خودم هم باور نمی کنم.. آستانه صبرم بالا رفته چون برای همسران شهدا، زندگی پس از رفتن همسر، خیلی نیاز به صبر و تحمل دارد.گاهی زندگی و شرایط اطراف انسان، خیلی سخت می شود… شرایط روحی من بعد از ستار خیلی بد بود تا اینکه یک سفر کربلا رفتم. اونجا خیلی گریه کردم، شاید به اندازه تمام عمرم گریه کردم، ولی وقتی برگشتم انگار آب روی آتش بود. خیلی فرق کردم. خودم نفهمیدم چه جوری، ولی آرامشم خیلی زیاد شد. سوریه هم که رفتیم، آرامتر شدم. هر جا که می رفتم می گفتم فقط آرامش می خوام! بلد هم نبودم دعا کنم، فقط می گفتم خدایا آرام بشم..

 

/انتهای متن/

درج نظر