تام چشم چران در دنیای واقعی کور نمی شود

آدم هیچ وقت درست یادش نمی ماند که یک همسایه مزاحم از چه زمانی در پنجره رو به رویی سبز شده است. شاید هم به خاطر این است که مدتی طول می کشد تا متوجه شویم حضور گهگدار او چه وقت تبدیل به حضور همیشگی شده است.

0

مرد چاق و کچل میانسال بالکن رو به رویی از همان نگاه اول احساس بدی را درونم ایجاد کرد. از نقطه ای حرف می زنم که او  هنوز “همسایه رو به رویی” است. بعد این مادرم بود که در قاب در اتاقم ظاهر شد و هشدار داد که  “یک مرد” مدتی است در طبقه اول آپارتمان رو به رو نشسته است. طبقه اول، درست رو به روی اتاق من. آن لحظه حواس جمع پدر و مادرم و ظرایفی که به آن ها توجه می کردند، شگفت زده ام کرد. پدر و مادر هر چقدر هم به دخترشان اعتماد داشته باشند و مطمئن باشند او در امنیت است، می دانند باز هم روزنه هایی از حرمت شکنی می توانند راه خودشان را به زندگی اش باز کنند.

و ناگهان او، با سر کچل و بدن مربعی شکلش تبدیل شد به آدمک همیشگی بالکن طبقه اول آن آپارتمان. روزهای اول مادرم اصرار می کرد علاوه بر پرده توری، پرده صورتی تیره اتاقم را بکشم. خُلق ام تنگ شد؛ این پرده فقط برای حفظ حریم اتاقم در شب است، حاضر نیستم از نور آفتاب، این موهبت شادی آفرین خداوند، به خاطر موجودی نفرت انگیز چشم بپوشم.

صبح، ظهر، شب؛ هر بار که وارد اتاقم می شدم حضورش را چک می کردم. این کار تبدیل شده بود به آیینی خدشه ناپذیر برای پا گذاشتن به اتاق. آن اوایل، بعد از عبور از در، بدنم را خم می کردم و خودم را وسط اتاق پرتاب می کردم که نکند این غول زشت من را ببیند؛ کاری که حالا به نظرم خنده دار می آید.

کم کم، هر غروب که آفتاب آسمان را ترک می کرد و نور خاکستری تیره ای بر هوا سایه می انداخت، اخطارهایی برای “چراغ اتاق ات رو خاموش کن یا پرده صورتیه را بکش” ظاهر  می شدند. خون خونم را می خورد. متاسفانه نمی شود از کسی به دلیل “حضور مزاحمت آمیز مداوم” در بالکن خانه اش شکایت کرد. هر بار که از پنجره بیرون را نگاه می کردم یا به گلدان های جلوی پنجره آب می دادم، باید حضورش را چک می کردم. تصور می کردم با نگاه هایم برایش تیرهای ظریف زهرآلود نامرئی پرتاب می کنم که به قلب اش اصابت می کند و طلسم نفرت انگیز او را می شکند.

کم کم وجودش حتی بعد معنوی زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد. عادت داشتم هر شب قبل از  خواب، جلوی پنجره به دعا کردن بنشینم. سکوت، تاریکی، هوای خنک و نسیم تازه شب، به کلی از هر زمان دیگری برای دعا کردن مناسب تر بود و سرخوشی عجیبی ایجاد می کرد. اما معبد شبانه ام تبدیل شد به کنار زدن دزدکی پرده و مطمئن شدن از این که دیو در بالکن اش ننشسته باشد و زمزمه چند جمله تمناآمیز رو به آسمان.

او هنوز هم آن جاست. آرام و بی حرکت پشت انبوهی از گیاهان بالکن می نشیند و خدا می داند به چه چیزی فکر می کند. اما من هم اینجا هستم و در مورد او می نویسم. با لبخند، در نبردی پیروز شده ام که در آن خونی ریخته نشده است. او می تواند تا ابد آن جا بماند؛ این من هستم که بین دندان قروچه کردن از شدت حرص یا آرامش حاصل از بی تفاوتی، انتخاب می کنم.

*اشاره به افسانه “تام چشم چران”، فردی که به خاطر چشم چرانی کور می شود.

/انتهای متن

درج نظر