اسمت را نمی دانم

خاطرات جنگ تلخ است، ولی ناچار باید گفت تا یادمان نرود به چه قیمت امروز هستیم و مانده ایم.

0

سرویس فرهنگی به دخت/

اسمت را نمی دانم ،حسن یا حسین،شهرام یا فرشاد،یا هر اسم دیگری.

آن روز که دیدم تان شش نفر بودید. همه اهل یزد. هم سن و هم قواره.تا شب همه دوستانت شهید شدند. تو یکی تنها ماندی.

از لباس کرم رنگتان فهمیدم بسیجی هستید. سوار وانت بودید. تو پیاده شدی . با چشم های سرخ و ورم کرده،با موهای خاکی ، گفتی:”جسد دوست مونو کجا ببریم؟”

نم اشک ،با خاک صورتتان قاطی شده بود. رنگ پریده به نظر می رسیدید.برانکاردخونی و کثیف را از کنار دیوار برداشتی .زیربغل دوست شهیدت را گرفتی و یکی دیگر پاهایش را از پشت وانت بلند کرد و روی برانکارد گذاشتید.

نگاهتان کردم. بیشتر چشمم روی صورت خسته تو ایستاد.با لهجه یزدی گفتی:”ما از یزدیم. گفتم :”خوب.”

گفتی :”دوستمه ،تک فرزنده، که شهید شده.”

آن روزها شهید کم نبود. گفتم :”مبارکه”

عصبانی شدی. گفتی:” پدرو مادرش او را به ما سپرده بودند.”

گفتم:”چه کار کنم.”

گفتی:”تحویل شما باشه،تا اونو روونه یزدش کنیم.”

گفتم:”اینجا همه شهدا امانتند. هیچ کدومشون نمی مونن!”

در سرد خانه را باز کردم . دیدی که تمام کشو ها پر بود. گفتی:”چه کنم؟” جواب ندادم. با دوستت برانکارد را که روی زمین گذاشتی، تن بی جان و زخمی دوستت را بلند کردی. قطره های خون از تن زخمی اش بر کف سردخانه چکید. او را بالای زن کشته شده که چادری به کمرش بسته بود. گذاشتی.

سه ساعت بعد با دو جسد دیگر برگشتی.

ای کاش نمی رفتید. باز هم آمدی با چشم های سرخ و ورم کرده، خاکی تر از صبح. راه را بلد بودی. این بار چیزی نگفتی.وقتی می رفتی،با خودم گفتم:” خدا پشت و پناهتان.”

تا شب بقیه دوستانت هم شهید شدند. شب که آمدی، تنها بودی.

جسد آخرین دوستت را هم آوردی. من هم اشکم خشک شده بود. فقط نگاهت کردم. گفتم:”وای ….خدا صبرت بده…با غم و اشک گفتی:”تنها شدم ، تنها.”

با لهجه یزدی گفتی:”حالا دیگه با خیال راحت می رم.واسه اینه که کسی نیست منو عقب بیاره. اما شما قول بده که دوستامو به دست صاحباش برسونید.”

هم عجله در رفتن داشتی ،هم می خواستی حرف بزنی. تمام اصرارت این بود که از من قول بگیری.

تا قول ندادم ، نرفتی. برانکارد خونی را برداشتی کنار دیوار گذاشتی. نمی دانم چرا قول دادم. دیگر تو را هم ندیدم.

قیافه ات از ذهنم هیچ وقت پاک نمی شود.

از خاطرات مینو فردی –قصر شیرین 59

مریم وصالی/انتهای متن/

درج نظر