داستان/شب انتظار 2

سلطنت مسئول پذیرش بیمارستان است در شهر جنگ زده شان . او هم نگران این همه مجروح وشهیدی است که هر روز و شب در بیمارستان می بیند و هم نگران خانواه اش، شوهرش، بچه هایش که به مدرسه می روند و یا پیش مادرشوهرش در خانه اند . هر آن ممکن است یکی از این موشک ها به مدرسه یا خانه آنها اصابت کند.

0

آهسته کوچه را پایین می ­آمد. در سبز رنگ خانه گویا به او چشمک می ­زد. دلش می ­خواست تا دم در خانه را بسرعت حرکت کند. گویا دلش برای او پر می ­کشید. لبخند ملایمی روی لب­ هایش نقش بست. به در خانه نزدیک شد. نگاهش به در خشک شد.

_ چی دارم می­ بینم؟!

چند قدم جلوتر رفت. پاهایش شروع به لرزیدن کرده بود. دستش را روی زانویش گذاشت. از شدت درد، چهره­اش در هم فرو رفت و بی­اختیار روی زمین ولو شد. حالت شخص محتضری را داشت که عزرائیل را دیده باشد. در همان حالت خودش را روی زمین جا به جا کرد، سرش را به دیوار تکیه زد و…

 

***

برف روی لبه ­ی پنجره نشسته بود. درخت­ های عریان حیاط سفیدپوش شده بودند. آب حوض یخ بسته بود و گلدان­ های اطرافش زیر سپیدی برف خودشان را پنهان کرده بودند. ردپای گربه ­ای روی برف­ های ایوان پیدا بود. نگاهش را از حیاط گرفت. پرده را کشید و کنار چراغ والور نشست. بوی دود از لبه­ های فتیله ­اش برخاسته بود. پیت نفت را از گوشه­ ی حیاط خلوت که پشت آشپزخانه بود، برداشت و با قیف قرمز رنگی توی مخزن چراغ، نفت می ­ریخت. شعله­ های سبز و آبی چراغ، قرمز می­ شد و زبانه می­ کشید. در مخزن را بست و پیت را سرجایش گذاشت.

به آشپزخانه رفت. بخار از لوله­ ی کتری توی هوا می ­لولید. توی قوری چای خشک و آب جوش ریخت و آن را روی کتری گذاشت. ظرف پنیر را از توی یخچال برداشت و آن را روی سفره گذاشت. صدای به هم کوبیده شدن در حیاط را شنید. چند لحظه بعد عباس آمد و دو تا نان سنگک گنجدی روی سفره گذاشت. تکه­ ای از آن را برداشت، بخار ملایمی از محل برش نان بلند شده بود. مقداری پنیر روی نان مالید و مشغول خوردن شد.

در این حین فرید و ضیاء با صورت ­های خیس آمدند. ضیاء سعی می ­کرد حوله را از فرید بقاپد اما فرید مقاومت می ­کرد. تا این که سلطنت اخمی کرد و چشم­ غره­ای به ضیاء رفت.

_ چه فرقی می­ کنه که کی اول صورتش را خشک کنه؟ بذار برادرت صورتش را خشک کنه بعد حوله را ازش بگیر. فرید از تو بزرگ­تره باید سعی کنی احترامش را نگه داری.

فرید حوله را به ضیاء داد.

_ زود بشین سر سفره صبحانه ­ات را بخور تا زنگ مدرسه نخورده.

سلطنت در حالی که توی استکانش شکر می­ ریخت، نیم نگاهی به همسرش انداخت.

_ عراق دوباره حمله­ های موشکی را شروع کرده.

عباس لقمه ­ای را که توی دهانش بود، بلعید و یک قُلپ چای نوشید.

_ بعید نیس این از خدا بی خبرها همین امروز فردا موشک ­هاشونو بریزن روی سر ما.

مریم در حالی که چشم­ هایش را به هم می ­مالید، آمد و روی پای مادرش نشست. سلطنت موهای ژولیده ­ی دخترش را از روی صورتش کنار زد و پیشانی او را بوسید.

_ چرا زود بیدار شدی عزیزم؟

لحنش کودکانه و شیرین بود.

_ ترسیدم وقتی من خوابیدم عراقی­ ها یه موشک بزنن توی خونه­ مون. بیدار شدم تا اگه آجیل (آژیر) قرمز زدن، زود فرار کنم تا زنده بمونم.

عباس لبخندی زد.

_ قوی باش دخترم.

نگرانی توی چشم­ های مریم هویدا بود. به صورت مادرش خیره شد.

_ مامانی من دوس ندارم بمیرم. می­خوام زنده بمونم، بزرگ بشم برم مدرسه، درس بخونم دکتر بشم، بعد عروسی کنم.

سلطنت خندید.

_ نترس عزیزکم. به محض این که اعلام کنن قراره بمباران هوایی شروع بشه، می­ برمت پناهگاه تا هیچ اتفاقی برات نیفته.

مریم در حالی که ناخن­ هایش را می­جوید، به طرف پدرش برگشت.

_ بابایی تو هم میای پناهگاه؟ آخه اگه بمیری دلم خیلی برات تنگ میشه. آدم اگه بابا نداشته باشه باید همش گلیه (گریه) کنه چون دیگه وقتی بابا نداشته باشه آدم عراقی­ها می­تونن بیان توی خونه و آدمو بکشن. ولی باباها زورشون زیاده و عراقی­ها را می­کشن.

عباس با چشم به فرید و ضیاء اشاره کرد.

_ پس برادرهات چه کاره هستن؟ بعد از من مردهای این خونه ن.

متعجب به پدرش خیره شد.

_ حتی حسام که هنوز نمی ­تونه حرف بزنه؟! تازه نمی­ تونه راه بره. هنوز خیلی کوچیکه .

مکثی کرد و ادامه داد:

_ تازه­ شم این دوتا داداش که هنوز مثل تو مرد نشدن. زورشونم به صدام نمی­ رسه ولی تو زورت می رسه. بابایی اگه بری با صدام مچ بندازی، برنده میشی. داداشی­ هام هنوز دستاشون مثل دست­ های تو قوی نشده.

پدر خندید و آغوش­اش را برای دخترش باز کرد. مریم خودش را به آغوش پدرش انداخت. خندید، دندان ­های ریز و سفیدش پیدا شد. عباس برای دخترش لقمه­ های کوچک درست می ­کرد و توی دهانش می­ گذاشت.

فرید و ضیاء صبحانه خوردند. لباس­های مدرسه را پوشیدند، کوله پشتی­هایشان را برداشتند و رفتند.

ملک خانم مادر عباس که با حوله صورتش را خشک می ­کرد، سر سفره نشست. سلطنت یک استکان چای برایش ریخت و آن را مقابلش روی سفره گذاشت.

ملک خانم شال سیاهی را که دور سرش پیچیده بود، باز کرد. موهای حنایی­ اش را بافته بود، از گودی کمرش گذشته بود. دستی به صورتش کشید و مشغول خوردن شد.

سلطنت لقمه­ای را توی دهانش گذاشت.

_ مادر جان بطری شیرخشک حسام را آماده کردم، بیدار شد، زحمتش را بکشید. من دیگه باید آماده بشم، برم بیمارستان.

مریم برخاست.

_ مامان من هم با تو میام.

سلطنت اخمی کرد.  چشم­ های درشت و عسلی­اش تنگ شد.

_بیمارستان که جای بچه­ ها نیس.

لب­ های مریم شروع به لرزیدن کرد.

_ مامانی من را ببر پناهگاه، من می­ ترسم. اگه موشک بهم بخوره، می­میرم اونوقت دیگه دختر نداری­آ.

سلطنت قامت بلندش را خم کرد و پیشانی دخترش را بوسید.

_ هر وقت که لازم باشه خودم می ­برمت دخترم.

لباس­ هایش را پوشید و به بیمارستان رفت. آمبولانس­ ها در حال تخلیه ­ی مجروحان جنگی بودند. قرمزی خون، لابه لای سفیدی برفی که سطح حیاط بیمارستان را پوشانده بود، دلش را ریش می­ کرد.

کف سالن بیمارستان پر از خون بود. صدای آه و ناله ­ی زخمی­ها، بوی خون و الکل تمام فضای بیمارستان را فرا گرفته بود.

پشت اتاقک شیشه­ ای نشست. تلفن­های بخش پذیرش پشت سر هم زنگ می­ خورد. نمی­ دانست کدام را جواب بدهد. مدام افرادی با چهره­ هایی آشفته به او مراجعه می­ کردند و از او راجع به مریض ­شان می ­پرسیدند. آن قدر تعداد مراجعه کننده­ ها زیاد شده بود که پاک گیج شده بود.

زن جوانی سراسیمه به طرف او آمد، کودکی را به آغوش داشت که غرق خون بود.

_ خانم… خانم تو را به خدا کمکم کنید. بچه­م داره می­میره.

و در همان حال نقش بر زمین شد. سلطنت از اتاق پذیرش بیرون آمد. کودک را توی بغلش گرفت و از زن جوان خواست که همان جا بماند. با عجله طول سالن را می ­دوید و توی اتاق­ها سرک می ­کشید اما جای سوزن انداختن هم نبود. اتاق­های عمل پر شده بودند و همه­ ی دکترهای بیمارستان یا توی اتاق عمل در حال جراحی بودند یا مشغول مداوای بیماران.

پله­های بیمارستان را که بالا می ­رفت، نگاهی به پسر بچه انداخت. رنگ به رو نداشت، چشم­ هایش بی­ فروغ شده بود و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می­ آمد، مدام ناله می­ کرد. خون از محل ترکشی که به کتفش اصابت کرده بود، همچنان جریان داشت.

_ خدایا یه بچه­ ی دو سه ساله مگه چه قدر توان داره که این همه خون ازش بره؟ اگه جلوی خونریزی ­اش را نگیریم، تلف میشه.

طبقه­ی بالا توی یکی از اتاق­ها خانم دکتر شمسی را دید که در حال مداوای یکی از زخمی­ها بود. پتو را روی او کشید. گویا تازه از مداوای او فارغ شده بود. سلطنت با عجله به طرف خانم دکتر رفت و پیش از این که سراغ زخمی بعدی برود، خودش را به او رساند.

_ خانم دکتر این بچه داره می­ میره، تو را به خدا یه کاری بکنید.

خانم دکتر نگاهی به چهره­ ی زردگونه و معصوم کودک انداخت و بعد نگاهش دور تا دور اتاق چرخید. همه­ ی تخت­ ها پر بود. یکی از زخمی­ ها پتو را روی خودش نکشیده بود. خانم دکتر با عجله پتو را برداشت و کف زمین پهن کرد و مشغول مداوای کودک شد.

_ برو بگو به یکی از پرستارها کیسه خون و سرم برام بیاره.

بدو بدو خودش را به سالن بیمارستان رساند. هیچ کدام از پرسنل وقت سرخاراندن هم نداشتند. زخمی­ هایی که کف سالن بودند یکی پس از دیگری شهید می ­شدند و صدای ناله­ هایشان خاموش می­ شد.

تمام اتاق­ های بیمارستان را جست ­وجو کرد اما همه ­ی پرستارها مشغول بودند و هیچ کدام نمی ­توانست به کمک خانم دکتر بیاید.

به اتاقی رفت که دوستش خانم فاتحی در کنار یکی از دکترها در حال مداوای بیماران بود. کنارش ایستاد.

_ نسرین دکتر شمسی کیسه­ ی خون و سرم می خواد. خواهش می ­کنم نسرین… جون یه بچه در میونه.

در حال تزریق آمپولی به بیمار بود و هیچ توجهی به او نداشت.

_ با توام نسرین…

نسرین نفس عمیقی کشید.

_ می­ دونی که دستم بنده.

سلطنت شانه­هایش را بالا انداخت.

_ لااقل راهنماییم کن ببینم چکار باید بکنم.

با راهنمایی­ های نسرین کیسه­ ی خون و سرم را به خانم دکتر رساند. کودک در حالی که کتفش باندپیچی شده بود و خون زیادی از او روی زمین ریخته شده بود، پلک­هایش را روی هم گذاشته بود و دیگر ناله نمی­ کرد.

سلطنت بهت زده به او خیره شده بود. گویا تمام بیمارستان را به یک باره توی سرش کوبیدند. زانوهایش سست شد و سرش را به طرف خانم دکتر چرخاند که دانه ­های عرق روی پیشانی ­اش به جریان افتاده بود.

_ تموم کرد خانم دکتر؟

خانم دکتر نفس عمیقی کشید و با پشت دست عرق روی پیشانی­ اش را پاک کرد.

_ نه… خون زیادی ازش رفته، بیهوش شده.

هرزگاهی صدای انفجار شنیده می ­شد و صدای آمبولانس­ هایی که آژیرکشان وارد حیاط بیمارستان می­ شدند و زخمی­ها را تخلیه می­ کردند. خانم دکتر رو کرد به طرف سلطنت.

_ تعداد زخمی­ها خیلی زیاد شده. برو با کمک پرسنل بیمارهایی را که می­تونن روی پاهاشون راه برن، از اتاق­ها بیرون ببرید و اون ­ها را بفرستید یه گوشه­ای از بیمارستان. حداقل یه اتاق را خالی کنید که به جای اتاق عمل ازش استفاده کنیم. بجنب خانم علی خانی. یکی یکی دارن تلف میشن.

هر کدام از پرسنل بی ­وقفه به کار خودشان مشغول بودند. از تعدادی از همراهان زخمی­ها کمک گرفت. بیمارانی را که مداوا شده بودند، از روی تخت ­ها بلند کردند و آن­ها را به آبدارخانه منتقل کردند و یک اتاق را خالی کردند که چند تا تخت داشت.

از دو مرد جوانی که برانکاردی را حمل می ­کردند، تقاضا کرد که به او کمک کنند تا مجروحان کف سالن را به اتاق منتقل کنند. تعداد کسانی که شهید می ­شدند لحظه به لحظه بیشتر می ­شد. از لابه لای آن­ها در حال حرکت بود که صدای فریاد زنی، لرزه بر تن­اش انداخت.

_ پسرم مرد… خدا !… پسرم مرد…

و بعد هق­هق می ­گریست. به طرف صدا برگشت. زن میانسال، گویا شوکه شده بود. چادر سیاهش را روی دهانش گرفته بود، بالای سر پسر نوجوانش نشسته بود و شیون می­ کرد. چشم­های پسر نوجوان روی گونه­ هایش آویزان بود و صورتش توی لخته ­های خون پیدا نبود.

هری دلش ریخت وچهره­اش در هم فرو رفت. دوباره جست ­وجو را شروع کردند. به مجروحی رسیدند که یک خمپاره­ توی ران پایش فرو رفته بود که عمل نکرده بود. ران پایش خیلی باد کرده بود و خون مثل جوی باریکی از محل زخم، روی زمین جاری شده بود. او را روی برانکارد گذاشتند و به اتاق منتقل کردند.

دکتر فرهادی که سن و سالی از او گذشته بود، در حین دوختن شکم یکی از بیمارها، نیم نگاهی به خمپاره انداخت. اخمی کرد. ابروهای جوگندمی و پت و پهن­اش نیمی از چشم­ هایش را پوشاند.

_ زنگ بزنید یک نفر بیاد برای خنثی کردن خمپاره. جراحی خطرناکیه!

سلطنت که شدیداً احساس خستگی می­ کرد، نفس عمیقی کشید. نگاهش به تخت کناری افتاد. دکتر کامیاران که مرد جوانی بود، در حال قطع کردن پای مجروح بود.

_ اون قدر ترکش خورده که دیگه براش پا نمی­شه.

انگار بند بند دلش را پاره می ­کردند. با عجله از اتاق خارج شد تا به زخمی­ هایی که تازه وارد بیمارستان می­شدند، کمک رسانی کند. آن قدر مشغول شده بود که اصلاً متوجه نشد که هوا کی تاریک شده بود. رفته رفته ناله­ها، فریادها و شیون­ ها رو به خاموشی می­ رفت.

طی روز به اندازه­ ای صحنه­ های وحشتناک و دلخراش دیده بود که حس می­ کرد با یک ملاقه، محتویات داخل شکمش را هم می­ زنند. از صبح که از خانه بیرون آمده بود، چیزی نخورده بود اما اشتهایی به غذا نداشت. احساس ضعف، حالت تهوع  و سرگیجه بر او چیره شده بود. دلش گرفته بود و هوای خانه کاشانه­اش را داشت. هوای همسرش، فرزندانش و ملک خانم را. از کنار اتاق­ها می­ گذشت، اتاق­هایی که تا خرخره پر از مجروح بود. آهی کشید.

_ جنگ… جنگ… از تو بیزارم!

بیرون بیمارستان نسرین صدایش زد. به طرف او رفت. نسرین به اتومبیلش اشاره کرد.

_ سوار شو، می ­رسونمت. امشب خبری از سرویس بیمارستان نیس. این جنگ لعنتی همه چی را به هم ریخته.

سوار شد. نسرین در حین رانندگی نیم نگاهی به او انداخت.

_ وضعیت اون بچه چطور بود؟ زنده موند؟

سلطنت سرش را به نشانه­ی پاسخ مثبت تکان داد.

_ شکر خدا حالش خوبه.

نسرین سر کوچه توقف کرد. سلطنت پیاده شد و از او خداحافظی کرد. با احتیاط روی برف­ها راه می­رفت. کفش­ هایش توی برف فرو می­رفت و قِرت… صدا می ­داد. احساس می ­کرد سر و صورتش در حال گر گرفتن است. به اتفاقات امروز که فکر می­ کرد، دلش می ­گرفت و اضطراب عجیبی سراسر وجودش را فرا می ­گرفت.

چند قدمی با خانه فاصله داشت که صدایی از پشت سرش او را از فکر پراند. گویا شئی توی جدول پر از آب بغل پیاده­رو افتاد و تالاپ… صدا داد.

 

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 

درج نظر