داستان/ دَوار 6

سارال و پدرش، جوان زخمی به نام کارال را پناه می دهند. حسام که خاطر خواه سارال است با او نامزد می کند به شرط آنکه جبهه نرود، اما وقتی حسام شرایط مملکت را بحرانی می بیند به جبهه می رود و در همان زمان دشمن روستای شان را بمب باران می کند و مادر حسام زیر آوار شهید می شود.

1

خورشید از پس قله­ های کبیرکوه طلوع کرده بود. درخت­ های نیم سوخته ­ی باغ، حالا تبدیل به زغال­ هایی شده بودند که فقط به درد سوختن توی منقل می ­خوردند. دیگر نه باغی بود و نه خانه ای، فقط سیاه ­چادری که مشرف بر سیاه­ چادرهای دیگر بود.

حکیم با آب خنک مشک صورتش را شست. صدای جیپی را شنید که پایین کوه توقف کرد. سرهنگ به اتفاق سربازی از آن پیاده شد و با تحیّر نگاهش میان سیاه چادرها ­چرخید. آمد به حکیم دست داد. حکیم او را به چادرش دعوت کرد. سارال پشت دوار سرش را روی زانویش گذاشته بود. صدای سرهنگ را می­ شنید.

– حکیم باید عقب­ نشینی می­ کردید.

– که خاکمون رو دو دستی تقدیم بعثیا کنیم؟!

– نیرو و تجهیزات نظامی کمه. بعثی­ ها هم دارن پیشروی می­ کنن. دور و برتونم کومله ­ها محاصره کردن. اینجا ناامنه برای زن و بچه ­های روستا.

– از جامان تکان نمی ­خوریم، ببینیم کی وجودشو داره پاشو توی یه وجب از خاک آبا و اجدادیمون بذاره.

سارال توی فکر فرو رفت و دیگر چیزی نشنید. با خودش فکر می ­کرد حسام الآن کجاست؟ چه کار می ­کند؟ اصلاً زنده است؟ پس چرا جواب نامه­ هایش را نداده است؟ کردان چه چیزی درباره ی حسام می ­دانست که نتوانست آن را به زبان بیاورد؟

وقتی به خودش آمد، سرهنگ رفته بود. رفت توی دوار و کنار پدرش نشست. حکیم سیگاری گیراند. پُکی به آن زد و دودش را از گوشه ­ی لبش تخلیه کرد و گفت: دخترم چیکار می ­کنی با خودت؟ شدی یه مشت پوست و استخوان!

سارال آهی کشید و بعد صدای مرد جوانی را شنید که اجازه می­ خواست وارد شود. حکیم سیگار را روی جاسیگاری گذاشت و به استقبال او رفت. کردان بود. سارال برخاست و بی­ مقدمه از او پرسید: درباره حسام چی می­ دونی؟

کردان نگاهی به حکیم انداخت. سارال نفس عمیقی کشید: بابام که غریبه نیست.

کردان کنار حکیم نشست. سیگاری از جیبش بیرون آورد و با آتش فندک آن را روشن کرد و چند پک پشت سر هم به آن زد. صورتش توی دود پنهان شد: حسام یه رزمنده­ ی ارتشیه که برای کومله­ ها کار می­ کنه. یه منافق نفوذی.

رنگ سارال مثل گچ سفید شد. حکیم برای چند لحظه به صورت کردان برّاق شد و با لحن بدی گفت: می ­فهمی چی می ­گی کردان؟ حسام از گوشت و خون منه، خوب می ­شناسمش.

کردان برخاست. دود از سوراخ­ های بینی­ اش بیرون می ­زد.

– پشت همین کوه سنگر گرفتیم. وقتی برگشت، خبرم کنید تا بیام بهتون ثابت کنم. الآن هر چی بگم شما فکر می­ کنید دروغه.

سارال گوشه­ ی چادر نشست و توی فکر فرو رفت. وقتی به خودش آمد، هوا تاریک شده بود. حکیم فانوس به دست آمد توی چادر و آن را روی گنجه گذاشت.

– دخترم چرا تنها نشستی؟

کنار او نشست و پرسید: چطوره این موضوع رو با سرهنگ در میون بذاریم؟

دست­ های سارال شروع به لرزیدن کرد.

– نه بابا… تا زمانی که به خودم ثابت نشده دروغه، هیچ کسی نباید از این موضوع بویی ببره.

عمه با سینی غذا، آمد توی چادر. جگر و گوشت گوسفند کباب شده را لای نان پیچیده بود. هنوز جای خراش­ های روز بمباران روی صورتش بود. پای چشم ­هایش گود و کبود شده بود. نگاهی به سارال و پدرش انداخت و گفت: پس چرا نمی­ یاید بخورید؟

سارال آهی کشید و گفت: هیچی از گلوم پایین نمی ­ره.

عمه لقمه ­ای درست کرد و به سارال داد. صدایی آمد که آن­ ها را به سکوت واداشت. گویا چیزی از کوه به طرف پایین، قِل می ­خورد. سارال فانوس را برداشت و به اتفاق پدر و عمه، از چادر بیرون آمد. فانوس را بالا برد. صدای ناله­ ی ضعیف مردی را ­شنید. نگاهش به اطراف چرخید و بعد به دقت سراشیبی را پایین ­آمد تا این که نگاهش متوجه­ ی مردی شد که در همواری پایین کوه، روی زمین افتاده بود. قلبش تند و تند می ­زد. به سرعت به طرف او رفت. عمه و حکیم هم به دنبالش. بالای سر مجروح ایستاد. فانوس را بالا آورد. متعجب نگاهش کرد. چه می ­دید؟! حسام با لباس ­های خونی روی زمین دراز به دراز افتاده بود.

                                                  *******

 سارال با صدای به هم خوردن استکان­ ها به خودش آمد. پدرش از داخل سبد کوچک حصیری، استکان ­ها را بیرون ­آورد و توی آن ­ها چای ­ریخت. سارال استکان را بو کشید. بوی چای تازه دمِ آمیخته با بوی هیزم سوخته، برایش لذت بخش بود. آرزو می ­کرد کاش حسام کنارش بود. لحظه ای نگذشت که انگار چیز وحشتناکی را به خاطر آورده باشد، آن را روی نعلبکی گذاشت و به گوشه­ ای خیره شد. با خودش فکر ­کرد اگر حسام به هوش بیاید، چطور به او بگوید مادرش را در بمباران از دست داده است؟

برخاست، رفت توی چادر، کنارش زانو زد. خودش هم نمی­ دانست چه مدتی به صورت او خیره شده بود که حسام لحظه­ ای چشم­ هایش را باز کرد. پرده ­ی سفید چشم ­هایش، سرخ شده بود. نگاه بی­ رمقش به اطراف چرخید و دوباره چشم ­هایش را بست.

سارال لبخندی زد و گفت: حسام… حسام جان پاشو… منم سارال… یه چیزی بگو…

دوباره چشم­ هایش را باز کرد. گویا صدایش از ته چاه بالا می ­آمد.

– سارال…

و دوباره چشم ­هایش را بست. حکیم آمد. تشکش را از روی رختخواب ­ها برداشت و آن را نزدیک حسام پهن کرد. لحاف را روی خودش کشید و خوابید.

سارال بالای سر حسام نشست و به صورتش خیره شد. به خودش که آمد، فانوس­ ها خاموش شده بودند. باد لبه ­های چادر را تکان می­ داد و روشنایی صبح، اشیاء داخل چادر را قابل رؤیت می کرد. حکیم چند سرفه کرد و برخاست. نگاهش به سارال افتاد.

– تا الآن بیدار بودی دخترم؟!

 سارال برخاست تا صبحانه را آماده کند.

– ترسیدم بابا… ترسیدم کسی ناغافل بیاد توی چادر و حسام رو ببینه.

مدام نگاهش به او بود. دلش می ­خواست بیدار شود تا صبحانه را با هم بخورند. با خودش فکر می­ کرد شاید دیگر هیچ وقت نتوانند با هم باشند. بغضی که مثل دانه ­ی نخود توی گلویش جا خشک کرده بود، اجازه نمی ­داد چیزی بخورد.

حسام چشم ­هایش را باز کرد. حکیم به سمت او رفت و دستش را فشرد. حسام لبخندی زد. سارال با حوله ­ی خیسی صورت او را شست­ و ­شو داد و طره­ ی جلوی پیشانی ­اش را کنار زد. سینی کوچکی آورد. عسل کوهی، خامه ­ی محلی و تکه نانی را روی آن گذاشت. لقمه­ های کوچکی درست کرد و در دهانش ­گذاشت. لیوان شیر را به دهان او نزدیک کرد. آن را پس زد.

– سارال از چیزی ناراحتی؟

لیوان را به سینی برگرداند و نگاهی به او انداخت.

– چرا حسام؟… چرا؟ تو گفتی می ­ری جبهه، سر از کومله درآوردی؟

حسام بهت زده نگاهش کرد و بعد نگاهی به حکیم انداخت که دستش را به محاسن پرپشت و سفیدش کشید و سرش را به نشانه ­ی تأسف تکان داد.

– کردان می ­گفت شناساییت کردن.

سارال سرش را پایین انداخت. دانه ­های اشکش روی گل­ های ریز قالی می ­چکید. حسام مستأصل نگاهش کرد.

– سارال… دروغه! چرا باید کردان یه همچین تهمتی به من بزنه؟!

سارال صدای ترمز اتومبیلی را شنید. اشک ­هایش را پاک کرد و با عجله از چادر بیرون رفت. حکیم هم به دنبالش. سرهنگ به اتفاق راننده ­اش از جیپ پیاده شد، به سمت آن ­ها آمد و دست حکیم را فشرد.

 

ادامه دارد

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (1)